دلنوشته ی شهید محمد عبدی راجع به صاحب الزمان روحی فداه
تمام عُمر دویدیم و آخر چه؟ به کجا رسيديم؟ پی چه کسی می دویدیم و گریه میکردیم و آیا به او رسیدیم؟ خدایا همین قدر می دانم که اگر مقصد را می شناختیم و مسیر دوست را طی میکردیم، حتما به آنجا رسیده بودیم. سالها دنبال صاحب الزمان دویدیم و گریه کردیم ولی ای خدا مرا ببخش همه اش خواب و خیال بود. در تمام این مدت مثل کودکی رفتار کردم که با مشتی اسباب بازی سرگرم شده است. چرا او را ندیدیم؟ چرا او را درک نکردیم چرا؟ چرا او را در آغوش نکشیدیم؟ حتما اشتباه کردم. آری حتما اشتباه کردم و در طی طریق گمراه گردیدم. اما شما را به خدا مرا این گونه رها نکنید. پس از عمری دوندگی نکند مثل حیوانی پست و دون مایه، جان دهم. اما عزیزم آبرویم را بخر. نگذار دیگران بفهمند. همان طور که در طول حیات آبرویم را حفظ کردی. خدایا از زندگی بیزارم. چرا مرا نمی بری؟ آخر از دست این بنده ی سراپا تقصیر تو چه کاری بر می آید، دیگر هرچه بلد بوده ام؛ کرده ام. چه میدانم جهاد اصغر یا اکبر. سعی خودم را کرده ام. دیگر چه باید بکنم.
بیا از سرِ ما بگذر. مرا هم ببر پیش آنهایی که عقده دل خود را برای تو گفتند و تو آنها را خریدی. مرا هم بخر و ببر. التماس میکنم....
محمد عبدی
سوم رمضان ۱۳۷۷
#صاحب_الزمان_عج
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377
#بریده_ای_از_کتاب_همیشه_مربی
🔸 خاطره ی شهادت خواهیِ محمد عبدی از امام زمان علیه السلام
ایام نیمه شعبان ولادت آقا صاحب الزمان عج بود. قرار بود حرکت کنیم سمت منطقه ی سرباز در شهرستان چابهار. با فرمانده ی منطقه قرار ملاقات و جلسه داشتیم.می خواست ما را ببرد و مسیر کاروان های مواد مخدر را نشانمان بدهد. توی این منطقه با شتر مواد قاچاق می کردند. میخواستیم حال و هوای آن جا را ببینیم و طرحی بریزیم. من بودم و محمد و راننده ی جناب سرهنگ مذهبی، فرمانده ی ایرانشهر. ماشین ما چون ایراد داشت، با ماشین فرمانده و راننده اش راهی شدیم. راننده یکی از ژاندارم های قدیمی و درجه دار بود. من جلو بودم و محمد عقب نشسته بود. توی مسیر به راننده گفتم: " رادیو را روشن کن." مجریِ برنامه داشت به مناسبت ایام، شعری در وصف آقا امام زمان عج میخواند. دکلمه و شعر قشنگ بود. دیدم یکدفعه محمد شروع کرد گریه کردن. چفیه را انداخته بود روی صورتش و های های گریه میکرد.
از ايرانشهر تا چابهار شاید دو ساعت، دو ساعت و نیم راه بود. این دو ساعت را همین طور یک دم داشت گریه میکرد. راننده هم همین طور هاج و واج مانده بود. توی این باغ ها نبود و فضای محمد را نمی دانست. هی به من می گفت:" حاجي این چرا گریه میکنه، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟"
گفتم:" نه؛ تو با این کاری کاری نداشته باش. رانندگی تو بکن."
نزدیک مقصد کمی آرام شد. راننده ماشین را نگه داشت و رفت که فرماندهی منطقه را خبر کند. در همین فاصله برگشتم سمتش و گفتم:" بابا تو پدرِ این راننده رو درآوُردی. بنده خدا همه ش می گفت این چرا گریه میکنه؟"
برگشت نگاهم کرد؛ چشم هایش کاسه ی خون بود. گفت:" علی؛ من میدونم اینجا شهید می شم. از امام زمان خواستم روزی شهید بشم که متعلق و منتسب به ایشونه. یعنی روز جمعه."
۱۶ بهمن صبح جمعه بود که شهید شد!
✍ راوی: علی احمدی، همرزم شهید
کتاب همیشه مربی،انتشارات شهيد کاظمی، صفحه ی ۱۶۹ و ۱۷۰
#صاحب_الزمان_عج
#نیمه_شعبان
#جمعه
#شهادت
#شهید_محمد_عبدی
#کتاب_همیشه_مربی
https://eitaa.com/hamim1377
#بریده_ای_از_کتاب_همیشه_مربی
🔹این طوری میهمان خدا رو تحویل میگیری؟
یکی از بهترین اتفاقاتِ من با محمد، در ماه مبارک رمضان بود. اولین سالی بود که باید روزه میگرفتم و مکلّف شده بودم. سحر اول، حسابی خواب بودم که مامان آمد بالا سرم. هر چه مادرانه صحبت کرد و نازم را کشید از رختخواب بلند نشدم! بابا آمد و هر چه حرف زد و التماس کرد، بلند نشدم! گفتم: "من نمیتونم روزه بگیرم. ولم کنید" .دوباره خوابیدم. محمد آمد بالای سرم گرفت نشست. من هم ابداً قصد بلندشدن نداشتم. بسته بودم که پا نشوم! خوابم میآمد شدید. گفت: "حسن جون داداش! وقتی یه مهمون از در میاد تو ادب چی حکم میکنه؟ چیکار باید بکنی؟" گفتم: "داداش وقت گیر آوردی اولِ صبح؟ مهمون کجا اومده؟ کِی اومده؟ ساعت چهارِ صبحه ها؟" گفت: "نه. تو جواب منو ندادی! الان ماه مبارک اومده. ماه رمضون ماه خداس. از طرفِ خدا اومده درِ خونه ی ما. چیکار داری میکنی؟ گرفتی خوابیدی؟ این طوری این مهمونِ عزیز رو تحویل میگیری؟" همین یک جمله کافی بود. عین فنر از جا پریدم! مامان و بابا و خواهرها همین طور حیران مانده بودند که چی شد و چه اتفاقی افتاد!
✍ راوی: حسن عبدی، برادر شهید/ کتاب همیشه مربی، صفحه ی ۶۴
#کتاب_همیشه_مربی
#شهید_محمد_عبدی
#ماه_رمضان
https://eitaa.com/hamim1377
احترام ماه رمضون خیلی بالاست!
چهاردهم ماه مبارک بود که از زاهدان برگشت. ساعت دوی بعد از ظهر به خانه رسید. پروازش قبل از ظهر بود. گفتم: "ناهار هست بیا بخور". گفت: "نه نمیخورم". دنبالش کردم که باید غذا بخوری، تو از سفر آمدی و روزه ات اشکال دارد. رفتم سراغ ساکش. دیدم غذای هواپیما تو ساکش هست.
- تو میتونستی افطار کنی، چرا نخوردی؟
- مامان! انگشتم رو گذاشتم تو دهنم و مکیدم و گفتم: خدایا من روزه ام رو این طوری میخورم ولی جلوی خلق تو هیچ چی نمیخورم. به احترام ماه تو.
- بقیه چی؟ اونا هم چیزی نخوردن؟
- چرا همه خوردن!
- خُب پس چرا تو نخوردی؟
- دلیل نمیشه مامان! احترام ماه رمضون خیلی بالاس!
✍ راوی: مادر گرامی شهید محمد عبدی/ کتاب همیشه مربی/ صفحه ۱۴۲
#ماه_مبارک
#حرمت
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377
🔹ابتکار شهید برای چهارشنبه سوری
سر موضوع چهارشنبه سوری پیشنهاد دادم که به جای اینکه بیاید و با مردم درگیر شود، بچههاي نوجوان را گوشه ای جمع کند و بحثی راه بیندازد و برنامه ای بچیند تا آن شب بچهها در کوچه و خیابان نباشند و آسیب نبینند. از پیشنهادم خوشحال شد.
تو مسجد دور هم نشسته بودیم. آخر سال بود و بحث چهارشنبه سوری داغ. این ایام دردسر و گرفتاری ما تو پایگاه هم بیشتر بود.غصه ی بچه های نوجوان و وضعیت کوچه و خیابان در چنین شب هایی را داشتیم. محمد می گفت: "حاج آقا اکرمی سرِ بحث چهارشنبه سوری طرح خوبی داده. باید بیفتیم دنبالش. ما اگه هنر داشته باشیم باید بچههاي نوجوونِ خودمون رو از کوچه و خیابون جمع کنیم".بعد از بحث و بررسی،خودش مسئولیت طرح را به عهده گرفت و آمد پای کار. برای گرفتن امکانات به کلی از ارگانها نامه زدیم. از پایگاههای مختلف خواستیم که نوجوانهایشان را بیاورند پای برنامه. برنامه ی فشرده ای برای اردوی یک روزه نوشتیم. یک روز قبل، رفتیم فرهنگسرای اشراق برای هماهنگی و چیدمان محیط. باران شدیدی هم میآمد.به زحمت چادر زدیم. پرچمها را نصب کردیم. جای بازی و اسکان را ردیف کردیم تا فضا برای حضور بچه های نوجوان مهیا شود. آخر کار، خسته و بی رمق زیر باران ،مثل موش آب کشیده شده بودیم . سر تا پایمان آب بود!
زنگ زد به من: "حاج آقا پاشو بیا فرهنگسرای اشراق". گفتم: "گرفتارم". گفت: "حاجی! برنامهی بچه هاس. خودتون پیشنهاد دادید، خودتونم باید بیاید براشون حرف بزنید". فکر نمیکردم که در این مدت کم بتواند کار خاصی بکند. وقتی رسیدم فرهنگسرا داشت برای بچه ها سخنرانی میکرد. از صبح آنقدر داد زده بود که صدایش گرفته بود. از این همه جمعیت حیرت کردم. حدود چهارصد، پانصد بچهی نوجوان را جمع کرده بود. آن هم بچههای خاک سفید که یک نفرشان کافی است تا یک منطقه را به فنا بدهد! بچهها را خیلی خوب و منظم و چفیه به گردن به خط کرده بود. بهش گفتم: "این همه بچه رو از کجا آوردی؟" خندید که: "حاجی! خدا اینا رو جمع و جور کرده!". برای بچه ها صحبت کردم و بعدش چند دقیقه ای نشستم با هم صحبت کردیم. از کم و کیف برنامه و از بازی و مسابقه و فیلم و هیات تا رساندن بچه ها به در خانه هایشان برایم صحبت کرد. بعدها به رفقایش گفتم: "اگر محمد، زمان جنگ بود حتماً فرماندهی خوبی میشد!". چند وقت بعد یکی از برادران سپاهی به من میگفت: "حاجی! این چادرهای کره ای آکبند رو اگه فرمانده سپاه هم میخواست بهش نمیدادم. اما چی کار کنم که این پسره این قدر اومد و رفت که ما میخوایم تو فرهنگسرا فضای جبهه رو برای بچه ها درست کنیم و از این حرفا ... تا منم چادرها رو تحویلش دادم!"
✍ راوی: حاج محمد اکرمی/ کتاب همیشه مربی / صفحه ۱۵ و ۱۶
#نوجوان
#چهار_شنبه_سوری
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377
آقاجون، تکلیف ما رو روشن کن!
شب بیست و سوم ماه مبارک بود. شب قدر. تو پایگاه مراسم بود. قبل از شروع برنامه با حسن کرمانی کنار دیوار پایگاه نشسته بودیم و نگاهش میکردیم. داشت با امیر آقاجانلو روی چمنهای جلوی پایگاه خصوصی حرف میزد. مراسم شروع شد و همه رفتند داخل. بلند شدم و رفتم داخل اتاقک پایگاه. حسابی تاریک بود و جا برای نشستن پیدا نمیشد. کورمال کورمال به سختی یک جا پیدا کردم. تا نشستم متوجه شدم محمد کنارم هست. خوشحال شدم. دوست داشتم چنین لحظاتی مثل شب قدر کنار یکی مثل او باشم. دیدم مثل همیشه خوب گریه میکند. روی دوزانو نشسته بود. شانههایش بالا و پایین میرفت. یک طوری گریه میکرد که احساس کردم نفسش بالا نمیآيد! تو دل تاریکی و میان آن همه آدم و کلی صدای گریه، فقط صدای گریه ی او را میشنیدم. چون تاریک بود و چشم، چشم را نمیدید کامل صورتم را برگردانده بودم طرفش و قشنگ نگاهش کردم. چون میدانستم که کاری به دور و برش ندارد، با اطمینان خاطر تماشایش میکردم. اشکهایش را میدیدم که میدرخشد و از ریشش چکه میکند. اشکهایش همین طور مثل تیله سُر میخورد و میرفت لای ریش بلندش و بعد هم میافتاد زمین! داشت با خودش حرف میزد. گوش تیز کردم. میگفت: "آقا جون تکلیف ما رو روشن کن!". همین طور مدام با گریه جمله را تکرار میکرد. بعد شروع به زمزمه کرد: "من گدای دوره گردم / آقا جون دورت بگردم." مجلس با سینه زنی و قرآن به سر تمام شد. موقع دعا رو به جمعیت طوری که همه بشنوند گفت:"بچهها ما در توانمون نیست که بریم فلسطین و افغانستان و بوسنی و ... همراه بقیهی بچه مسلمونا علیه دشمنای اسلام بجنگیم. لااقل تو این شب برای پیروزی رزمندگان اسلام خداوکیلی کم نذاریم و دعا کنیم".
قبل از روشن شده چراغها بلند شد و رفت بیرون.
✍ کتاب همیشه مربی/ صفحات ۱۴۷ و ۱۴۸
#شب_قدر
#طلب_شهادت
#گریه
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377
برادر خوب و هنرمندم آقامحمدرضا کوکبی بریده هایی از کتاب شهید محمد عبدی را آماده کرده بود؛ که سری آخرش را هم تقدیم کردم👆👆
ان شالله توفیق باشد و بقیه اش هم به چشم شما بخورد.
#شب_قدر
#شهید_محمد_عبدی
#محمدرضا_کوکبی
https://eitaa.com/hamim1377
نوشته بود به لیاقتش رسیده!
اولِ سال، کربلا بودم. میخواستم وصیت نامه ای را که چندسال قبل نوشته بودم را بازنویسی و ويرايش کنم. در حرم نشستم و چند خطی نوشتم اما نتوانستم ادامه بدهم. دیدم دارم در دامِ خوب نوشتن و ادبی کار کردن می افتم؛ رهایش کردم. همان جا یاد مطلعِ وصیت شهید عبدی افتادم و کامم تلخ شد و عرق کردم و خجالت کشیدم و همان چند خط را هم پاره کردم!
محمد عبدی وصیتش را این طور شروع کرده بود:👇
" اکنون که به توفیق و لیاقت شهادت رسیده ام، در بهشت و در لباس غلامی ِ اهل بیت جای همه ی شما را خالی میکنم..."
حالا فهمیدید چرا از خجالت و ناتوانی نتوانستم چیزی بنویسم؟ کسی هست از بین ما که شهیدانه و مطمئن وصیتنامه بنویسید؟ مطمئن مثل آقای عبدی؟
#مرگ
#وصیت
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377
همه ی معلمان و مربیانِ من!
روز معلم را به خیلی ها باید تبریک بگویم. حتی آن که تخته و کلاس و منبر نداشت اما به من کلمه آموخت. حرف و ادب و درس داد. او میتواند حتی پدرم باشد یا مادرم یا همسرم یا دوست و رفیقم و حتی دو امامِ بزرگ انقلاب و حتی آنها که با آثارشان، راه به ماها نشان دادند. شهیدمطهری ها و شهید بهشتی ها و استاد صفایی ها و آیت الله حائری ها و امام موسی صدرها و آوینی ها و...
خیلی ها به من خیلی چیزها یاد دادند. و من هزاران تقدیر و تشکر و خاکساری به آنها بدهکارم!
اما خب معلمان مدرسه و مسجد و هیأت هم جای خود دارند. خانم نجاتی معلم کلاس سوم و چهارمم، خانم ابوالحسنی، خانم حسینی، آقای معینی، آقای کثیری، آقای اصفهانیان، آقای گودرزی، حاج آقا اکرمی، شیخ حسن کردمیهن که ما را از نوجوانی سالها جلو انداخت، آقای زائری، آقای غضنفری، کورش علیانی ،حاج آقا مهدی زاده و...
کجا و چطوری و چه وقت، حتی یک کلمه ی آنها را بتوانم جبران کنم؟ نمیتوانم!
اما آن معلمی که برای تربیتِ نسلِ ما از جان گذشت را ویژه یاد میکنم. شهید محمد عبدی سرآمدِ مربی ها و معلم های من بود. داستانِ او داستانِ عشق است که با گذر زمان، کهنگی ندارد و همیشه تازه است. اینکه او همیشه مربیِ ماست، نه گزاف است و نه دروغ. شهید، بعد از شهادت، دست اندرکار و فعالِ در عالم است. یاد او مانا و احترام همه ی معلمان و مربیانی که نام بردم یا فراموششان کردم را پاس میدارم و روزشان را گرامی می دارم.
#روز_معلم
#مربی
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377
راستش این است که اساسا روز تولد آدم هایی مثل ما، چیز خاصی نیست که بخواهی برای آن کلمه ای خرج کنی! اما خب یادآور است لااقل. یادی از روزهای از دست رفته و روزهای به دست نیامده ی پیش رو.
اما روز تولد شهید؛ یادآورِ روزهای خوب و سازنده ای است که او طی کرده تا روزهای نیامده ی ما را بسازد. چندی با خودم میگفتم دیگر خیلی از او ننویس که شورَش در نیاید. اما باز هم نتوانستم جلوی دل و دستم را بگیرم. روز تولدش از صبح همین طور تصویرش در ذهنم بود. هیچ عکس دلبخواه و خوبی و هیچ متن و کلمه ای هم برایش پیدا نکردم. الا همین حرف که هنوز هم در قلب من و دوستانش و شاید هم کسانی که او را ندیده اند؛ منزل دارد.
جای او بر چشم من است. بر سرِ من است. هیچ کس هم یادش نکند؛ من از یادش نمی کاهم. بگذار لااقل همین یک کار را بلد باشم. همین که نامی از محمدعبدی به میان بیاورم.
تولدت مبارک آقای مربی!
آقای شهید عبدی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۵۵ بود که در نازی آباد تهران به دنیا آمدی. ولی ماندن را دوست نداشتی و ۲۲ سال بعدش، خیلی زود از دنیا دَر رفتی که رفتی...
#شهید_محمد_عبدی
#روز_تولد
https://eitaa.com/hamim1377
تنها صداست که می ماند!
آقا عبدی یک داداش دارد به نامِ حسن. صداش کُپِ صدای شهید. گاهی که بهش زنگ میزنم؛ مثل امروز؛ احساس میکنم دارم با محمد صحبت میکنم. این شباهتِ صداهای خانوادگی هم چیز جالبی است. آدم گاهی افرادِ یک خانواده را نمیتواند از روی صداها تفکیک کند. یک بار آن قدیم ها زنگ زدم منزل یکی از رفقا. گوشی را که برداشت گفتم: سلام گودزیلا! گفت: بی تربیت! و گوشی را گذاشت. فرداش به رفیقم گفتم: چرا دیروز گوشی رو قطع کردی؟ گفت: دیوونه اون من نبودم که! آبجیم بود!😳😁
#صدا
#شهید_محمد_عبدی
https://eitaa.com/hamim1377