eitaa logo
مجله مجازی همرزم
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
800 ویدیو
33 فایل
😎محتوای زیرخاکی شهدا 🕊️ 📱اطلاع رسانی برنامه های مرتبط با حوزه شهدا 🕊️ ارتباط با خادم‌الشهدا👇 @Hamrazm_mag_admin آدرس اینستاگرام ما 👇 https://www.instagram.com/hamrazm.mag
مشاهده در ایتا
دانلود
😃🍃 💬به سلامتی فرمانده ◽️دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂 ◽️گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 ◽️گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 ◽️پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 🌷🍃 🆔@khoramshahridigar1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊توی جبهه رزمنده ها پشت بیسیم برای اینکه به هر حال بیسیم ها شنود میشده مجبور بودن ...🤭 😂 🆔@khoramshahridigar1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 با وجودی که ندادن به تو زن 😂 با وجودی که ... 😁 . . 🎞مصاحبه با برادر کاظم اکبری رزمنده گردان امام موسی‌بن‌جعفر( علیه‌السلام‌) . . 🎬 نفر اول که سوال می پرسد شهید احمد برزگر، افراد سمت چپ برادر کاظم اکبری شهید حکمت الله سنائی و شهیدمرتضی جمشیدیان. نفردوم سمت راست که دست روی شانه برادر کاظم اکبری می‌گذارد حاج مهدی اعتصامی فرمانده گردان امام موسی بن جعفر(ع) . . . . 🌟اینجا دعوتی از طرف شهدا👇 🆔@hamrazm_mag
یکی از جهادگران میگوید: در عملیات والفجر 8، شب داشتیم خاکریز می‌زدیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود و همین باعث شده بود بعضی ها بترسند. متوجه شدم حاج برات دارد چیزی بین بچه‌ها توزیع می‌کند وقتی رسید کنار من یک چیز گردی گذاشت کف دستم گفت: قرص ضد وحشت است😳، بخور و صلوات 📿بفرست. وقتی نگاه کردم ...😂 📝راوی: همرزم سردار شهید براتعلی بهرامیان تولد: ۱۳۲۴ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ محل شهادت: شلمچه یگان اعزام کننده: جهاد سازندگی . . . . 🌟اینجا‌ قرارگاه شهداست👇 🆔@hamrazm_mag
📝لبخند‌بزن‌رزمنده🙃 📝در منطقه فعالیت‌های تبلیغاتی محور را انجام می‌دادیم. در طول خط تابلوهایی زده بودیم که این جمله روی یکی از آنها نقش بسته بود(برادر رزمنده لبخند بزن🙂). هر کسی این تابلو را می‌دید تبسمی بر لبانش می نشست. یک روز برادر موحددوست که در آن منطقه مسئول محور بود، نزدیک سنگر تبلیغات آمد و صدا زدند : مسئول تبلیغات این‌جاست❓ از سنگر بیرون آمدم حاج علی را نمی‌شناختم و فقط نامش را شنیده بودم. پرسید این چیه روی این تابلوها نوشته‌اید⁉️ گفتم: کدام تابلو⁉️ با لبخند گفت: برادرلبخند🙃 بزن. ناگهان چشمم به تابلوی که کنده بود افتاد. گفتم: چرا تابلو را کندید‼️ ایشان با لحن آرام و شاد گفتند: لبخند بزن رزمنده🙂 و گفتند: ما خودمان بی مزه‌ایم❗️ گفتم: اگر بی‌مزه تشریف دارید تابلو را بی‌جا کندید. ایشان وقتی دیدند من عصبانی شدم با لبخند از من خداحافظی کردند و رفتند. در آن موقع یکی از رزمنده‌ها گفت: ایشان را نشناختی⁉️ او موحددوست مسئول محور بود. با خودم گفتم: با این‌‎که مسئول محور بودند چه آرام و باوقار با من صحبت کردند و از رفتار خودم خجالت🤗 کشیدم. از آن روز هر وقت حاجی را میدیم سرم را پایین می انداختم و ایشان هم تا نگاهشان به من می‌افتاد می‌خندید😂. 📝راوی: سعیدتمیزی . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
📝تو‌ دیگه نگو ضعف‌بدنی😂 همه در یک حال هوای خاصی مشغول خواندن دعای🤲 کمیل بودیم. 🕊شهیدسورانی پشت‌سر 🕊شهیدشریف نشسته بود. دعا 🤲رسید به قسمت (يَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِي). 🕊شهید شریف سرش را گذاشته بود کنار سوله و این قسمت را زمزمه و تکرار می کرد. از آن‌جا که شهیدشریف تقریباً هیکل تنومند و چاق داشت، شهید سورانی می‌زد به پهلوی شهید شریف و گفت: تو دیگه نمی‌خواهد بگویی ضعف بدنی!😁 🕊 . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
🕊شهید زنده شد 😳❗️ 🌷گروهی از رزمندگان ارتش، در قسمت معراج شهدا 🕊 مشغول به فعالیت بودند. آن‌ها 🕊شهدا را کفن می‌کردند و آدرس آن‌ها را ثبت می‌کردند و محل شهر خودشان می‌فرستادند. 🌷یکی از برادران رزمنده که روحیه‌ای حساس و لبریز از عاطفه داشت، هر شب یک 🕊شهیدی را نشانه می‌گرفت وبا او درد و دل می‌کرد و زار زار 😭می‌گریست. یک روز بچه ها همدست شدند تا او را سرکار بگذارند.😁 🌷یک نفر رفت، کنار شهدا خوابید و بقیه به او خبر دادند که امروز یک شهید🕊 جدید آورده‌اند برو شناسایی کن. ایشان بالای سر او رفت. جیب‌های او را وارسی کرد هیچ مدرکی از او نیافت. این‌جا بود که شروع کرد، به روضه خوانی، گریه 😢می‌کرد و می‌گفت: «الهی مادرت برایت بمیرد که هیچ علامت شناسایی نداری، تو کجا شهید شدی مادر مرده ⁉️ چرا مفقود الاِسمی❓» ناگهان رزمنده بلند شد و نشست و گفت: مادر خودت بمیرد ...😂❗️ 🌷برادر رزمنده پا به فرار گذاشت و فریاد زد شهید زنده شد، شهید زنده شد و برای مدتی معراج شهدا🕊 نیامد...😂 ✍راوی: حسین عزیزی 📚منبع: کتاب لبخند سنگر 📝نشر: انتشارات‌ستارگان‌درخشان . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
📝شیرخر 😉 🖊درسال ۱۳۶۴ در هوای سرد زمستان، خوردن یک لیوان شیر داغ🥛 می‌چسبید. برادر مهری ازدنیرو‌های‌ بهداری‌ لشکر ۱۴ امام‌حسین‌علیه‌السلام، گاهی ابتکارات خوبی داشت. 🌷در منطقه دارخوین بودیم و معدود افرادی از بومیان محلی بودند که در خانه و کاشانه خود زندگی می‌کردند. 🌷آقای مهری یک خانه را سراغ کرده بود و هر روز صبح زود می‌رفت و دو سه کیلو شیر می‌خرید، گرم می‌کرد و به بچه‌ها می‌داد. 🌷یک روز که رفته بود شیر بخرد، صاحب خانه گفته بود دیگر شیر نداریم، حِمار مرد، مهری ناراحت 😔و عصبانی و از طرفی هم شرمنده ابتکار بدون تحقیق خود باظرف خالی برگشت. وقتی از او سؤال کردیم که چرا شیر نیاورده‌ای⁉️ گفت:«ببخشید، خر عرب مرد.»😂😐 تازه فهمیدیم، این مدت شیر‌خر خورده‌ایم.😂 ✍راوی: نصراللّه شکل‌آبادی 📚منبع: کتاب لبخندسنگر . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
📝فرار‌ از‌ قبر 😁 گاهی دوست داشتیم سر به سر اهل تهجد بگذاریم.😁 بچه‌های گردان موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام) به تهجد و عبادت🤲 و شب زنده‌داری معروف بودند. 😊 اغلب یک گودال قبر مانند می کندند و تا صبح در داخل قبر به عبادت می‌پرداختند. جداً حال خوشی داشتند.👌 🌷یک شب یک ملحفه سفید برداشتم، روی سرم انداختم و بالای سر یکی از قبرها رفتم و در جواب دعای بسیجی داخل قبر گفتم: «آمین» 🤲 🌷سرش بلند کرد تا من را دید از وحشت نزدیک بود سکته کند، بلند شد و فرار کرد. من هم به دنبال او 😂از سر و صدای ما دیگر بچه‌ها سر از قبر در آوردند و با حالت تعجب می خندیدند.😂 ✍رزمنده قدیرعلی صرامی ✍نویسنده: حمیدرضا پورقربان 📚منبع: کتاب لبخندسنگر . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬خرج‌نمدار‌ آرپیجی شب قبل بارون اومده بود، آرپیجی‌ها خرج هاش نم کشیده بود یکی از برادرا دوید و یک آرپیجی برداشت یک گلوله آرپیجی سرجاش زد و شلیک کرد .. این ..😁 🎞مصاحبه با رزمنده حسین منصوریان 🌷عملیات: فتح‌المبین . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
امداد غیبی 😁 📝هی می‌شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می‌کند و حرف و حدیث‌های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. 🌷خیلی دوست داشتم، جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم تا این که پام به جبهه باز شدو مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. 🌷بچه‌ها از دستم ذله شده بودند😁 بس که هی از معجزات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. یکی از بچه‌ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی❓" با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه❗️" ناغافل نمی‌دانم از کجا قابلمه‌ای در آورد و محکم کرد تو سرم تا چانه رفتم تو قابلمه😐 📝 سرم تو قابلمه کیپ کیپ 😁شده بود. آن‌ها می خندیدند😂 و من گریه می کردم. 🌷 ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی‌اش را یادم نیست. 🌷 وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه‌ای بعد قابلمه در آمدو نفس راحتی کشیدم. 🌷یکی از آن‌ها گفت: "ﭘسر عجب شانسی آوردی تمام آن‌هایی که تو ماشین بودند شهید 🕊شدند جز تو ببین ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ⁉️ . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
آب یخ😬 قبل از شروع يکي از حملات، همه فرماندهان لشکر ۲۷، تو جلسه‌اي توجيهي شرکت داشتند. 🌷 «حاج محمد کوثري» فرمانده لشکر پشت به ديگران، رو به نقشه، مشغول توضيح منطقه عملياتي بود و اون رو شرح مي داد. 🌷«حاج محسن دين شعاري» معاون گردان تخريب لشکر، تو رديف اول نشسته بود. يکي از نيروها، يک ليوان آب يخ رو از پشت سر ريخت تو يقه‌حاج محسن.🤭 🌷حاجي مثل برق گرفته‌ها از جا پريد و آخش بلند شد. برگشت و به سوي کسي که اين کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهديد تکون داد. بعدش، يک ليوان آب يخ از پارچ ريخت و براي پاشيدن، به طرفش نيم خيز شد. حاج محمد که متوجه سر و صداي حاج محسن و خنده‌هاي بچه‌ها شده بود، يک دفعه برگشت و به پشت سرش رو نگاهي کرد. 🌷حاج محسن که ليوان آب يخ را به عقب برده و آماده بود تا اون رو به سر و صورت اون برادر بپاشه، با ديدن حاج محمد، دستپاچه شد و يک دفعه ليوان را جلوي دهانش گرفت و سر کشيد. انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، گفت: « يا حسين(ع)».😂 🌷با اين کار حاج محسن، صداي انفجار خنده بچه ها، سنگر رو پر کرد و فرمانده لشکر، بي‌خبر از اون چه گذشته بود، لبخندي 🙂زد و برا حاج محسن سري تکون داد....❗️ . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
📝برخورد سال۱۳۶۰ برای عملیات فتح‌المبین آماده می‌شدیم. در شوش دانیال یکی از همسنگری‌ها عادت بدی داشت. در هر موضوعی اظهار نظر می‌کرد. کارش رسیده بود به فخر فروشی و خود بزرگ بینی، خیلی اظهار نظرهایش آبکی بود و بی ربط اما بچه ها به روی خود نمی آوردند. کم کم از حرف های او خسته شدیم و تصمیم گرفتیم این اخلاق بد را از سر او بیاندازیم. 🌷مقر ما در منطقه زیگورات شوش بود. دخمه‌ها و سرداب‌هایی با پله‌کان‌هایی طولانی که به زیر زمین می رفت« تاریک و وحشتناک». 🌷دوست پر حرفمان را تهدید کردیم که اگر به اظهار نظرهاش ادامه دهد، او را به سرداب‌ها می‌فرستیم.😁 برای مدتی خودش را کنترل کرد؛ اما پس از چند روز دوباره شروع کرد.😐 او با عزت و احترام به داخل یکی از سرداب ها بردیم و فوری بیرون آمدیم😁. 🌷چند لحظه بعد فریادش بلند شد و کمک طلبید و ما از خنده دلمان گرفته بودیم.😂 🌷قبل از ایشان دو نفر از بچه‌ها را فرستادیم داخل دخمه و آن‌ها ملحفه‌ای سفید روی سر خود کشیده بودند، صدا زده بودند که:« محمدرضا این‌جا چیکار می‌کنی⁉️» 🌷بنده‌ی خدا خیلی جا خورده بود و از ترس فریاد کشیده و زبانش بند آمده بود.😅👌 ✍علی حامدیان 📚منبع: کتاب لبخند سنگر 📝نشر: انتشارات‌ستارگان‌درخشان . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
بازی هاگر گری 📝عملیات رمضان تمام شده بود به علت عدم موفقیت، بچه‌ها گرفته و دمق بودند. یک شب در حالی که سکوتی مبهم بر سنگر حاکم بود، گفتم: «دوستان،حداقل بیایید بازی یا برنامه ای داشته باشیم، این طور که نمی شود.» 🌷شهید حسین غلامی بازی هاگرگری را پیشنهاد کرد. در این بازی یک بر استاد می‌شود و ضمن شعار هاگر گری، هاگر گری، من که می‌رم اوستاگری شما می‌رید چیچی گری؟! هاگرگری، هاگرگری»😁 🍃هر حرکتی که با دست انجام می‌دهد نفرات به نوبت با کنار دستی خود انجام می دهند. استاد یک قوطی واکس را قبلا کنار دستش گذاشته بود و شعار را می‌خواند و با انگشتان واکسی خود صورت بغل دستی را سیاه می کرد. 😢 🍃بنده خدا بی خبر از همه جا شعار و حرکت را تکرار می‌کرد و هر چه صورت او بیشتر نقاشی می‌شد. بچه ها بیشتر می‌خندیدند و بسیجی غافل، علت خنده های آنها را نمیدانست😂. 🍃بالاخره پس از چند دور صورت او کاملا سیاه شد، تا این‌که متوجه شد و اسباب خنده و سرور بچه‌ها بر پا شد. روحیه‌ای گرفتند و برای ادامه و تکمیل آموزش‌ها آماده شدند.👍 ✍راوی:علی ملک احمدی 📚منبع: کتاب لبخند سنگر 📝نشر: انتشارات‌ستارگان‌درخشان . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
📝نگهبانی 🍃هر شب دو نفر از بچه‌ها با هم نگهبانی می‌دادند. 🕊شهید قانع همیشه با 🌷شهید خشکان هم پست بودند. وقتی دو نفری وارد سنگر نگهبانی می‌شدند 🕊شهید قانع به 🌷شهید خشکان می‌گفت: بیا نوبتی نگهبانی بدهیم من سرم را روی زمین می‌گذارم که صدای پای عراقی‌ها را بفهمم تو هم آن جلو را مواظب باش. 🍃چند شب به همین صورت می‌گذرد. یک روز موقع صبحانه خوردن بچه‌ها گفتند که شب‌ها موقع نگهبانی خیلی پشه زیاد است و اذیت می‌شویم. 🍃 در همین حین 🌷شهید خشکان گفت: اتفاقاً من و قانع که خیلی راحت هستیم و تقسیم کار کرده‌ایم. 🕊قانع سرش را روی زمین می‌گذارد که صدای پای عراقی‌ها را بشنود و من هم جلو را مواظبت می‌کنم. یکباره بچه‌ها زدند زیر خنده😂 و تازه خود 🌷شهید خشکان متوجه قضیه شده بود که این چند شب سرکار بوده است و تنهایی نگهبانی می‌داده و 🕊شهید قانع می خوابیده.😂 🌷سردار شهید رضا قانع ✍راوی: نورالدین بحرینی . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
سلمانی ‌صلواتی😁 نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند. رفتم سراغش...😏 دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جَلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. 😌 اما کاش نمی نشستم....😐 چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین ، بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور🚜 بگو! 😂 به جای بریدن موها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!😐 از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:”تو چت شده سلام می کنی⁉️ یک بار سلام می کنند.”گفتم :”راستش به پدرم سلام می کنم. “😂 پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:”چی⁉️ به پدرت سلام میکنی❓کو پدرت⁉️😳 اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:”هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کَنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!😂 پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:”بشکنه این دست که نمک ندارد…😄” مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.😂 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┄┄ . . 🌟اینجا منزلگاه است👇 🆔@hamrazm_mag
. 🐸 قورباغه‌ها در عملیات خیبر شهید بابایی با عده ای از برادران به منطقه ای رفته بودند که نمی دانستند. این منطقه مال دشمن است یا مال خودی و بچه ها روحیه خود را از دست داده بودند. بعد از مدتی شهید بابایی یکدفعه گفتند که بچه ها من فهمیدم این منطقه مال کیست. گفتند از کجا فهمیدی⁉️ گفت: قورباغه ها😳 اگر قور، قور کنند منطقه ایرانی است و اگر القور، القور 😂کنند منطقه عراقی است. 🌷خاطره سردار شهید حمزه بابایی ✍ راوی: مهدی دهقانیان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┄┄ . . 🌟اینجا‌بیت‌الشهداست👇 🆔@hamrazm_mag