eitaa logo
همسفر شهدا
356 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir https://eitaa.com/nashrhadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 #همسفر_شهدا ✅سال ۸۳ و بعد از سفر #راهیان_نور که برگشت خیلی هوایی شده بود. خیلی دوست داشت بره #کربلا. اما شرایط برای این سفر مهیا نبود. 🔹هر چه می‌گفتیم: علیرضا تو مشمول هستی و به عنوان سرباز فراری دستگیر می‌شوی. امابی‌فایده بود. می‌نشست و گریه می‌کرد. خیلی آرزوی کربلا داشت. از وقتی هم که #هیئت می‌رفت و #مداحی می‌کرد این علاقه بیشتر شده بود. 🔸بالاخره قرار شد راهی بشه ، به شرط آنکه اگه جلوی خروجش را گرفتند برگردد. خوشحالی او قابل وصف نبود. سر از پا نمی‌شناخت. 🔹مشکل فقط خروج از مرز بود. قبل از رسیدن به مرز، نگهبان ایرانی داخل اتوبوس می‌آمد و از جوانان کاروان کارت پایان خدمت می‌خواست. اما داخل خاک عراق نه گذرنامه می‌خواستند نه نظارت می‌کردند. 🔸علیرضا رفته بود گلزار شهداو ازشون خواسته بود برایش دعا کنند. گفته بود میرم کربلا تا نایب ‌الزیاره شهدا باشم. 👈بالاخره روز موعود فرا رسید. 🔹افسر ایرانی وارد اتوبوس شد. به تک‌تک مسافرها نگاه می‌کرد. علی در ردیف آخر نشسته بود. از چند نفر کارت شناسایی خواست. علیرضا یکدفعه رفت زیر صندلی. شروع کرد به خواندن وجعلنا... 🔸دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد. علیرضا هم بیرون آمد. همه کاروان خوشحال بودند. 🔴👈غروب همان روز رسیدیم به کربلا. 🌷 #همسفر_شهدا_سيد_علیرضا_مصطفوی
🔰 #همسفر_شهدا ✅به #نماز_جماعت خیلی اهمیت می داد. ✳️هر گاه برنامه #هیئت با اذان تلاقی پیدا می کرد برنامه را قطع می کرد و نماز جماعت بر پا می کرد. ❇️سید در برنامه های کانون هم همینطور بود. نماز جماعت اول وقت محور همه فعالیت هایش بود. 🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
🔰 #همسفر_شهدا ✅در بالای برگه هیئت، #حدیث هفته را می‌نوشت. بعد هم به کسانی که حدیث را حفظ کرده بودند جایزه می‌داد. ✳️بارها هیئت را برسر مزار #شهدای_گمنام پارک چهل تن محله #دولاب تهران یا دیگر اماکن مذهبی برگزار می‌کرد. ❇️بعضی مواقع به جای سخنرانی برنامه پخش فیلم مذهبی و #دفاع_مقدس داشتیم. می‌گفت: همیشه سر وقت در #هیئت حاضر باشید و با دوری از این جلسات فقط خودتان ضرر می‌کنید. 🔺می گفت : هیئت و مجلس #امام_حسین علیه السلام مثل یک گنج در یک جای تاریک میمونه. تا به روشنایی نرسیم قدر و ارزش هیئت رو نمی فهمیم. 🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
هدایت شده از همسفر شهدا
🌷 🍃ولادت : ۶۷/۳/۱۵ - تهران 🍂شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان 🍁آرامگاه : تهران - گلزار شهدای چیذر ‌ 🌸براي اينكه مراسم #آبرومندانه برگزار شود، از هيچ ‌كاري دريغ نمي كرد... 🌺وقتي روضه #سلام الله علیها خوانده مي‌شد جور ديگري اشك مي‌ريخت و سينه مي‌زد. 🌼هميشه با وضو كار مي‌كرد و با احترام به مردم چاي مي‌داد. 💠«شهادت» مزد خدمتـــــهایش در مجالس #بود...
🔰 #همسفر_شهدا ✅سید در #نجف خیلی آرامش داشت. نشاط عجیبی در وجودش بود. می‌گفت: ‌احساس می‌کنم آمده‌ام منزل پدرم. ✳️سید می‌گفت: انسان می‌آید نجف تا پاک شود. بعد هم با این پاکی وارد #کربلا شود. ❇️در کربلا دیگر آن آرامش نجف را نداشت. چهره‌اش را غم گرفته بود. کمتر غذا می‌خورد. با پای برهنه راه می‌رفت. من فقط به دنبال سید بودم. برای مثل یک #معلم بود. 💠شب عرفه در اتاق خودمان در هتل #هیئت راه انداخت. فردا صبح با رفقا در #بین_الحرمین بودیم. سید پرچم #هیئت_رهروان_شهدا را آورده بود و متبرک کرد. 🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
🔰 ✅زمان بحث ها و گفتگو بین بچه ها در و ادامه داشت. ✳️یکی از محاسن سید این بود که در بحث های بسیار منطقی بود. هیچ گاه این بحث ها را عامل کدورت نمی دانست. ❇️دوستانی داشت که بر خلاف او فکر می کردند، برخلاف او داده بودند، اما هیچ گاه رفاقتشان دچار مشکل نشد. 🌷
🔰 منزل خود سید بود. بعد از پایان برنامه شروع کرد به خواندن شعر قدیمی دوران جنگ: 🔸ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ... ✳️سید با خودش می‌خواند و حال و هوای همه را تغییر داده بود. ❇️بعد از هیئت با خنده گفتم: سید با این لشکرکشی کجا رو می‌خوای بگیری!؟ سید هم خندید وگفت: کربلا 🌷
🔰 ✅سید برای رفتن به و رسیدگی به کارهای وسیله نداشت و خیلی اذیت می‌شد. برای همین تصمیم گرفت بخره. چهارصد هزار تومان پس انداز کرد. ❇️با خبر شد که کاروان برای ۸۸ ثبت نام می‌کنه. بچه‌های بسیج و مربیان مسجد را جمع کرد. با آنها صحبت کرد و قرار شد همگی با هم برن کربلا. ✳️پول موتور را بین بچه‌ها پخش کرد تا پیگیر کار باشند. هر چه داشت خرج بچه‌ها کرد. 🌷
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ✅ایام بود می رفت بچه های کم سن وسال. در محله ای دیگر آن هم با لباس ❇️هم برایشان می کرد، هم . گفتم: سید در شأن تو نیست. ✳️اینها یک مشت بچه اند! لبخند زد وچیزی نگفت. اما می دانستم همه این کارها را برای رضای خدا انجام می داد. 🌷
🔰 ✅یکی از شاگردان سید می گفت: آشنایی من با سید برمی گردد به یک ! 😳 ❇️من دوره راهنمایی بودم. بعد از ظهر در خیابان به دنبال مردم بودم! یکدفعه سید در مقابلم قرار گرفت. او را نمی شناختم. ابتدا با ترساندن و ... با من برخورد کرد. ✳️مدتی بعد با من شد. سلام و علیک می کرد. حسابی تحویل می گرفت. آهسته آهسته مرا به سمت و و ... کشاند. 🌷
🔰 ✅یک شب در از بدی بازی های کامپیوتری صحبت کرد. می‌گفت: بروید کار با را یاد بگیرید. فقط با آن بازی نکنید. ✳️همان شب من بعد از هیئت رفتم ! حسابی مشغول بازی بودم. من درست پشت شیشه مغازه نشسته بودم. همان موقع سید در حال عبور از آنجا بود. یکدفعه سرش را آورد داخل مغازه، نگاهی به من کرد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و بالبخند گفت: التماس دعا! ❇️این حرف از صد تا فحش برای من بدتر بود. خیلی خجالت کشیدم. از جا بلند شدم و رفتم خانه دیگر سراغ گیم‌نت نرفتم. 🌷
🌷 🍃ولادت : ۴۵/۱۰/۱۱ - ساری 🍂شهادت : ۷۵/۱۰/۱۱ - ساری (جانباز شیمیایی) 🍁آرامگاه : گلزار شهدای ساری 🌸 سید زبانزد عام و خاص بود. یکبار یکی از بچه های آمد و به سید گفت: تو مراسم ها و روضه اهل بیت اصلاً گریه ام نمی گیرد و نمی توانم کنم! 🌺سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت 🔹گفت: نه! 🔸سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد! 🌼این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکل داری برو مشکلت را حل کن،گریه ات می گیرد!اما این می گوید مشکل از من است!