eitaa logo
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
244.8هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
🌸🍃 یک روانشناس انقلابی 🇮🇷 #محسن_پوراحمد_خمینی 💓 دریافت‌کلاسهای‌آموزشی @hamsaranclass 💓 مشاوره رایگان @hamsaranekhoub 💓 مشاوره تلفنی @moshaverehhamsaran 💓 نظرات @Manamgedayefatemeh7 💓 تبلیغات،فروشگاه‌ها😊،مشاوره حضوری و... @hamsaranrahnama
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هشتم سفره پهن است و مریم و سعید و بچه ها دارند شام می‌خورند. مریم و سعید عادت دارند وقتی که در خانه خودشان سر سفره هستند، روبروی یکدیگر بنشینند و تلاش میکنند به ظاهر خودشان در داخل منزل هم اهمیت بدهند. مریم یک تیشرت صورتی و دامن بلند گلبهی پوشیده و موهایش طبق معمول شانه شده و مرتب بود؛ سعید هم یک تیشرت و شلوار سرمه ای به تن داشت... محمد و علی کنار بابا نشسته اند و فاطمه کنار مامان؛ میثم هم بغل مریم در حال شیر خوردن است. محمد رو به مامان می‌کند و می‌گوید: مامان آب بده بلافاصله فاطمه می‌گوید: داداشی اگه آب بخوری باید از اول شروع کنی ها... مریم برای بچه ها یک قانون گذاشته بود و آن هم این بود که هر کس تا چهل روز وسط غذا آب نخورد مشمول جایزه ای مثل کتاب، بازی فکری و غیره می شود و اگر کسی بعد از چند روز که رعایت کرده، حالا بین غذا آب بخورد مجدداً چهل روز او، از اول محاسبه می‌شود. محمد که نمی‌خواست پنج روزی که بین غذا آب نخورده از بین برود وقتی فاطمه به او یادآوری کرد از خوردن آب صرفه نظر کرد و گفت: مامان الان من چند روزه که وسط غذا آب نخوردم؟ مامان با لبخند جواب داد الان پنج روزه که وسط غذا آب نخوردی؛ با امشب میشه شش روز؛ اگر سی و چهار روز دیگه هم نخوری میشه چهل روز. محمد با خوشحالی به بچه ها گفت آخ جون من سی و چهار روز دیگه جایزه میگیرم... مریم و سعید یک نیم نگاهی به هم انداختند و لبخندی زدند. آنها با استفاده از گزاره تربیتی "قانون، تشویق و تنبیه" خیلی در شکل گیری رفتار خوب فرزندان و یا رفع رفتار اشتباه آنها موفق بوده اند البته این موفقیت دلایل دیگری هم دارد یکی از مهم‌ترین آنها وجود "آرامش" در فضای خانواده است... مریم و سعید علیرغم اینکه مثل همه زن و شوهرها در برخی مسائل و علایق و سلایق اختلافاتی با هم دارند ولی به هیچ وجه به خود اجازه نمی‌دهند جلوی چشم بچه ها مسائل اختلافی شان را مطرح یا حل و فصل کنند. علی چند روز پیش از پسرخاله اش یک جوک شنیده بود و خیلی خوشش آمده بود و میخواست برای مامان و بابا هم تعریف کند؛ رو کرد به بابا و گفت: بابا یک جوک بگم؟ بابا گفت: بگو بابایی... 😊علی لبخندی که بر لب داشت، بیشتر شد و گفت؛ ☺️ یه روز یه آقاعه میخواست بره کشور عربستان و نمی دونست که اونجا چطوری صحبت کنه... یکی اومد و بهش گفت: این که کاری نداره فقط کافیه اول هر کلمه "ال" بذاری دیگه درست میشه، مثلا بگی الچطوری؟ الخوبی؟ و ... خلاصه این آقاعه رفت عربستان و موقع ناهار رفت یک رستوران و به گارسون گفت اللطفا الیک الچلو و الکباب و النوشابه و السالاد البیارید... گارسون هم هرچی سفارش داده بود، خیلی سریع آورد براش!!! آقاعه خیلی خوشش اومد که چقدر راحت عربی حرف میزنه؛ وقتی میخواست پول غذا رو حساب کنه گارسونه اومد نزدیک گوشش و گفت: برو خدا رو شکر کن که من فارسی بلدم وگرنه "الکوفت"😃 هم بهت نمیدادم 😁 مریم و سعید و بچه ها زدند زیر خنده... سعید که خیلی خوشش اومده بود گفت: اللطفا النمکدان را البدهید 😂 و مجددا همه با هم خندیدند...😄 فاطمه و علی هر کدام بیست روز است که وسط غذا آب نخورده اند و تلاش می‌کنند تا چهل روز رعایت کنند... وقتی که چهل روز تمام شد و جایزه گرفتند در مرحله بعد این قانون تبدیل میشود به شصت روز یعنی دو ماه و اگر کسی تا دوماه قانون را رعایت کند مرحله بعد می شود سه ماه و همینطور ادامه پیدا می‌کند تا این رفتار نهادینه شود... چند سالی هست که مریم و سعید این گزاره تربیتی "قانون، تنبیه و تشویق" را در خانه پایه‌گذاری کرده اند که البته موفقیت‌های زیادی هم داشته اند؛ حدود سه سال پیش مریم در فضای مجازی با کانال "همسران خوب" آشنا شده بود و هر روز مطالب آن را دنبال میکرد و به دلش نشسته بود.... این کانال در پیام رسان های تلگرام، ایتا و سروش روزانه مطالبی در حوزه روانشناسی اسلامی خانواده منتشر می‌کند و کارشناس این کانال آقای محسن پوراحمد است. مریم سه سال پیش از آقای پوراحمد سوال کرده بود که من صاحب چند فرزند هستم و خیلی علاقمندم آگاهی خودم را در زمینه تربیت صحیح فرزندانم بالا ببرم و از آقای پوراحمد راهنمایی خواسته بود که چگونه بعضی رفتارهای خوب را برای بچه ها ایجاد کنیم و یا رفتار بدی از آنها را از بین ببریم؟ یکشنبه شبها آقای پوراحمد در کانال همسران خوب برنامه پرسش و پاسخ رایگان و آنلاین دارند مریم هم در یکی از این شبها سوالش را فرستاده و پاسخ صوتی کارشناس را دریافت کرده بود. سعید و مریم هر دو چند مرتبه پاسخ کارشناس را گوش کردند و تلاش کرده بودند که راه کارها را با دقت پیاده کنند... : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت نهم ساعت ۲۰ و ۱۵ دقیقه شب و سفره شام جمع شده است. هر شب ساعت ۲۰ و ۳۰ دقیقه مریم بچه‌ها را به اتاق خواب می‌برد و برای آنها کتاب داستان می خواند و بعضی وقتها هم قصه می گوید. سعید هم در ماه چند مرتبه برای بچه ها قصه میگوید؛ آنها عاشق شنیدن قصه مامان و بابا هستند. برای اینکه حواس بچه ها به اتاق پذیرایی پرت نشود مریم از سعید می‌خواهد که چراغ های اتاق پذیرایی را کمتر کند سعید هم چراغ ها را خاموش می کند و فقط یکی از چراغهای کم نور بالای سر خودش را روشن میگذارد و صدای تلویزیون هم که روی شبکه۲ و اخبار ۲۰.۳۰ بود قطع میکند. از همان هفته اول که سعید در دو شیفت کار می کند فکر مریم حسابی درگیر شده و به نوعی از تصمیم خودش پشیمان است؛ مریم با خودش فکر می‌کند که واقعاً تبدیل کردن خودروی پراید به سمند چقدر اولویت دارد؟ الان یک ماهه که بچه‌ها درست و حسابی با باباشون بازی نکرده اند و هر شب سعید آنقدر خسته است که حتی در بیشتر موارد فرصت یک شب به خیر گفتن هم ندارد و وقتی سرش را روی بالش میگذارد، شارژش تمام میشه... مریم نتیجه گرفته که در اولویت بندی هایش دچار اشتباه شده و میخواهد در یک فرصت مناسب از طریق نوشتن نامه موضوع را با سعید مطرح نماید. بچه‌ها رفته‌اند اتاقشان و مریم هم قبل از اینکه برای خواندن کتاب داستان برود به اتاق بچه ها رفت سراغ سبد لباس ها؛👕 لباس های سفید و همچنین پیراهن سفید سعید هم که سر شب میثم با دستهای چربش حسابی رنگی اش کرده بود را برداشت و داخل ماشین انداخت و رفت سراغ بچه ها... بچه ها هر کدام سرجای خودشان دراز کشیده اند و منتظر مامان هستند، سعید زیرنویس های خبر ۲۰.۳۰ را می خواند و در عین حال نیم نگاهی هم به گوشی اش دارد، علی و فاطمه که مدرسه ای هستند قبل از خواب برنامه فردای خود را آماده میکنند و کتاب هایشان را داخل کیف میگذارند. امشب هیچکدام از بچه ها مسواک نزده اند و مریم هم به روی خودش نمی آورد... محمد که آرام و قرار ندارد و مثل علی و فاطمه مدرسه نمیرود معمولا نسبت به بقیه با تاخیر شارژش تمام میشود و میثم هم که شیرخوار است بعد از محمد میخوابد. مریم قبل از اینکه کتاب شنگول و منگول و حبه انگور را بخواند با لحن محبت آمیز همیشگی میگوید: خوشگلای من چشماشون بستس؟ بچه ها چشمانشان را بسته اند و منتظرند مامان شروع کند و با دقت به قصه گوش کنند... محمد طبق معمول هر شب یواشکی چشمانش را باز کرده و با محبت و کمی چاشنی لبخند زل زده به چشمان مامان... مریم هم سخت نمیگیرد و انگار متوجه نشده که چشمان محمد باز است☺️ میثم هم که در اتاق پذیرایی از سر و کول سعید بالا می رود.👶 سعید یادش افتاد که الان سه روز است که به مادرش زنگ نزده... گوشی را بر میدارد، شماره منزل پدر را میگیرد و احوال آنها را جویا میشود. ۱۰ دقیقه بعد بچه ها خوابیده اند... مریم از اتاق بچه ها بیرون می آید، رو به سعید می کند و می گوید: آقا سعید حواست به میثم هست من برم یه دوش بگیرم؟ سعید سرش رو از گوشی بیرون آورد و گفت: آره خیالت راحت حواسم هست. سعید خیلی علاقه مند به کانال های خبری است و زمان زیادی صرف آن میکند و در یک ماه اخیر که دو شیفت کار میکند، فقط فرصت میکند در خانه سراغ گوشی اش برود... میثم مداد شمعی های فاطمه را که گوشه اتاق افتاده بود برداشته و دارد روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی میکند و حالا دیگر از سر و کول سعید بالا نمیرود؛ سعید هم با تمرکز بیشتری دارد اخبار را چک میکند. بعد از چند دقیقه سعید دید چیزی در دهان میثم است! سریع جلو رفت و گفت: اخ کن بابا، اخ کن... لب و دهان میثم کاملا آبی رنگ شده بود و سعید فهمیده بود که در دهان میثم مداد شمعی است! میثم هم سفت دهانش را بسته بود و داشت مدادها را میجوید، هرچه سعید میگفت میثم اخ کن، میثم روش رو اون ور می کرد و از دهانش بیرون نمی‌ آورد؛ سعید بلند شد و یک دستمال کاغذی برداشت، میثم را در بغل گرفت و به سینه اش چسباند و با زور سعی می‌کرد مداد شمعی ها را از دهان میثم در بیاورد... داد میثم هوا رفت و سعید هم داشت همچنان تلاش می‌کرد... مریم که لباس جذاب و مهیجی به تن کرده بود آمد و با دیدن این صحنه موضوع برایش روشن شد که دوباره سعید سرش توی گوشی بوده و ... مریم بچه را گرفت و دهان او را زیر شیر ظرفشویی شست. سعید همچنان سرش در گوشی است... مریم رو به سعید کرد و با کنایه به او گفت: از قدیم گفتن بچه رو پیش پدرش تنها نذارید...😒😊 قدیمیا یه چیزی می دونستن که میگفتن... سعید هم یه لبخندی به مریم زد و گفت کتری رو گذاشتم آب جوش بیاد، زحمت چایی رو میکشی؟ : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت اول یازدهمین روز اسفندماه و ساعت ۶:۱۰ دقیقه صبح است. مریم امروز هم مثل هر روز از ساعت ۵:۳۰ بیدار شده و الان داره صبحانه بچه ها رو آماده میکنه. سعید و بچه ها همه خواب هستند. مریم رفت کنار سعید و آرام آرام با لبخند و صدای محبت آمیز هر روزش صدایش کرد: آقا سعید! کم کم هوا داره روشن میشه، سعید جان نمازت قضا نشه! مریم همینطور که سعید را صدا میزد با انگشت سبابه اش گونه های او را نوازش میکرد، سعید که دیروز و دیشب خیلی خسته شده بود بالاخره بیدار شد و با لبخند سلام کرد و همینطور که چشمانش رو می مالید یواش گفت مریم گوشتو بیار جلو... مریم سرش رو آورد نزدیک سعید ببینه سعید چیکارش داره.. سعید فرصت رو غنیمت شمرد و گونه سمت چپ مریم رو بوسید و گفت: دیشب آنقدر خسته بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، مجددا گونه سمت راست مریم رو بوسید و گفت: یکیش برای صبح و یکیش هم قضای دیشبه! مریم که خنده اش گرفته بود، همینطور که داشت میرفت سمت آشپزخانه با لبخند گفت حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اون رو هم بجا بیاری.. سعید رفت سرویس وضو بگیره و مریم هم سفره رو پهن کرد و رفت سراغ بچه ها. مریم و سعید چهار فرزند داشتند: علی، فاطمه، محمد و میثم علی و فاطمه مدرسه ای هستند و صبح ها ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار میشن. مریم بچه ها را آرام آرام صدا میزند و دست نوازش روی سر اونا می کشد و میگوید: اول کی میره دستشویی؟ علی که دفعه قبل سرش کلاه رفته بود و فاطمه زودتر دست و صورتش رو شسته بود از جا پرید و سریع رفت به سمت سرویس بهداشتی تا فاطمه زودتر نره دستشویی. علی و فاطمه چون پشت سر هم هستند، یک حس رقابتی بین شون هست و مریم و سعید هم اینو خوب میدونن. سعید نمازش تمام شد و تا چشمش به بچه ها افتاد قربون صدقه رفتنش شروع شد: سلام پسر بابا، خوب خوابیدی بابایی؟ علی: سلام بابا صبح بخیر علی که الان ۱۲ سالش شده مدتی هست که نمازش رو می خونه البته دست و پاشکسته ولی مریم و سعید اصلا حساسیتی نشون نمیدن و از تشویق کردن او استفاده بهینه میکنند. فاطمه اومد و علی رفت سرویس، بابا رو کرد به فاطمه و گفت به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که اومد ... چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که اینقدر قشنگ دست و صورتش رو شسته... مریم سفره رو پهن کرده و میگوید: آقا سعید نون رو بیار و بذار تو سفره و بیایید صبحانه، علی و فاطمه هم زود بیایید صبحانه ... نویسنده: 💟 ادامه دارد... 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob نشر دهید...
قسمت دوم سعید و بچه ها اومدن سر سفره، مامان داره چای میریزه که تلفن منزل زنگ میخوره ، سعید گوشی رو برمیداره، مادر سعید پشت خط است : سلام سعید جان، عزیز حالش بد شده زود خودتو برسون. سعید گفت تا چند دقیقه دیگه میام... عزیز مادربزرگ مادری سعید است و چندسالی هست که دیابت داره. سعید خیلی رابطه خوب و عاطفی با مادر بزرگ داره و هر کاری از دستش بر بیاد براشون انجام میده. سعید که نمی خواست بچه ها نگران بشن گفت مامان یه کاری باهام داره باید برم. به محض اینکه از منزل خارج شد، یک پیام به مریم فرستاد و گفت: عزیز حالش بد شده دارم میرم اونجا. اصلا مدل سعید همینه، نمیخواد بچه ها الکی دچار استرس بشن و نگران باشن، حتی گاهی اوقات وقتی اخبار گوش میده و صحبت از قتل و آزار و .. است، سعید و مریم کانال را عوض میکنند تا شور و نشاط و لطافت کودکی بچه ها جریحه دار نشه. سریال های خشن و نامناسب که دیگه جای خودش رو داره... مریم داره برای بچه ها تغذیه نان و پنیر و سبزی آماده میکنه، فاطمه که الان شش سال داره خودش اتو رو برداشته و داره مانتوی مدرسه اش رو اتو میکشه. مریم از همان خردسالی به بچه آموزش داده که باید مسئولیت کارهای خودشان را داشته باشند مثلا شستن جوراب، آب دادن به گل ها، جارو کشیدن نوبتی اتاق و ... بچه ها رفتند مدرسه؛ مریم طبق روال هر روز بلند شد و مبلغی را گذاشت صدقه، او خیلی اصرار داره که صدقه باید روزانه باشه، خب صدقه خیلی مزایا داره و یکی از اونها اینه که دفع بلا میکنه. آخر ماه مریم و سعید صدقه ها رو جمع میکنند و به یکی از اعضای فامیل که از نظر اقتصادی ضعیف ترند از روش های مختلف هدیه میکنند چون روایت داریم از معصوم (علیه السلام) که اولویت در صدقه دادن، اعضای فامیل و خویشاوندان است. صدقه رو که کنار گذاشت، رفت سراغ آشپزخانه یک نگاهی به برنامه غذایی که روی یخچال نصب است می اندازد و متوجه میشه امروز ناهار، املته. ولی در یخچال گوجه ای موجود نیست! میخواست به سعید زنگ بزنه که یادش افتاد قبلا سعید گفته بود وقتی درگیر کاری هستم و مشغله دارم، اول بهم پیام بده اگر میتونستم جواب بدم خودم زنگ میزنم یا میگم زنگ بزنی : سلام آقا سعید. لطفا داری میایی گوجه هم بگیر برای ناهار نیاز داریم. مریم در فامیل زبانزد است در صدا کردن سعید، همیشه یک پیشوند آقا جلوی اسم شوهرش میذارده و احترام زیادی برای او قائله. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که سعید پیام داد: سلام عزیزم، شاید کارم طول بکشه نتونم ظهر بیام، بعدش خندید و نوشت: بجای املت، امروز نیمرو میخوریم😉 مریم: راستی حال عزیز چطوره؟ سعید: الحمدلله خوبه ولی دیگه پیری همینه دیگه چند وقت دیگه این مشکلات قسمت خودمونم میشه😊 ادامه میدهد و میگوید: راستی مریم قول میدی اگه من پیر شدم نفرستی منو خانه سالمندان؟!🙈 مریم با خنده جواب داد:حالا باید فکرامو بکنم ... 😁😁 ✅ : محسن پوراحمد 💟 ادامه دارد ... 🍃🌸 زن همانند گل است... 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob
قسمت سوم محمد و میثم از خواب بیدار شده اند. محمد سه سالشه و میثم یکسال داره. ظهر شده، تلفن زنگ میخوره... مریم گوشی رو برمیداره... الو.. سلام، بفرمائید سلام مریم جون، خوبی؟ عارفه هستم، مشتاق دیدار عزیزم... "عارفه هفت ساله ازدواج کرده و بعد از یکسال که عقد بودند، رفتند زیر یک سقف. در طول این سالها مشکلات زیادی رو با حامد (شوهرش) تجربه کرده بود و الان با مشورت هایی که از مریم در طی این سالها گرفته بود و البته با توکل و تلاش خودش خیلی از مشکلات رو حل کرده بودند..." مریم: سلام عارفه خانم، الحمدلله خوبیم، مدتیه کم فروغ شدین😉 عارفه: آره عزیزم ، چند وقت بود شوهرم بیکار شده بود و الان یک ماهی هست یه جا شروع کرده به کار صبح میره و عصر میاد مریم: خب مبارکه ان شاءالله، کی شیرینی بخوریم؟ من هوس شیرینی زبون کردم عارفه: چشم حتما به روی دیده. راستی زنگ زدم یه چیزی بگم بهت، اولین نفری هستی که دارم بهش میگم مریم: بفرمائید سراپا گوشم... عارفه: راستش نمیدونم چطوری بگم😊... مریم خندید و گفت: مگه چی میخوای بگی خب بگو دیگه الان از کنجکاوی غش میکنما...😁 راستش زنگ زدم بگم روز مادر باید به منم تبریک بگیدا... 😌😌😉 مریم نمی دونست از خوشحالی چکار کنه ناخودآگاه با صدای بلند گفت: ای جانم، الحمدلله.. بعد از شش سال حالا بالاخره خدا خواست ، خیلی خوشحالم کردی عارفه جان... دختره یا پسره؟ عارفه: عجله نکن الان یه ماهشه🙈 مریم: کوچولو نیومده کار باباش درست شد.. این که میگن بچه روزیش رو با خودش میاره همینه دیگه. ان شاءالله پر روزی و برکت باشه .... فاطمه از مدرسه رسیده خونه و داره زنگ میزنه: محمد دوید و درب رو باز کرد و سلام کرد ولی فاطمه سلام سردی گفت و همینجوری با بی حالی رفت نشست گوشه اتاق و کیفش رو باز کرد و مشغول وارسی کیفش شد. مریم تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه خیلی دوست داشت همچنان با عارفه حرف بزنه گفت: عارفه جان ببخشید الان فاطمه اومد، منتظر منه مجددا خودم صبح بهت زنگ میزنم ان شاءالله بعدش خدا حافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه فاطمه هر روز وقتی خونه می رسید و زنگ میزد، مامان و محمد و میثم با هم میرفتن به استقبالش و کلی انرژی مثبت می گرفت.. اما امروز مامان و میثم نبودند و حالش گرفته شده بود. مریم همیشه با روحیه خیلی بالا از بچه ها و البته از سعید استقبال میکنه تا حالا چندمرتبه سعید به مریم گفته بود که وقتی میام خونه و چهره پر از لبخند تو رو میبینم اصلا خیلی از مشکلات بیرون یادم میره، گفته بود این روحیه خوب تو و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم میکنه... مریم رفت جلو و با همان لبخندهای خوشگلش فاطمه رو گرفت بغل خودش و بوسش کرد و گفت: سلام خوشگل مامان، خوش گذشت؟ امروز مدرسه چه خبر بود؟ چقدر دلم تنگ شده بود برات... فاطمه یک لبخند ملیحی زد و دوباره مامان ادامه داد راستی یه خبر خوش دارم برات اگه گفتی چیه؟ فاطمه یه کم صاف تر نشست و گفت چیه؟ مامان گفت باید حدس بزنی... یه راهنمایی میکنم درباره خاله عارفه هستش... فاطمه: آخ جون میخوان بیان خونمون؟ نخیر یه چیز دیگس مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت قراره خاله عارفه شیرینی زبون بخره برامون😊 : محسن پوراحمد 💗 ادامه دارد ... 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob
قسمت چهارم ساعت ۱۸ هست و نزدیک اذان مغرب؛ حدود ۱۴ روز پیش سعید با خودش تصمیم گرفته تا چهل روز نمازهاش رو اول وقت بخونه و در این ۱۴ روز بجز دو روز که دومین روزش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود. بنزین ماشین خیلی کم شده بود و چراغ آمپر بنزین داشت چشمک میزند میخواست برسه پمپ بنزین تا بنزین بزنه که یادش افتاد دفعه قبل که هنگام اذان در خیابان بود و داشت میرفت خونه به بهانه آنکه زودتر برسه، نماز اول وقت رو نخوند و حدود یک ساعت در ترافیک معطل شد و بعد فهمید اگر اول وقت نمازش رو میخوند، اینقدر هم در ترافیک معطل نمیشد کنار یک مسجد پارک کرد و نماز مغرب و عشاء رو به جماعت خوند خوشحال بود از اینکه امروز مرخصی است و شام رو کنار مریم و بچه ها میخوره سعید کارمند کارخانه سایپا است و درآمد بالایی نداره، یک ماه پیش به مریم پیشنهاد داد که اگر دو شیفت کار کنه یعنی روزانه از ساعت ۸ تا ۱۶ و ۱۶ تا ۲۴ ... ظرف یکسال میتونه پراید مدل ۸۶ را به یک سمند مدل بالاتر ارتقاء بده. مریم هم چون جای پراید کم بود براشون و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی پرایدشون به خرج افتاده بود با پیشنهاد سعید موافقت کرد... الان حدود یک ماه است که سعید دو شیفت کار میکنه و این شبها بخاطر فشار کاری مضاعف، خیلی خسته میشه و از فرط خستگی دیگه فرصت گپ زدن ها و... شبانه با مریم را نداره... تا قبل از این اعضای خانواده معمولا هر شب شام را به همراه هم میل می کردند و سعید یک ربع تا بیست دقیقه با بچه ها بازی میکرد و بچه ها خیلی عاشق بازی با بابا بودند و وقتی که بچه ها میخوابیدند، با محبت کنار مریم می نشست و با هم چای میخوردند، صحبت میکردند و گاهی سریال های مفید تلویزیون رو می دیدند و نوازش و ... اما الان اوضاع خانه مریم و سعید کمی تغییر کرده و خستگی اجازه چنین کارهایی را به او نمیده! سعید به خانه میرسد، زنگ در را میزند و مامان و بچه ها با ذوق و شوق از اینکه بابا امشب زودتر خانه می آید😊، در را باز میکنند و یکی یکی بلند بلند به بابا سلام میگن. بابا مدتیست که دیگه فرصت و حتی حوصله بازی کردن با بچه ها را نداره... بابا وارد خانه میشود و مثل ایامی که زودتر به خونه می آمد، با نشاط و سرزندگی سلام میگوید و با مامان دست میدهد و روی او را می بوسد و با مهربونی میگوید: احوال شما شما چطوره؟ مریم و سعید همه تلاششان این بوده که خصوصا جلوی بچه ها با احترام و محبت مضاعف با هم صحبت و تعامل کنند و اگر هم یک موقعی از دست هم ناراحت شدند و ...به هیچ وجه به خودشان اجازه ندهند جلوی بچه ها همدیگر را نقد کنند و یا اینکه سر هم داد بکشند... آخرین بار سه سال پیش بود که سعید به مریم گفته بود: اگر یه موقعی من عصبانی شدم و میخواستم جلوی بچه ها با عصبانیت با شما صحبت کنم لطفا شما جواب ندید و یواش بگویید که وقتی بچه ها خوابیدند صحبت کنیم.... مریم هم این را پذیرفته بود و تو این چند سال بچه ها عصبانیت مامان و بابا را ندیده اند و بجای اون فقط محبت و احترام اونا رو تجربه کرده اند و خیلی شادند... سعید گفت: امشب زود اومدم بریم بازی کنیم حالا چی بازی کنیم؟ علی گفت: بابا بیا فوتبال🏃 فاطمه گفت: نه بابا بیا خاله بازی کنیم☺️محمد هم پرید جلوی بابا و گفت: بابا بیا قایم موشک بازی کنیم🙃 میثم هم که الان یکسالشه دستاش رو بلند کرده که بابا بغلش کنه...👶 سعید خم شد و میثم رو بغل کرد چندتا بوسش کرد😋و بعد رو کرد به بچه ها و گفت: دوتا کار میتونیم بکنیم، بچه ها گفتند چی کار؟ بابا گفت: میتونیم هر کدوم از بازی هایی که گفتید رو پنج دقیقه بازی کنیم، اینجوری همه بازی هایی که گفتید رو کردیم و راه دیگه اینه که یکی از بازی هایی که گفتید رو انتخاب کنید و اون بازی رو یک ربع بازی کنیم علی گفت : یک ربع یک بازی فاطمه گفت: سه تا پنج دقیقه، سه بازی محمد هم گفت: قایم موشک!!😄 منظورش این بود که یک ربع، یک بازی. رای به اکثریت است. یک ربع یک بازی تصویب شد. بابا گفت خب بیایید تک بیاریم ببینیم چی بازی کنیم؟ بچه ها دور بابا جمع شدند و دستاشون رو بالا آوردند و همشون با صدای بلند داد میزدند: هر کی تک بیاره اون میگه چی بازی کنیییم... علی دستش رو با تاخیر آورد و قرعه به نام او افتاد، فاطمه داد زد و گفت آقا قبول نیست علی دیر دستش رو آورد و جرزنی کرده، محمد هم گفت آره قبول نیست علی تقلب کرده... بابا گفت: دوباره تک میآریم و همه با هم دستشون رو بیارن؛ کسی دیر و زود نیاره ها... قرعه به نام محمد افتاد😊 محمد بلافاصله پرید بالا و گفت: آخ جون قایم موشک بابا گفت بچه ها برید به مامان هم بگید بیاد همه با هم قایم موشک بازی کنیم مامان هم به جمعشون اضافه شد و دوباره تک آوردند امشب چه شب خوبیه برای بچه ها بعد از روزها بابا مثل قبل داره باهاشون بازی میکنه😍و اونم با چه شور و نشاط و هیجانی... : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد @hamsaranekhoob
قسمت پنجم مریم و سعید و بچه ها دستشان را بالا بردند و خواندند: هرکی تک بیاره اون چشم میذااااره... قرعه به نام مامان افتاد. مریم ساعد دستش را گذاشت روی دیوار و چشمانش را گذاشت روی ساعدش و شروع کرد به شمردن: ده بیست سی چهل پنجاه شصت ... معمولا توی این نوع بازی ها بابا و میثم یار همدیگرند چون ناچارا باید میثم بغل بابا باشد، بچه ها با شور و هیجان دنبال جایی بودند برای قایم شدن... بابا و میثم رفتند پشت درب اتاق بچه‌ها، محمد رفته بود زیر میز رایانه، فاطمه پشت پرده پذیرایی و علی داخل کمد رخت خواب ها قایم شده بود. مامان که در بازی‌های قبلی می دانست که بچه ها کجا قایم میشوند و فقط می‌خواست به شور و نشاط و هیجان بازی بیفزاید اول رفت سراغ آشپزخانه و گفت: پس این خوشگلای من کجا رفتن قایم شدن آشپزخونه که نیستند پس کجا رفتند؟ بعد آمد به سمت میز رایانه و پرده که کنار میز است. محمد از زیر میز و فاطمه از لای تار و پود پرده با استرس می دیدند که مامان دارد می آید به سمت آنها و هر لحظه میخواهند بپرند بیرون و سک سک کنند... مامان محمد و فاطمه را دیده ولی به روی خودش نمی آورد و برمیگردد به سمت کمد رختخوابها... بلافاصله فاطمه و محمد با داد و شادی میآیند بیرون و سک سک میکنند... خنده فضای خانه را عطرآگین کرده... @hamsaranekhoob مامان میخواست درب کمد را باز کند که یکهو صدای میثم آمد که می گفت: دادا... دادا... صدای خنده بچه ها دوباره بلند شد و گفتند: باز دوباره میثم بابا را لو داد.. مامان کمد را رها کرد و رفت دنبال صدای میثم. میثم که چند دقیقه است در بغل بابا پشت درب ایستاده حوصله اش سر رفته و داره غر میزنه... مریم پیداشون میکند و سعید سریع دست مریم را میگیرد و میگوید: قبول نیست میثم منو لو داده...نمیذارم سک سک کنی.. هر دو دارند تلاش میکنند که زودتر برسند و سک سک کنند بالاخره مامان موفق میشه و نوبت بابا میشه تا چشم بذاره... یکی از تفریحات جذاب خانه مریم و سعید، بازی کردن اعضای خانواده است مخصوصا اگر بازی با حضور بابا و مامان باشد... بچه ها همه میدانند که روزانه مامان و بابا باهاشون بازی میکنند و براشون وقت میگذارند. البته در روزهای اخیر سعید وضعیت خوبی ندارد و توان و حوصله و فرصت بازی روزانه با بچه ها را مثل قبل ندارد چون صبح میرود و بعد از ۱۲ شب می آید... مریم اعتقاد دارد که در بازی کردن با بچه ها میتوان بسیاری از مسائل تربیتی را به آنها انتقال داد و معمولا خودش در طول روز حدود یک ساعت و گاهی بیشتر با بچه ها بازی میکند و سه هفته پیش که یکی از دوستان دانشگاهش راز نشاط فرزندانش را از او پرسیده بود، یکی از ۳ عاملی که مریم معرفی کرده بود، بازی روزانه پدر و مادر با بچه ها بود... مریم کارشناس خانواده است و مدرس مهارتهای تربیتی بوده و الان بخاطر بچه ها مدت زیادی است که تدریس نمیکند ولی گاهی دوستان و اطرافیان زنگ میزنند و مشورت میگیرند. سعید هم تا قبل از این روزانه حداقل یک ربع با بچه ها بازی میکرد ولی الان... : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت ششم یک‌ربع بازی مریم و سعید با بچه ها تمام شد مریم گفت: خب بچه ها دیگه وقت شامه، بعد رو کرد به سعید گفت: آقا سعید بی زحمت میثم رو نگهدار من برم وسایل شام رو آماده کنم. از صبح خیلی گریه کرده و همش دست من بوده، دستم خیلی درد گرفته... سعید دور از چشم بچه ها آمد نزدیک گوش مریم و با لبخند و صدای آرامی گفت: پس یادم باشه امشب دستات رو ماساژ بدم تا بهتر بشه ان شاءالله😁 مریم یک لبخند معناداری☺️ به سعید زد و گفت خبه خبه... خودش خوب میشه... بعد بلندتر خندید و گفت حالا یک شب زود اومدی خونه روزهای دیگه که نیستی چطور میخوای درد دستم رو خوب کنی؟ سعید لبخند سردی زد و به فکر فرو رفت با خودش فکر میکرد: مریم راست میگه الان یک ماهه اصلا نیستم خونه... دارم با خودم و زندگیم چه کار می کنم؟ مریم چی؟ بچه ها چی؟ مریم عادت نداشت به صورت مستقیم و بدون مقدمه از سعید انتقاد کند اتفاقاً وقتی غیرمستقیم و آرام و با ظرافت از سعید نقد می‌کرد بیشتر نتیجه می‌گرفت؛ مریم می دانست که هر وقت خواست از شوهرش ایرادی بگیرد نباید جسور، نامحترمانه و حتی جلوی چشم بچه ها و دیگران این کار را کند. خیلی وقت ها مریم با شوخی و آرامش و در حد چند کلمه، نکته ای را به سعید آن هم به صورت غیرمستقیم انتقال میدهد... مریم که فهمیده بود با جمله‌ای که به سعید گفته او را به فکر فرو برده است برای اینکه فضای ذهن او را تغییر بدهد گفت آقا سعید بیزحمت بگو علی سفر رو پهن کنه و بچه ها هم بیان وسایل سفره رو ببرن. سعید هم صدا زد و گفت خوشگل ترین دختر دنیا کجاست؟ خوشگل ترین پسرای دنیا کجان؟ وقت شام شده کی سفره مینداخت و کی وسایل شام رو می‌آورد؟ علی گفت من سفره رو میندازم فاطمه و محمد هم دویدند به سمت آشپزخانه، انگار با هم رقابت دارند... وقتی بچه ها وظیفه شان را انجام میدهند سعید و مریم به آنها امتیاز می‌دهند و اگر امتیاز آنها به مقدار لازم برسد مستحق گرفتن جایزه می شوند البته قانونی را که سعید و مریم در خانه گذاشته بودند این بود که اگر مامان و بابا تذکر بدهند که فلان کار را انجام بده دیگر انجام دادن اون کار امتیاز مثبت ندارد و در صورتی امتیاز مثبت دارد که بدون یادآوری مامان و بابا انجام شود؛ اگر هم کسی وظیفه اش را انجام ندهد یک امتیاز منفی می گیرد و یا یکی از امتیازهای مثبت آنها کسر میگردد و این قانون را بچه ها کاملا می دانستند چون قبلا با هماهنگی و رضایت خودشان تصویب شده بود. : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت هفتم سعید گوشه های سفره رو صاف میکند و میگوید: محمد جان بیا بابا دستات رو بشوره، محمد که هنوز از بازی سیر نشده بود گفت بابا بیا منو بگیر، سعید هم بلند شد و دوید دنبال محمد، محمد بدو بابا بدو... اصولا سعید در بازی با بچه ها خیلی انرژی مثبت و هیجان داره و این رفتار او برای فرزندان خیلی خوشاینده. الان دیگه میثم یکساله هم، وقتی هنگام نماز مریم و سعید مهر مامان و بابا رو برمیداره و چهار دست و پا فرار میکنه😃 منتظره بابا با هیجان و نشاط دنبالش کنه و مهر رو ازش بگیره و تا الان چندبار که مریم و سعید حواسشون نبوده که در حضور میثم مهرشون رو دست بگیرند، میثم وسط نماز مهر رو برداشته و رفته و باعث شده نماز مامان و بابا باطل بشه😢 سعید چند بار که دنبال محمد دور سفره چرخید و محمد هم با خنده فرار میکرد، بالاخره گرفتش و دو تا بوسش کرد و همینطور که داشت آستین های محمد را بالا میزد گفت: محمد خیلی تند میرفتی ها فکر کنم چون غذات رو کامل میخوری اینقدر قوی شدی... محمد هم بادی به غبغب انداخت و گفت الان هم میخوام غذام رو کامل بخورم و قوی تر بشم.... همین جور که بابا داشت دستهای محمد رو می شست محمد گفت: بابا میای بعد از شام کشتی بگیریم؟ بابا گفت بعد شام که وقت خوابه بابا .... محمد: نه بابا سه تا کشتی بگیریم دیگه... با با گفت قبوله ولی به شرطی که بعدش زود برای بخوابی ها... بعد محمد رو گذاشت روی زمین و محمد دوید سمت اتاق تا حوله رو برداره و دست و صورتش رو خشک کنه، سعید صورت میثم رو هم شست و اومدن سر سفره. سعید و بچه ها بدون حضور مامان لب به غذا نمیزنند حتی اگر خیلی گرسنه هم باشند باید مامان غذا را بکشد، چند ماه پیش وقتی بابا داشت برای بچه ها قبل از خواب قصه می گفت، داستان آن شهید و بچه های او که بدون حضور مامان خانه لب به غذا نمیزدند را برای بچه ها گفته بود و با بچه ها قرار گذاشته بود که از این به بعد آنها هم بدون مامان غذا نخورند... همه منتظرند تا مامان هم بیاید، مریم از داخل آشپزخانه با صدای بلند گفت: بچه ها تلویزیون رو خاموش کنید.... شبکه ۵ داشت یک سریال خانوادگی پخش میکرد، سریالی که مرحله به مرحله داد و دعوا و جیغ بازیگران را نشان میداد و صحبت از عاشق شدن دو نفر نسبت به یک خانم و رقابت در خواستگاری و ... به تصویر میکشید. مریم و سعید بخاطر آرامش فرزندانشان و عدم وارد نمودن استرس و گزاره های منفی تربیتی تا به حال بسیاری از سریال های تلویزیونی را ندیده اند... مثلا سریال مختار نامه بخاطر به تصویر کشیدن رفتارهای خشن و ... ، سریال جومونگ بخاطر نشان دادن صحنه های خشن و عاشقانه و .. آنها اعتقاد دارند نباید دنیای با نشاط و لطیف دوران کودکی و نوجوانی فرزندان را با تماشای چنین سریالهایی آغشته به ترس، خشونت، هیجانات و تخیلات غیر معقول نمود. علی تلویزیون را خاموش کرد و مامان هم نشست سر سفره و غذای همه را کشید، امشب نوبت فاطمه است که دعای سفره رو بخونه، فاطمه دستهاش رو بالا گرفت و خواند: بسم الله الرحمن الرحیم، أَللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلَالاً طَیِّباَ وَاسِعَاً ،أَللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِنَ الشَّاکِریِنَ یَا کَریِمُ. بعد، مریم و سعید و علی و میثم درحالیکه که دستاشون رو مثل فاطمه به حالت دعا بالا گرفته بودند گفتند: الهی آمین... و همه شروع کردن به میل نمودن شام. : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت هشتم سفره پهن است و مریم و سعید و بچه ها دارند شام می‌خورند. مریم و سعید عادت دارند وقتی که در خانه خودشان سر سفره هستند، روبروی یکدیگر بنشینند و تلاش میکنند به ظاهر خودشان در داخل منزل هم اهمیت بدهند. مریم یک تیشرت صورتی و دامن بلند گلبهی پوشیده و موهایش طبق معمول شانه شده و مرتب بود؛ سعید هم یک تیشرت و شلوار سرمه ای به تن داشت... محمد و علی کنار بابا نشسته اند و فاطمه کنار مامان؛ میثم هم بغل مریم در حال شیر خوردن است. محمد رو به مامان می‌کند و می‌گوید: مامان آب بده بلافاصله فاطمه می‌گوید: داداشی اگه آب بخوری باید از اول شروع کنی ها... مریم برای بچه ها یک قانون گذاشته بود و آن هم این بود که هر کس تا چهل روز وسط غذا آب نخورد مشمول جایزه ای مثل کتاب، بازی فکری و غیره می شود و اگر کسی بعد از چند روز که رعایت کرده، حالا بین غذا آب بخورد مجدداً چهل روز او، از اول محاسبه می‌شود. محمد که نمی‌خواست پنج روزی که بین غذا آب نخورده از بین برود وقتی فاطمه به او یادآوری کرد از خوردن آب صرفه نظر کرد و گفت: مامان الان من چند روزه که وسط غذا آب نخوردم؟ مامان با لبخند جواب داد الان پنج روزه که وسط غذا آب نخوردی؛ با امشب میشه شش روز؛ اگر سی و چهار روز دیگه هم نخوری میشه چهل روز. محمد با خوشحالی به بچه ها گفت آخ جون من سی و چهار روز دیگه جایزه میگیرم... مریم و سعید یک نیم نگاهی به هم انداختند و لبخندی زدند. آنها با استفاده از گزاره تربیتی "قانون، تشویق و تنبیه" خیلی در شکل گیری رفتار خوب فرزندان و یا رفع رفتار اشتباه آنها موفق بوده اند البته این موفقیت دلایل دیگری هم دارد یکی از مهم‌ترین آنها وجود "آرامش" در فضای خانواده است... مریم و سعید علیرغم اینکه مثل همه زن و شوهرها در برخی مسائل و علایق و سلایق اختلافاتی با هم دارند ولی به هیچ وجه به خود اجازه نمی‌دهند جلوی چشم بچه ها مسائل اختلافی شان را مطرح یا حل و فصل کنند. علی چند روز پیش از پسرخاله اش یک جوک شنیده بود و خیلی خوشش آمده بود و میخواست برای مامان و بابا هم تعریف کند؛ رو کرد به بابا و گفت: بابا یک جوک بگم؟ بابا گفت: بگو بابایی... 😊علی لبخندی که بر لب داشت، بیشتر شد و گفت؛ ☺️ یه روز یه آقاعه میخواست بره کشور عربستان و نمی دونست که اونجا چطوری صحبت کنه... یکی اومد و بهش گفت: این که کاری نداره فقط کافیه اول هر کلمه "ال" بذاری دیگه درست میشه، مثلا بگی الچطوری؟ الخوبی؟ و ... خلاصه این آقاعه رفت عربستان و موقع ناهار رفت یک رستوران و به گارسون گفت اللطفا الیک الچلو و الکباب و النوشابه و السالاد البیارید... گارسون هم هرچی سفارش داده بود، خیلی سریع آورد براش!!! آقاعه خیلی خوشش اومد که چقدر راحت عربی حرف میزنه؛ وقتی میخواست پول غذا رو حساب کنه گارسونه اومد نزدیک گوشش و گفت: برو خدا رو شکر کن که من فارسی بلدم وگرنه "الکوفت"😃 هم بهت نمیدادم 😁 مریم و سعید و بچه ها زدند زیر خنده... سعید که خیلی خوشش اومده بود گفت: اللطفا النمکدان را البدهید 😂 و مجددا همه با هم خندیدند...😄 فاطمه و علی هر کدام بیست روز است که وسط غذا آب نخورده اند و تلاش می‌کنند تا چهل روز رعایت کنند... وقتی که چهل روز تمام شد و جایزه گرفتند در مرحله بعد این قانون تبدیل میشود به شصت روز یعنی دو ماه و اگر کسی تا دوماه قانون را رعایت کند مرحله بعد می شود سه ماه و همینطور ادامه پیدا می‌کند تا این رفتار نهادینه شود... چند سالی هست که مریم و سعید این گزاره تربیتی "قانون، تنبیه و تشویق" را در خانه پایه‌گذاری کرده اند که البته موفقیت‌های زیادی هم داشته اند؛ حدود سه سال پیش مریم در فضای مجازی با کانال "همسران خوب" آشنا شده بود و هر روز مطالب آن را دنبال میکرد و به دلش نشسته بود.... این کانال در پیام رسان های تلگرام، ایتا و سروش روزانه مطالبی در حوزه روانشناسی اسلامی خانواده منتشر می‌کند و کارشناس این کانال آقای محسن پوراحمد است. مریم سه سال پیش از آقای پوراحمد سوال کرده بود که من صاحب چند فرزند هستم و خیلی علاقمندم آگاهی خودم را در زمینه تربیت صحیح فرزندانم بالا ببرم و از آقای پوراحمد راهنمایی خواسته بود که چگونه بعضی رفتارهای خوب را برای بچه ها ایجاد کنیم و یا رفتار بدی از آنها را از بین ببریم؟ یکشنبه شبها آقای پوراحمد در کانال همسران خوب برنامه پرسش و پاسخ رایگان و آنلاین دارند مریم هم در یکی از این شبها سوالش را فرستاده و پاسخ صوتی کارشناس را دریافت کرده بود. سعید و مریم هر دو چند مرتبه پاسخ کارشناس را گوش کردند و تلاش کرده بودند که راه کارها را با دقت پیاده کنند... : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت نهم ساعت ۲۰ و ۱۵ دقیقه شب و سفره شام جمع شده است. هر شب ساعت ۲۰ و ۳۰ دقیقه مریم بچه‌ها را به اتاق خواب می‌برد و برای آنها کتاب داستان می خواند و بعضی وقتها هم قصه می گوید. سعید هم در ماه چند مرتبه برای بچه ها قصه میگوید؛ آنها عاشق شنیدن قصه مامان و بابا هستند. برای اینکه حواس بچه ها به اتاق پذیرایی پرت نشود مریم از سعید می‌خواهد که چراغ های اتاق پذیرایی را کمتر کند سعید هم چراغ ها را خاموش می کند و فقط یکی از چراغهای کم نور بالای سر خودش را روشن میگذارد و صدای تلویزیون هم که روی شبکه۲ و اخبار ۲۰.۳۰ بود قطع میکند. از همان هفته اول که سعید در دو شیفت کار می کند فکر مریم حسابی درگیر شده و به نوعی از تصمیم خودش پشیمان است؛ مریم با خودش فکر می‌کند که واقعاً تبدیل کردن خودروی پراید به سمند چقدر اولویت دارد؟ الان یک ماهه که بچه‌ها درست و حسابی با باباشون بازی نکرده اند و هر شب سعید آنقدر خسته است که حتی در بیشتر موارد فرصت یک شب به خیر گفتن هم ندارد و وقتی سرش را روی بالش میگذارد، شارژش تمام میشه... مریم نتیجه گرفته که در اولویت بندی هایش دچار اشتباه شده و میخواهد در یک فرصت مناسب از طریق نوشتن نامه موضوع را با سعید مطرح نماید. بچه‌ها رفته‌اند اتاقشان و مریم هم قبل از اینکه برای خواندن کتاب داستان برود به اتاق بچه ها رفت سراغ سبد لباس ها؛👕 لباس های سفید و همچنین پیراهن سفید سعید هم که سر شب میثم با دستهای چربش حسابی رنگی اش کرده بود را برداشت و داخل ماشین انداخت و رفت سراغ بچه ها... بچه ها هر کدام سرجای خودشان دراز کشیده اند و منتظر مامان هستند، سعید زیرنویس های خبر ۲۰.۳۰ را می خواند و در عین حال نیم نگاهی هم به گوشی اش دارد، علی و فاطمه که مدرسه ای هستند قبل از خواب برنامه فردای خود را آماده میکنند و کتاب هایشان را داخل کیف میگذارند. امشب هیچکدام از بچه ها مسواک نزده اند و مریم هم به روی خودش نمی آورد... محمد که آرام و قرار ندارد و مثل علی و فاطمه مدرسه نمیرود معمولا نسبت به بقیه با تاخیر شارژش تمام میشود و میثم هم که شیرخوار است بعد از محمد میخوابد. مریم قبل از اینکه کتاب شنگول و منگول و حبه انگور را بخواند با لحن محبت آمیز همیشگی میگوید: خوشگلای من چشماشون بستس؟ بچه ها چشمانشان را بسته اند و منتظرند مامان شروع کند و با دقت به قصه گوش کنند... محمد طبق معمول هر شب یواشکی چشمانش را باز کرده و با محبت و کمی چاشنی لبخند زل زده به چشمان مامان... مریم هم سخت نمیگیرد و انگار متوجه نشده که چشمان محمد باز است☺️ میثم هم که در اتاق پذیرایی از سر و کول سعید بالا می رود.👶 سعید یادش افتاد که الان سه روز است که به مادرش زنگ نزده... گوشی را بر میدارد، شماره منزل پدر را میگیرد و احوال آنها را جویا میشود. ۱۰ دقیقه بعد بچه ها خوابیده اند... مریم از اتاق بچه ها بیرون می آید، رو به سعید می کند و می گوید: آقا سعید حواست به میثم هست من برم یه دوش بگیرم؟ سعید سرش رو از گوشی بیرون آورد و گفت: آره خیالت راحت حواسم هست. سعید خیلی علاقه مند به کانال های خبری است و زمان زیادی صرف آن میکند و در یک ماه اخیر که دو شیفت کار میکند، فقط فرصت میکند در خانه سراغ گوشی اش برود... میثم مداد شمعی های فاطمه را که گوشه اتاق افتاده بود برداشته و دارد روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی میکند و حالا دیگر از سر و کول سعید بالا نمیرود؛ سعید هم با تمرکز بیشتری دارد اخبار را چک میکند. بعد از چند دقیقه سعید دید چیزی در دهان میثم است! سریع جلو رفت و گفت: اخ کن بابا، اخ کن... لب و دهان میثم کاملا آبی رنگ شده بود و سعید فهمیده بود که در دهان میثم مداد شمعی است! میثم هم سفت دهانش را بسته بود و داشت مدادها را میجوید، هرچه سعید میگفت میثم اخ کن، میثم روش رو اون ور می کرد و از دهانش بیرون نمی‌ آورد؛ سعید بلند شد و یک دستمال کاغذی برداشت، میثم را در بغل گرفت و به سینه اش چسباند و با زور سعی می‌کرد مداد شمعی ها را از دهان میثم در بیاورد... داد میثم هوا رفت و سعید هم داشت همچنان تلاش می‌کرد... مریم که لباس جذاب و مهیجی به تن کرده بود آمد و با دیدن این صحنه موضوع برایش روشن شد که دوباره سعید سرش توی گوشی بوده و ... مریم بچه را گرفت و دهان او را زیر شیر ظرفشویی شست. سعید همچنان سرش در گوشی است... مریم رو به سعید کرد و با کنایه به او گفت: از قدیم گفتن بچه رو پیش پدرش تنها نذارید...😒😊 قدیمیا یه چیزی می دونستن که میگفتن... سعید هم یه لبخندی به مریم زد و گفت کتری رو گذاشتم آب جوش بیاد، زحمت چایی رو میکشی؟ : محسن پوراحمد 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
قسمت دهم مریم در حالی که سینی چای را به دست داشت وارد اتاق شد و سینی را گذاشت روی میز کامپیوتر تا میثم دست نزند... آنها هر شب بعد از اینکه بچه ها خوابیدند خلوت گفتگو دارند؛ کنار هم می نشینند و با هم صحبت می کنند درباره هر چیزی که باعث بهتر شدن حالشان شود... مریم مثل هر شب با لباس زیبا و مرتب کنار همسرش نشسته است آنها عادت دارند زمانی که در میهمانی سر سفره هستند کنار یکدیگر بنشینند و هنگامیکه در خانه خودشان سر سفره هستند روبروی یکدیگر و هنگامی که در خلوت گفتگو کنار یکدیگر هستند در کنار هم می نشینند و گاهی به هم تکیه کرده و یکدیگر را نوازش میکنند. سعید و مریم عاشق خلوت گفتگو هستند... مریم سرش را گذاشت روی پای سعید و میثم را با دستانش بلند کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن میثم... سعید هم دست چپش را گذاشت روی سر مریم و شروع کرد نوازش کردن و بازی کردن با موهای او... تلفن سعید زنگ میخورد ... سعید نیم نگاهی به گوشی اش میکند و صدای گوشی را قطع میکند... سعید و مریم با هم قرار گذاشته اند هنگامی که خلوت گفتگو دارند، همه توجهشان برای هم باشد و حتی در هنگام خلوت گفتگو گوشی دست نگیرند... مریم از این حرکت سعید خیلی خوشش آمد چون خیلی طول کشیده بود تا سعید بپذیرد که در وقت خلوت گفتگو حواسش به چیز دیگری نباشد و حتی گوشی به دستش نگیرد. با یک نگاه محبت آمیز رو به سعید کرد و گفت سعید جان بهت افتخار میکنم احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام... سعید هم همینطور که لبخند رضایتی بر لبش داشت خم شد و پیشانی مریم را بوسید و گفت منم همینطور عزیزم. یکی از شاخصه های مریم که در فامیل زبانزد هست این است که او با نگاه مثبت به همه چیز می نگرد و در زندگی اش هیچوقت از کلمات منفی و مایوس کننده استفاده نمیکند و همین مثبت نگری او باعث شده است که با روحیه بالا مشکلات زندگی اش را هم راحت تر مرتفع کند. سعید با انگشت سبابه اش با موهای مریم بازی میکرد و آنها را به این طرف و آن طرف می راند... مریم هم میثم را بغل کرده بود و او را به روی سینه خود گرفته بود و قربون صدقه اش میرفت... مریم همینطور که داشت با میثم بازی میکرد گفت: امروز برای اولین بار میثم گفت داداش! سعید با ذوق خندید و گفت ای‌جانم قربون پسرم برم که داره حرف میزنه ولی بابا گفتناش خیلی عااالیه مریم نیم نگاهی کرد و گفت خبه خبه... مثل اینکه اول از همه مامان گفته ها... بچم همه حرفاش عااالیه نه فقط بابا گفتناش... سعید به کم صاف تر نشست و آرام گفت خوشگلم چاییت سرد شد پاشو چاییت رو بخور... مریم بلند شد و یک نقل مشهدی که مدتی قبل از سفر مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام خریده بودند رو گذاشت داخل دهان سعید... سعید هم طبق عادت نقل و انگشتان مریم رو با هم به دندان گرفت و کمی هم فشارش داد و گفت دستت درد نکنه بعد لبخندی زد و گفت البته انگشتای خوشگل من از این نقلا خوشمزه تره... مریم هم با ناز همیشگی و کمی چاشنی اعتراض گفت آقا سعید ببین جای دندونات روی دستم مونده... سعید همینطور که چای می نوشید، کنترل تلویزیون رو برداشت و زد کانال یک و گفت امروز امام خامنه ای با دانشجوها دیدار داشتن، مشروح دیدار رو بعد از اخبار ساعت ۹ میذاره. مریم هم گفت آره یه کم صداش رو هم بیشتر کن بعد رو کرد به تلویزیون و گفت قربون آقا برم که هرچقدر هم میگه بعضی از این دولتمردا گوش نمیکنن و کار خودشونو میکنن. میثم هوس قایم باشک بازی کرده و رفته گوشه اتاق و پشت پرده داره دالی میکنه... مریم و سعید نوبتی با میثم دالی میکنند و میثم هم غش غش داره میخنده... 🌹 نویسنده: 💓 ادامه دارد ... ✅ ارسال نظرات 👇 @Vaqtemoshavereh 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob نشر دهید...
قسمت اول یازدهمین روز اسفندماه و ساعت ۶:۱۰ دقیقه صبح است. مریم امروز هم مثل هر روز از ساعت ۵:۳۰ بیدار شده و الان داره صبحانه بچه ها رو آماده میکنه. سعید و بچه ها همه خواب هستند. مریم رفت کنار سعید و آرام آرام با لبخند و صدای محبت آمیز هر روزش او را صدا زد: آقا سعید! کم کم هوا داره روشن میشه، سعید جان نمازت قضا نشه! مریم همینطور که سعید را صدا میزد با انگشت سبابه اش گونه های او را نوازش میکرد، سعید که دیروز و دیشب خیلی خسته شده بود بالاخره بیدار شد و با لبخند سلام کرد و همینطور که چشمانش رو می مالید یواش گفت مریم گوشتو بیار جلو... مریم سرش رو آورد نزدیک سعید ببینه سعید چیکارش داره.. سعید فرصت رو غنیمت شمرد و گونه سمت چپ مریم رو بوسید و گفت: دیشب آنقدر خسته بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، مجددا گونه سمت راست مریم رو بوسید و گفت: یکیش برای صبح و یکیش هم قضای دیشبه! مریم که خنده اش گرفته بود، همینطور که داشت میرفت سمت آشپزخانه با لبخند گفت حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اون رو هم بجا بیاری..☺️ سعید رفت سرویس وضو بگیره و مریم هم سفره رو پهن کرد و رفت سراغ بچه ها. مریم و سعید چهار فرزند داشتند: علی، فاطمه، محمد و میثم علی و فاطمه مدرسه ای هستند و صبح ها ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار میشن. مریم بچه ها را آرام آرام صدا میزند و دست نوازش روی سر اونها می کشد و میگوید: اول کی میره دستشویی؟ علی که دفعه قبل سرش کلاه رفته بود و فاطمه زودتر دست و صورتش رو شسته بود از جا پرید و سریع رفت به سمت سرویس تا فاطمه زودتر نره. علی و فاطمه چون پشت سر هم هستند، یک حس رقابتی بین شون هست و مریم و سعید هم اینو خوب میدونن. سعید نمازش تمام شد و تا چشمش به بچه ها افتاد قربون صدقه رفتنش شروع شد: سلام پسر بابا، خوب خوابیدی بابایی؟ صبحت بخیر... علی: سلام بابا صبح بخیر علی که الان ۱۲ سالش شده مدتی هست که نمازش رو می خونه البته دست و پاشکسته ولی مریم و سعید اصلا حساسیتی نشون نمیدن و از تشویق کردن او استفاده بهینه میکنند. فاطمه هم اومد، بابا رو کرد به فاطمه و گفت به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که اومد ... چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که اینقدر قشنگ دست و صورتش رو شسته... مریم سفره رو پهن کرده و میگوید: آقا سعید نون رو بیار و بذار تو سفره و بیایید صبحانه، علی و فاطمه هم زود بیایید صبحانه ... علی و فاطمه تا نمازشون رو بخونن دیگه هوا کاملا روشن شده بود ولی سعید و مریم هیچ حساسیتی نشون ندادند، چون بچه ها هیچکدومشون هنوز به تکلیف نرسیدن و کم کم داره براشون نهادینه میشه نویسنده: 💟 ادامه دارد... 💚 ارسال نظرات و پیشنهادات شما 👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 ☺️
قسمت دوم سعید و بچه ها اومدن سر سفره، مامان داره چای میریزه که تلفن منزل زنگ میخوره ، سعید و مریم یک نگاهی به هم می اندازند و از اینکه این موقع تلفن خونه زنگ میخوره خیلی تعجب کرده اند و یه جورایی نگران شدند؛ سعید گوشی رو برمیداره، مادر سعید پشت خط است : سلام سعید جان، عزیز حالش بد شده زود خودتو برسون. سعید همینطور که داشت به صحبت های مادرش گوش میداد بلند شد و رفت داخل اتاق خواب تا بچه ها از موضوع مطلع و مضطرب نشن. سعید گفت : سلام مامان، شما حالتون خوبه الحمدالله؟ چشم تا چند دقیقه دیگه میام... عزیز مادربزرگ مادری سعید است و چندسالی هست که دیابت داره. سعید خیلی رابطه خوب و عاطفی با مادر بزرگ داره و هر کاری از دستش بر بیاد براشون انجام میده. سعید گوشی رو قطع کرد و چون نمی خواست بچه ها نگران بشن گفت مامان یه کاری باهام داره دارم میرم اونجا. به محض اینکه از منزل خارج شد، یک پیام به مریم فرستاد و گفت: عزیز حالش بد شده دارم میرم ببرمش دکتر. اصلا مدل سعید همینه، نمیخواد بچه ها الکی دچار استرس بشن و نگران باشن، حتی گاهی اوقات وقتی اخبار گوش میده و صحبت از قتل و آزار و .. است، سعید و مریم کانال را عوض میکنند تا شور و نشاط و لطافت کودکی بچه ها جریحه دار نشه. سریال های خشن و نامناسب که دیگه جای خودش رو داره... مریم داره برای بچه ها تغذیه نان و پنیر و سبزی آماده میکنه، فاطمه که الان شش سال داره خودش اتو رو برداشته و داره مانتوی مدرسه اش رو اتو میکشه. مریم از همان خردسالی به بچه آموزش داده که باید مسئولیت کارهای خودشان را داشته باشند مثلا شستن جوراب، آب دادن به گل ها، جارو کشیدن نوبتی اتاق و ... بچه ها رفتند مدرسه؛ مریم طبق روال هر روز بلند شد و مبلغی را گذاشت صدقه؛ رفت سراغ آشپزخانه یک نگاهی به برنامه غذایی که روی یخچال نصب است می اندازه و متوجه میشه امروز ناهار، املته. ولی در یخچال گوجه ای موجود نیست! میخواست به سعید زنگ بزنه که یادش افتاد قبلا سعید گفته بود وقتی درگیر کاری هستم و مشغله دارم، اول بهم پیام بده اگر میتونستم جواب بدم خودم زنگ میزنم یا میگم زنگ بزنی : سلام آقا سعید. بیزحمت داری میایی گوجه هم بگیر برای ناهار نیاز داریم، دستت درد نکنه عزیزم. مریم در فامیل زبانزد است در صدا کردن سعید، همیشه و در همه حال یک پیشوند آقا جلوی اسم شوهرش میذاره و احترام زیادی برای او قائله. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که سعید پیام داد: سلام عزیزم، شاید کارم طول بکشه نتونم ظهر بیام، بعدش خندید و نوشت: بجای املت، امروز نیمرو میخوریم😉 مریم: راستی حال عزیز چطوره؟ سعید: الحمدلله خوبه ولی دیگه پیری همینه دیگه چند وقت دیگه شاید این مشکلات قسمت خودمونم بشه😊 ادامه میدهد و میگوید: راستی مریم قول میدی اگه من پیر شدم نفرستی منو خانه سالمندان؟!🙈 مریم با خنده جواب داد:حالا باید فکرامو بکنم ... 😁😁 نویسنده: 💟 ادامه دارد... 💚 ارسال نظرات و پیشنهادات شما 👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 ☺️
قسمت سوم محمد و میثم از خواب بیدار شده اند. محمد سه سالشه و میثم یکسال داره. مریم همینطور که کارهای ناهار رو انجام میده داره قربون صدقه بچه ها میره. هر روز صبح بچه ها چشمشون رو که باز می کنند، با محبت و صدای مهربان مامان مواجه میشن و این کار حس امنیت و آرامش را به خوبی بهشون انتقال میده... مریم تازه محمد رو از جیش گرفته و دیگه پوشکش نمیکنه، محمد هم از اون بچه هایی هست که تا دقیقه ٩٠ و البته گاهی وقتها هم تا دقیقه ٩۵ 😅 حاضر نیست بره دستشویی و در روز چند مرتبه جیشش در میره... البته مریم این رو اقتضای این مرحله میدونه و به هیچوجه با خشونت با پسرش برخورد نمیکنه و از چند هفته پیش که دیگه محمد رو پوشک نمیکنه سعی داره از طریق بازی محمد رو تند تند دستشویی ببره تلفن زنگ میخوره... مریم گوشی رو برمیداره... الو.. سلام، بفرمائید سلام مریم جون، خوبی؟ عارفه هستم، مشتاق دیدار عزیزم... "عارفه هفت ساله ازدواج کرده و بعد از یکسال که عقد بودند، رفتند زیر یک سقف. در طول این سالها مشکلات زیادی رو با حامد (شوهرش) تجربه کرده بود و الان با مشورت هایی که از مریم در طی این سالها گرفته بود و البته با توکل و تلاش خودش خیلی از مشکلات رو حل کرده بودند..." مریم: سلام عارفه خانم، الحمدلله خوبیم، مدتیه کم فروغ شدین😉 عارفه: آره عزیزم ، چند وقت بود شوهرم بیکار شده بود و الان یک ماهی هست یه جا شروع کرده به کار صبح میره و عصر میاد مریم: خب مبارکه ان شاءالله، کی شیرینی بخوریم؟ من هوس شیرینی زبون کردم عارفه: چشم حتما به روی دیده. راستی زنگ زدم یه چیزی بگم بهت، اولین نفری هستی که دارم بهش میگم مریم: بفرمائید سراپا گوشم... عارفه: راستش نمیدونم چطوری بگم😊... مریم خندید و گفت: مگه چی میخوای بگی خب بگو دیگه الان از کنجکاوی غش میکنما...😁 راستش زنگ زدم بگم روز مادر باید به منم تبریک بگیدا... 😌😌😉 مریم نمی دونست از خوشحالی چکار کنه ناخودآگاه با صدای بلند گفت: ای جانم، الحمدلله.. بعد از شش سال حالا بالاخره خدا خواست ، خیلی خوشحالم کردی عارفه جان... دختره یا پسره؟ عارفه: عجله نکن الان یه ماهشه🙈 مریم: کوچولو نیومده کار باباش درست شد.. این که میگن بچه روزیش رو با خودش میاره همینه دیگه. ان شاءالله پر روزی و برکت باشه .... فاطمه از مدرسه رسیده خونه و داره زنگ میزنه: محمد دوید و درب رو باز کرد و سلام کرد ولی فاطمه سلام سردی گفت و همینجوری با بی حالی رفت نشست گوشه اتاق و کیفش رو باز کرد و مشغول وارسی کیفش شد. مریم تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه خیلی دوست داشت همچنان با عارفه حرف بزنه گفت: عارفه جان ببخشید الان فاطمه اومد، منتظر منه مجددا خودم صبح بهت زنگ میزنم ان شاءالله بعدش خدا حافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه فاطمه هر روز وقتی خونه می رسید و زنگ میزد، مامان و محمد و میثم با هم میرفتن به استقبالش و کلی انرژی مثبت می گرفت.. اما امروز مامان و میثم نبودند و حالش گرفته شده بود. مریم همیشه با روحیه خیلی بالا از بچه ها و البته از سعید استقبال میکنه تا حالا چندمرتبه سعید به مریم گفته بود که وقتی میام خونه و چهره پر از لبخند تو رو میبینم اصلا خیلی از مشکلات بیرون یادم میره، گفته بود این روحیه خوب تو و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم میکنه... مریم رفت جلو و با همان لبخندهای خوشگلش فاطمه رو گرفت بغل خودش و بوسش کرد و گفت: سلام خوشگل مامان، خوش گذشت؟ امروز مدرسه چه خبر بود؟ چقدر دلم تنگ شده بود برات... فاطمه یک لبخند ملیحی زد و دوباره مامان ادامه داد راستی یه خبر خوش دارم برات اگه گفتی چیه؟ فاطمه یه کم صاف تر نشست و گفت چیه؟ مامان گفت باید حدس بزنی... یه راهنمایی میکنم درباره خاله عارفه هستش... فاطمه: آخ جون میخوان بیان خونمون؟ نخیر یه چیز دیگس مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت قراره خاله عارفه شیرینی زبون بخره برامون😊 نویسنده: 💟 ادامه دارد... 💚 نظرات و پیشنهادات شما درباره رمان👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob ☺️
قسمت ۴ ساعت ۱۸ هست و نزدیک اذان مغرب؛ حدود ۱۴ روز پیش سعید با خودش تصمیم گرفته تا چهل روز نمازهاش رو اول وقت بخونه و در این ۱۴ روز بجز دو روز که دومین روزش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود. بنزین ماشین خیلی کم شده بود و چراغ آمپر داشت چشمک میزد؛ میخواست برسه پمپ بنزین تا بنزین بزنه که یادش افتاد دفعه قبل که هنگام اذان در خیابان بود و داشت میرفت خونه به بهانه آنکه زودتر برسه، نماز اول وقت رو نخوند و حدود یک ساعت در ترافیک معطل شد و بعد فهمید اگر اول وقت نمازش رو میخوند، اینقدر هم در ترافیک معطل نمیشد کنار یک مسجد پارک کرد و نماز مغرب و عشاء رو به جماعت خوند خوشحال بود از اینکه امروز مرخصی است و شام رو کنار مریم و بچه ها میخوره سعید کارمند کارخانه سایپا است و درآمد بالایی نداره، یک ماه پیش به مریم پیشنهاد داد که اگر دو شیفت کار کنه یعنی روزانه از ساعت ۸ تا ۱۶ و ۱۶ تا ۲۴ ... ظرف یکسال میتونه پراید مدل ۸۶ را به یک سمند مدل بالاتر ارتقاء بده. مریم هم چون جای پراید کم بود براشون و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی پرایدشون به خرج افتاده بود با پیشنهاد سعید موافقت کرد... الان حدود یک ماه است که سعید دو شیفت کار میکنه و این شبها بخاطر فشار کاری مضاعف، خیلی خسته میشه و از فرط خستگی دیگه فرصت گپ زدن ها و... شبانه با مریم را نداره... تا قبل از این اعضای خانواده معمولا هر شب شام را به همراه هم میل می کردند و سعید یک ربع تا بیست دقیقه با بچه ها بازی میکرد و بچه ها خیلی عاشق بازی با بابا بودند و وقتی که بچه ها میخوابیدند، با محبت کنار مریم می نشست و با هم چای میخوردند، صحبت میکردند و گاهی سریال های مفید تلویزیون رو می دیدند و نوازش و ... اما الان اوضاع خانه مریم و سعید کمی تغییر کرده و خستگی اجازه چنین کارهایی را به او نمیده! سعید به خانه میرسد، زنگ در را میزند و مامان و بچه ها با ذوق و شوق از اینکه بابا امشب زودتر خانه می آید😊، در را باز میکنند و یکی یکی بلند بلند به بابا سلام میگن. بابا مدتیست که دیگه فرصت و حتی حوصله بازی کردن با بچه ها را نداره... بابا وارد خانه میشود و مثل ایامی که زودتر به خونه می آمد، با نشاط و سرزندگی سلام میگوید و با مامان دست میدهد و روی او را می بوسد و با مهربونی میگوید: احوال شما چطوره؟ مریم و سعید همه تلاششان این بوده که خصوصا جلوی بچه ها با احترام و محبت مضاعف با هم صحبت و تعامل کنند و اگر هم یک موقعی از دست هم ناراحت شدند و ...به هیچ وجه به خودشان اجازه ندهند جلوی بچه ها همدیگر را نقد کنند و یا اینکه سر هم داد بکشند... آخرین بار سه سال پیش بود که سعید به مریم گفته بود: اگر یه موقعی من عصبانی شدم و میخواستم جلوی بچه ها با عصبانیت با شما صحبت کنم لطفا شما جواب ندید و یواش بگویید که وقتی بچه ها خوابیدند صحبت کنیم.... مریم هم این را پذیرفته بود و تو این چند سال بچه ها عصبانیت مامان و بابا را ندیده اند و بجای اون فقط محبت و احترام اونا رو تجربه کرده اند و خیلی شادند... سعید گفت: امشب زود اومدم بریم بازی کنیم حالا چی بازی کنیم؟ علی گفت: بابا بیا فوتبال🏃 فاطمه گفت: نه بابا بیا خاله بازی کنیم☺️محمد هم پرید جلوی بابا و گفت: بابا بیا قایم موشک بازی کنیم🙃 میثم هم که الان یکسالشه دستاش رو بلند کرده که بابا بغلش کنه...👶 سعید خم شد و میثم رو بغل کرد چندتا بوسش کرد😋و بعد رو کرد به بچه ها و گفت: دوتا کار میتونیم بکنیم؛ بچه ها گفتند چی کار؟ بابا گفت: میتونیم هر کدوم از بازی هایی که گفتید رو پنج دقیقه بازی کنیم، اینجوری همه بازی هایی که گفتید رو کردیم و راه دیگه اینه که یکی از بازی هایی که گفتید رو انتخاب کنید و اون بازی رو یک ربع بازی کنیم علی گفت : یک ربع یک بازی فاطمه گفت: سه تا پنج دقیقه، سه بازی محمد هم گفت: قایم موشک!!😄 منظورش این بود که یک ربع، یک بازی. رای به اکثریت است. یک ربع یک بازی تصویب شد. بابا گفت خب بیایید تک بیاریم ببینیم چی بازی کنیم؟ بچه ها دور بابا جمع شدند و دستاشون رو بالا آوردند و همشون با صدای بلند داد میزدند: هر کی تک بیاره اون میگه چی بازی کنیییم... علی دستش رو با تاخیر آورد و قرعه به نام او افتاد، فاطمه داد زد و گفت آقا قبول نیست علی دیر دستش رو آورد و جرزنی کرده، محمد هم گفت آره قبول نیست علی تقلب کرده... بابا گفت: دوباره تک میآریم و همه با هم دستشون رو بیارن؛ کسی دیر و زود نیاره ها... قرعه به نام محمد افتاد😊 محمد بلافاصله پرید بالا و گفت: آخ جون قایم موشک بابا گفت بچه ها برید به مامان هم بگید بیاد همه با هم قایم موشک بازی کنیم مامان هم به جمعشون اضافه شد و دوباره تک آوردند امشب چه شب خوبیه برای بچه ها بعد از روزها بابا مثل قبل داره باهاشون بازی میکنه😍و اونم با چه شور و نشاط و هیجانی....☺️ نویسنده 💟 ادامه دارد @hamsaranekhoob
قسمت پنجم مریم و سعید و بچه ها دستشان را بالا بردند و خواندند: هرکی تک بیاره اون چشم میذااااره... قرعه به نام مامان افتاد. مریم ساعد دستش را گذاشت روی دیوار و چشمانش را گذاشت روی ساعدش و شروع کرد به شمردن: ده بیست سی چهل پنجاه شصت ... معمولا توی این نوع بازی ها بابا و میثم یار همدیگرند چون ناچارا باید میثم بغل بابا باشد، بچه ها با شور و هیجان دنبال جایی بودند برای قایم شدن... بابا و میثم رفتند پشت درب اتاق بچه‌ها، محمد رفته بود زیر میز رایانه، فاطمه پشت پرده پذیرایی و علی داخل کمد رخت خواب ها قایم شده بود. مامان که در بازی‌های قبلی می دانست که بچه ها کجا قایم میشوند و فقط می‌خواست به شور و نشاط و هیجان بازی بیفزاید اول رفت سراغ آشپزخانه و گفت: پس این خوشگلای من کجا رفتن قایم شدن آشپزخونه که نیستند پس کجا رفتند؟ بعد آمد به سمت میز رایانه و پرده که کنار میز است. محمد از زیر میز و فاطمه از لای تار و پود پرده با استرس می دیدند که مامان دارد می آید به سمت آنها و هر لحظه میخواهند بپرند بیرون و سک سک کنند... مامان محمد و فاطمه را دیده ولی به روی خودش نمی آورد و برمیگردد به سمت کمد رختخوابها... بلافاصله فاطمه و محمد با داد و شادی میآیند بیرون و سک سک میکنند... خنده فضای خانه را عطرآگین کرده... @hamsaranekhoob مامان میخواست درب کمد را باز کند که یکهو صدای میثم آمد که می گفت: دادا... دادا... صدای خنده بچه ها دوباره بلند شد و گفتند: باز دوباره میثم بابا را لو داد.. مامان کمد را رها کرد و رفت دنبال صدای میثم. میثم که چند دقیقه است در بغل بابا پشت درب ایستاده حوصله اش سر رفته و داره غر میزنه... مریم پیداشون میکند و سعید سریع دست مریم را میگیرد و میگوید: قبول نیست میثم منو لو داده...نمیذارم سک سک کنی.. هر دو دارند تلاش میکنند که زودتر برسند و سک سک کنند بالاخره مامان موفق میشه و نوبت بابا میشه تا چشم بذاره... یکی از تفریحات جذاب خانه مریم و سعید، بازی کردن اعضای خانواده است مخصوصا اگر بازی با حضور بابا و مامان باشد... بچه ها همه میدانند که روزانه مامان و بابا باهاشون بازی میکنند و براشون وقت میگذارند. البته در روزهای اخیر سعید وضعیت خوبی ندارد و توان و حوصله و فرصت بازی روزانه با بچه ها را مثل قبل ندارد چون صبح میرود و بعد از ۱۲ شب می آید... مریم از بچگی عاشق کتابخوانی بوده و الان هم این اخلاق خوبش را ترک نکرده. او علاقمند به مطالعه رمان و کتاب های تربیتی و روانشناسی اسلامی هست و اعتقاد دارد که در بازی کردن با بچه ها میتوان بسیاری از مسائل تربیتی را به آنها انتقال داد و معمولا خودش در طول روز حدود یک ساعت و گاهی بیشتر با بچه ها بازی میکند و سه هفته پیش که یکی از دوستان دانشگاهش راز نشاط فرزندانش را از او پرسیده بود، یکی از ۳ عاملی که مریم معرفی کرده بود، بازی روزانه پدر و مادر با بچه ها بود... همین نگاه مریم به پروسه تربیتی فرزندان باعث شده خیلی از دوستان و اقوام هرازگاهی با او تماس میگیرند و سوالاتشان را می‌پرسند و مشکلات تربیتی بچه هایشان را مرتفع می‌کنند. سعید هم تا قبل از این، روزانه حداقل یک ربع با بچه ها بازی می‌کرد و اگر یک روز به هر دلیلی نمی توانست با بچه ها بازی کند، فردای آن روز بجای یک ربع، نیم ساعت برای بچه ها وقت می‌گذاشت تا جبران دیروزش باشد. ولی این روزها... و بخاطر افزایش ساعت کاری اش، سعید اصلا نه حال بازی کردن با بچه ها را دارد و نه انگیزه و توان این کار را دارد... : محسن پوراحمد خمینی 💓 ادامه دارد ... 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob ☺️
قسمت ششم یک‌ربع بازی روزانه مریم و سعید با بچه ها تمام شد. البته مریم روزانه حداقل یک‌ساعت با بچه ها بازی می‌کند ولی خیلی وقتها وقتی سعید به خانه می آید و با بچه ها بازی می‌کند، او هم می آید چون خیلی در روحیه و نشاط بچه ها تاثیر مثبت دارد. مریم گفت: خب بچه ها دیگه وقت شامه، بعد رو کرد به سعید گفت: آقا سعید بی زحمت میثم رو نگهدار من برم وسایل شام رو آماده کنم. از صبح خیلی گریه کرده و همش دست من بوده، دستم خیلی درد گرفته... سعید دور از چشم بچه ها آمد نزدیک گوش مریم و با لبخند و صدای آرامی گفت: پس یادم باشه امشب دستات رو ماساژ بدم تا بهتر بشه ان شاءالله☺️ بعد دستش را انداخت روی شانه مریم و او را کمی به سمت خودش کشید و گونه مریم را بوسید، مریم یک لبخند معناداری☺️ به سعید زد و گفت خبه خبه... خودش خوب میشه... بعد بلندتر خندید و گفت حالا یک شب زود اومدی خونه روزهای دیگه که نیستی چطور میخوای درد دستم رو خوب کنی؟ سعید لبخند سردی زد و به فکر فرو رفت با خودش فکر میکرد: مریم راست میگه الان یک ماهه اصلا نیستم خونه... دارم با خودم و زندگیم چه کار می کنم؟ مریم چی؟ بچه ها چی؟ مریم عادت نداشت به صورت مستقیم و بدون مقدمه از سعید انتقاد کند اتفاقاً وقتی غیرمستقیم و آرام و با ظرافت از سعید نقد می‌کرد بیشتر نتیجه می‌گرفت؛ مریم می دانست که هر وقت خواست از شوهرش ایرادی بگیرد نباید جسور، نامحترمانه و حتی جلوی چشم بچه ها و دیگران این کار را کند چون می‌دانست که آقایان از انتقاد بدون مقدمه بیزارند... خیلی وقت ها مریم با شوخی و آرامش و در حد چند کلمه، نکته ای را به سعید آن هم به صورت غیرمستقیم انتقال میدهد... بچه ها در اتاق مشغول بازی با یکدیگر بودند و سعید و مریم در آشپزخانه؛ مریم که فهمیده بود با جمله‌ای که به سعید گفته او را به فکر فرو برده است برای اینکه فضای ذهن او را تغییر بدهد گفت آقا سعید بیزحمت بگو علی سفره رو پهن کنه و بچه ها هم بیان وسایل سفره رو ببرن. سعید هم صدا زد و گفت خوشگل ترین دختر دنیا کجاست؟😘 خوشگل ترین پسرای دنیا کجان؟😍 وقت شام شده! کی سفره مینداخت؟ کی وسایل شام رو می‌آورد؟ علی گفت من سفره رو میندازم فاطمه و محمد هم دویدند به سمت آشپزخانه، انگار با هم رقابت دارند... وقتی بچه ها وظیفه شان را انجام میدهند سعید و مریم به آنها امتیاز می‌دهند و اگر امتیاز آنها به مقدار لازم برسد مستحق گرفتن جایزه می شوند البته قانونی را که سعید و مریم در خانه گذاشته بودند این بود که اگر مامان و بابا تذکر بدهند که فلان کار را انجام بده دیگر انجام دادن اون کار امتیاز مثبت ندارد و در صورتی امتیاز مثبت دارد که بدون یادآوری مامان و بابا انجام شود؛ اگر هم کسی وظیفه اش را انجام ندهد یک امتیاز منفی می گیرد و یا یکی از امتیازهای مثبت آنها کسر میگردد و این قانون را بچه ها کاملا می دانستند چون قبلا با هماهنگی و رضایت خودشان تصویب شده بود. 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob ☺️
قسمت هفتم سعید گوشه های زیر سفره ای رو صاف میکند و سفره را کمی به بالا می‌کشد و میگوید: محمد جان بیا بابا دستات رو بشوره، محمد که هنوز از بازی سیر نشده بود گفت بابا بیا منو بگیر، سعید هم بلند شد و دوید دنبال محمد، محمد بدو بابا بدو... اصولا سعید در بازی با بچه ها خیلی انرژی مثبت و هیجان داره و این رفتار او برای فرزندان خیلی خوشاینده. الان دیگه میثم یکساله هم، وقتی هنگام نماز مریم و سعید مهر مامان و بابا رو برمیداره و چهار دست و پا فرار میکنه😃 منتظره بابا با هیجان و نشاط دنبالش کنه و مهر رو ازش بگیره و تا الان چندبار که مریم و سعید حواسشون نبوده که در حضور میثم مهرشون رو دست بگیرند، میثم وسط نماز مهر رو برداشته و رفته و باعث شده نماز مامان و بابا باطل بشه😢 سعید چند بار که دنبال محمد دور سفره چرخید و محمد هم با خنده فرار میکرد، بالاخره گرفتش و دو تا بوسش کرد و همینطور که داشت آستین های محمد رو بالا میزد گفت: محمد خیلی تند میرفتی ها فکر کنم چون غذات رو کامل میخوری اینقدر قوی شدی... محمد هم بادی به غبغب انداخت و گفت الان هم میخوام غذام رو کامل بخورم و قوی تر بشم.... همین جور که بابا داشت دستهای محمد رو می شست محمد گفت: بابا میای بعد از شام کشتی بگیریم؟ بابا گفت بعد شام که وقت خوابه بابا .... محمد: نه بابا سه تا کشتی بگیریم دیگه... بابا گفت قبوله ولی به شرطی که بعدش زود بری بخوابی ها... بعد محمد رو گذاشت روی زمین و محمد دوید سمت اتاق تا حوله رو برداره و دست و صورتش رو خشک کنه، سعید صورت میثم رو هم شست و اومدن سر سفره. سعید و بچه ها بدون حضور مامان لب به غذا نمیزنند حتی اگر خیلی گرسنه هم باشند باید مامان غذا را بکشد، چند ماه پیش وقتی بابا داشت برای بچه ها قبل از خواب قصه می گفت، داستان آن شهید و بچه هاش که بدون حضور مامان خانه لب به غذا نمیزدند رو برای بچه ها گفته بود و با بچه ها قرار گذاشته بود که از این به بعد اونها هم بدون مامان غذا نخورند... همه منتظرند تا مامان هم بیاد، مریم از داخل آشپزخانه با صدای بلند گفت: بچه ها تلویزیون رو خاموش کنید.... شبکه ۵ داشت یک سریال خانوادگی پخش میکرد، سریالی که مرحله به مرحله داد و دعوا و جیغ بازیگران را نشان میداد و صحبت از عاشق شدن دو نفر نسبت به یک خانم و رقابت در خواستگاری و ... به تصویر میکشید. مریم و سعید بخاطر آرامش فرزندانشون و عدم وارد نمودن استرس و گزاره های منفی تربیتی تا به حال بسیاری از سریال های تلویزیونی را ندیده اند... مثلا سریال مختار نامه بخاطر به تصویر کشیدن رفتارهای خشن و ... ، سریال جومونگ بخاطر نشان دادن صحنه های خشن و عاشقانه و .. آنها اعتقاد دارند نباید دنیای با نشاط و لطیف دوران کودکی و نوجوانی فرزندان را با تماشای چنین سریالهایی آغشته به ترس، خشونت، هیجانات و تخیلات غیر معقول نمود. علی تلویزیون را خاموش کرد و مامان هم نشست سر سفره و غذای همه را کشید، امشب نوبت فاطمه است که دعای سفره رو بخونه، فاطمه دستهاش رو بالا گرفت و خواند: بسم الله الرحمن الرحیم، أَللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلَالاً طَیِّباَ وَاسِعَاً ،أَللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِنَ الشَّاکِریِنَ یَا کَریِمُ. بعد، مریم و سعید و علی و میثم درحالیکه که دستاشون رو مثل فاطمه به حالت دعا بالا گرفته بودند گفتند: الهی آمین... و همه شروع کردن به میل نمودن سوپ. میثم هم میخواد خودش به تنهایی غذا بخوره و حسابی داره غذا روی لباسش میریزه ولی نه بچه ها و نه مریم و سعید حساسیتی نشون نمیدن؛ محمد هم کارش همینه استاد غذا دادن به لباسهاشه... مریم و سعید از بازی کردن بچه های زیر ٧ سالشون با غذا ناراحت نمیشن و به بچه ها بخاطر کثیف شدن لباسشون با غذا تذکر نمیدن... 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 ☺️
قسمت هشتم سفره شام پهن است و مریم و سعید و بچه ها دارن شام می‌خورن. مریم و سعید عادت دارن وقتی که در خانه خودشون سر سفره هستند، روبروی یکدیگر بشینند و تلاش میکنند به ظاهر خودشان در داخل منزل هم اهمیت بدهند. وقتی هم که در منزل اقوام به میهمانی می‌روند و یا میهمان به منزل دعوت می‌کنند هم تلاش می‌کنند کنار یکدیگر بنشینند و بچه‌هاشون هم که برای نزدیکتر نشستن به بابا و مامان با هم رقابت دارند. مریم یک تیشرت صورتی ملایم و دامن بلند گلبهی پوشیده و موهایش طبق معمول شانه شده و مرتب بود و لباس‌هایش معطر با همان ادکلنی که خیلی وقت پیش به همراه سعید انتخاب کرده بود؛ سعید و مریم در انتخاب لباس و عطر یا ادکلن معمولا به تنهایی خرید نمی کنند و اغلب برای انتخاب، نظر یکدیگر را جویا می‌شوند. سعید هم یک تیشرت و شلوار سرمه ای به تن داشت و موهایش را به زیبایی شانه کرده بود و عطری که مریم به مناسبت تولدش برایش خریده بود را زده بود... محمد و علی کنار بابا نشسته اند و فاطمه کنار مامان؛ میثم هم بغل مریم در حال شیر خوردن است. محمد رو به مامان می‌کنه و می‌گه: مامان آب بده بلافاصله فاطمه می‌گه: داداشی اگه آب بخوری باید از اول شروع کنی ها... مریم برای بچه ها یک قانون گذاشته بود و آن هم این بود که هر کس تا چهل روز وسط غذا آب نخوره مشمول جایزه ای مثل کتاب، بازی فکری و غیره می شه و اگر کسی بعد از چند روز که رعایت کرده، حالا بین غذا آب بخوره مجدداً چهل روزش، از اول محاسبه می‌شه. محمد که نمی‌خواست پنج روزی که بین غذا آب نخورده از بین بره، وقتی فاطمه بهش یادآوری کرد، از خوردن آب صرفه نظر کرد و گفت: مامان الان من چند روزه که وسط غذا آب نخوردم؟ مامان با لبخند جواب داد الان پنج روزه که وسط غذا آب نخوردی؛ با امشب میشه شش روز؛ اگر سی و چهار روز دیگه هم نخوری میشه چهل روز. محمد با خوشحالی به بچه ها گفت آخ جون من سی و چهار روز دیگه جایزه میگیرم... مریم و سعید یک نیم نگاهی به هم انداختند و لبخند رضایت روی لباشون نشست. آنها با استفاده از گزاره تربیتی "قانون، تشویق و تنبیه" خیلی در شکل گیری رفتار خوب فرزندان و یا رفع رفتار اشتباه بچه ها موفق بوده اند البته این موفقیت دلایل دیگری هم داره که یکی از مهم‌ترین اونا وجود "آرامش" در فضای خانواده است... مریم و سعید علیرغم اینکه مثل همه زن و شوهرها در برخی مسائل و علایق و سلایق اختلافاتی با هم دارند ولی به هیچ وجه به خودشون اجازه نمی‌دهند جلوی چشم بچه ها مسائل اختلافی شان را مطرح یا حل و فصل کنند و مدتهاست بچه ها تنش و ناراحتی احتمالی بین و بابا و مامان رو نمی‌بینند. علی چند روز پیش از پسرخاله اش یک جوک شنیده بود و خیلی خوشش اومده بود و میخواست برای مامان و بابا هم تعریف کنه؛ رو کرد به بابا و گفت: بابا یک جوک بگم؟ بابا گفت: بگو 😊 علی لبخندی که بر لب داشت، بیشتر شد و گفت؛ ☺️ یه روز یه آقاعه میخواست بره کشور عربستان و نمی دونست که اونجا چطوری صحبت کنه... یکی اومد و بهش گفت: این که کاری نداره فقط کافیه اول هر کلمه "ال" بذاری دیگه درست میشه، مثلا بگی الچطوری؟ الخوبی؟ و ... خلاصه این آقاعه رفت عربستان و موقع ناهار رفت یک رستوران و به گارسون گفت اللطفا الیک الچلو و الکباب و النوشابه و السالاد البیارید... گارسون هم هرچی سفارش داده بود، خیلی سریع آورد براش!!! آقاعه خیلی خوشش اومد که چقدر راحت عربی یادگرفته و چه خوب حرف میزنه؛ وقتی میخواست پول غذا رو حساب کنه گارسونه اومد نزدیک گوشش و یواش گفت: برو خدا رو شکر کن که من فارسی بلدم وگرنه "الکوفت"😃 هم بهت نمیدادم 😁 مریم و سعید و بچه ها زدند زیر خنده...😃 سعید که خیلی خوشش اومده بود گفت: البیزحمت النمکدان را البدهید 😂 و مجددا همه با هم خندیدند...😄 فاطمه و علی هر کدام بیست روز است که وسط غذا آب نخورده اند و تلاش می‌کنن تا چهل روز رعایت کنن... وقتی که چهل روز تموم شد و جایزه گرفتند در مرحله بعد این قانون تبدیل میشود به شصت روز یعنی دو ماه و اگر کسی تا دوماه قانون را رعایت کند مرحله بعد می شود سه ماه و همینطور ادامه پیدا می‌کند تا این رفتار نهادینه شود... یکسالی هست که مریم و سعید این گزاره تربیتی "قانون، تنبیه و تشویق" را در خانه پایه‌گذاری کرده اند که البته موفقیت‌های زیادی هم داشته اند؛ 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 💜 ☺️
قسمت نهم ساعت ۲٠:٣٠ دقیقه شب و سفره شام جمع شده است. هر شب ساعت ٢٠.٣٠ مریم بچه‌ها را به اتاق خواب می‌برد و برای آنها کتاب داستان می خواند و بعضی وقتها هم قصه می گوید. سعید هم در ماه، چند مرتبه برای بچه ها قصه میگوید؛ بچه ها عاشق شنیدن قصه مامان و بابا هستند. برای اینکه حواس بچه ها پرت نشود، مریم از سعید می‌خواهد که چراغ های اتاق پذیرایی را کمتر کند؛ سعید هم چراغ ها را خاموش می کند و فقط یکی از چراغهای کم نور بالای سر خودش را روشن میگذارد و صدای تلویزیون هم که روی شبکه ۲ و اخبار ۲۰.۳۰ بود قطع میکند. از همان هفته اول که سعید در دو شیفت کار می کند، فکر مریم حسابی درگیر شده و آرام و قرار ندارد. او از تصمیم خودش پشیمان است؛ با خودش فکر می‌کند که واقعاً تبدیل کردن خودروی پراید به سمند چقدر اولویت دارد؟ الان یک ماه است که بچه‌ها درست و حسابی با پدرشان بازی نکرده اند و هر شب سعید آنقدر خسته است که حتی در بیشتر موارد فرصت یک شب به خیر گفتن هم ندارد و وقتی سرش را روی بالش میگذارد، شارژش تمام می‌شود ... مریم نتیجه گرفته که در اولویت بندی هایش دچار اشتباه شده و میخواهد در یک فرصت مناسب موضوع را با سعید مطرح نماید، اما نگران است که سعید ناراحت شود و بگوید که خودت خواستی چنین کنیم و چنان... بچه‌ها به اتاقشان رفته‌اند و مریم هم قبل از اینکه برای خواندن کتاب داستان به اتاق بچه ها برود، سراغ سبد لباس ها رفته؛👕 لباس های سفید و همچنین پیراهن سفید سعید، که سر شب میثم با دستهای چربش حسابی کثیفش کرده بود، برداشت و داخل ماشین لباسشویی انداخت ولی آن را را روشن نکرد. فاطمه هم که دنبال مامان دویده بود تا ببیند مامان چه کاری دارد، از مامان میپرسد:" مامان چرا لباسها را که ریختی، ماشین لباسشویی را روشن نکردی؟!" مریم لبخندی می‌زند و دستی روی گونه های فاطمه میکشد و میگوید :"عزیزم من هر شب آخر وقت لباسشویی را روشن میکنم چون الان ساعت پر مصرف هست" 😊 فاطمه میپرسد:" مامان ساعت پر مصرف یعنی چه؟" مریم میگوید:" یعنی الان که تازه هوا تاریک شده و همه مردم، چراغهای خانه هايشان را روشن می‌کنند، مصرف برق بالا میرود. بخاطر همین ما نباید در این ساعتها جاروبرقی و چرخ گوشت و اتو و ماشین لباسشویی و... را روشن کنیم. چون باعث می‌شود برق بعضی خانه ها قطع بشود. " و ادامه داد:"حالا بدو برو سرجایت بخواب که ساعت خوابت دیر شده... " فاطمه گفت:" الان میروم، فقط قبل از آن کمی آب بخورم، زود برمیگردم "😊 مریم گفت:" بدو مامان جان، شما که ماشالله قبل از خواب یادت میفتد مرغ و خروسهایت را جا کنی... " محمد توپ بادی کوچکش را سمت علی میندازد و علی هم گوشه اتاق را دروازه کرده و شیرجه میزند و توپ های محمد را میگیرد و با هیجان گزارشگری هم میکند... مریم داخل اتاق بچه ها می آید ... علی و محمد مثل اینکه نارنجک توی اتاق افتاده، خیز میروند روی زمین و خودشان را می اندازند توی رخت خوابشان و پتوهایشات را رویشان میکشند و شروع می‌کنند به خندیدن زیر پتو😃 مامان گفت:" من ده دقیقه بیشتر نمیمانم... امشب نوبت کیست که قصه را تعیین کند؟" محمد گفت:" نوبت فاطمه هست." مریم بلافاصله میگوید:" امشب نوبت آبجی است؟!" بعد صدایش رو بلندتر میکند و میگوید:" آبجی زود بیا بگو قصه چی بگويم..." فاطمه سریع توی اتاق می آید و میگوید:" مامان، قصه های خوب برای بچه های خوب رو بگو... " سعید کتری آب را پر می‌کند، اجاق را روشن و شعله اش را زیاد می‌کند و برمی‌گردد مجددا جلوی تلویزیون و زیرنویس های خبر ۲۰.۳۰ را می خواند و در عین حال نیم نگاهی هم به گوشی اش دارد، علی و فاطمه که مدرسه ای هستند قبل از خواب برنامه فردای خود را آماده میکنند و کتاب هایشان را داخل کیف میگذارند. امشب هیچکدام از بچه ها مسواک نزده اند و مریم هم به روی خودش نمی آورد... محمد که آرام و قرار ندارد و مثل علی و فاطمه مدرسه نمیرود معمولا نسبت به بقیه با تاخیر شارژش تمام میشود و میثم هم که شیرخوار است بعد از محمد میخوابد. 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 💜 ☺️
قسمت دهم مریم قبل از اینکه برای بچه ها کتاب داستان بخواند، با لحن محبت آمیز همیشگی میگوید: "خوشگلهای من، چشمهایشان را بسته اند؟" بچه ها چشمانشان را بسته اند و منتظرند مامان شروع کند و با دقت به قصه گوش کنند... محمد طبق معمول هر شب، یواشکی چشمانش را باز کرده و با محبت و کمی چاشنی لبخند به چشمان مامان زل زده... مریم هم سخت نمیگیرد و انگار متوجه نشده که چشمان محمد باز است☺️ میثم هم که در اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید است👶 سعید یادش می آید که به مادرش زنگ نزده... گوشی را بر میدارد، شماره منزل پدر را میگیرد و احوال آنها را جویا می‌شود. مادر سعید می‌گوید:" بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری شوند و تست کرونا گرفتند، برایشان یک ختم قرآن نذر کرديم که ان شاءالله حالشان خوب شود. مامان جان شما و خانمتان چند جزء میتوانید بخوانید؟" سعید در پاسخ می‌گوید: "من بیشتر از یک جزء نمیتوانم بخوانم، مریم هم دارد برای بچه ها قصه می گوید، ان شاءالله ازشان میپرسم و اطلاع میدهم؛ ان شاءالله خدا همه مریض ها را شفای عاجل داده و هرچه زودتر از این بلای کرونا نجات دهد. راستی مامان اگر چیزی لازم داشتید یا کاری بود به من بگویید، مرخصی میگیرم و انجام میدهم." مامان: " نه مامان جان، دایی ها هستند و عزیز هم که فعلا بستری شده و تحت مراقبت است، شما فقط برای همه بیمارها دعا کنید." سعيد: "چشم حتما. فقط اگر از خانه بیرون رفتید، حتما ماسک بزنید، این ویروس منحوس با کسی شوخی ندارد. چند روز پیش یکی از همکاران من مبتلا شد و الان اصلا حالش خوب نیست و در این چند روز خیلی اذیت شده است؛ هرچه می‌گفتیم رعایت کن، ماسک بزن و با دیگران دست نده، گوش نداد که نداد و الان گرفتار شده..." مادر: "حتما مامان جان، من و بابا ماسک میزنیم، خیالت راحت. به همه مخصوصا خانم گلت، سلام برسان." سعید: "چشم، بزرگی شما را می‌رسانم، شما هم به بابا سلام برسانید. خدانگهدار." ۱۰ دقیقه بعد هنوز بچه ها نخوابیده اند... مریم طبق روال هر شب، یک مولودی از مولودی هایی را که خودش قبلا دانلود کرده، با صدای ملایم برای بچه ها پخش می‌کند و شب بخير می‌گوید و از اتاق بچه ها بیرون می آید؛ رو به سعید می کند و می گوید: "آقا سعید حواست به میثم هست من بروم حمام و دوش بگیرم؟" سعید که از خبر مبتلا شدن عزیز، حسابی توی فکر رفته بود می‌گوید: "ببخشید متوجه نشدم..." مریم: "تلفنی با کی صحبت می‌کردید؟" سعید: "با مامان؛ سلام رساندند. بین خودمان باشد متأسفانه عزیز احتمالا کرونا گرفته اند و تست کرونا هم گرفته اند، خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه مریض ها، یک ختم قرآن برداشته اند و پرسیدند شما چند جزء میخوانید؟" صدای مولودی خوانی دلنشین حضرت علی (ع) با صدای سید رضا نریمانی از اتاق بچه ها به گوش میرسد... مریم با آرامش و متانت همیشگی اش گفت:"خدا بزرگ است، ان شاءالله خوب می‌شوند. من سه جزء می‌خوانم ان شاءالله ☺️ آقا سعید اگر حواست به میثم هست من بروم یک دوش بگیرم🙃" سعید لبخندی می‌زند و می‌گوید:" برو خیالت راحت باشد😊" میثم مداد شمعی های فاطمه را، که گوشه اتاق افتاده بود، برداشته و دارد روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی میکند و حالا دیگر از سر و کول سعید بالا نمیرود؛ سعید هم گوشی اش را به دست گرفته و با تمرکز بیشتری اخبار آمار مبتلایان امروز کرونا را چک میکند. بعد از چند دقیقه، سعید میبیند چیزی در دهان میثم است! سریع جلو رفته و می‌گوید : "اخ کن بابا، اخ کن..." لب و دهان میثم کاملا آبی رنگ شده و سعید میفهمد که در دهان میثم مداد شمعی است! میثم هم سفت دهانش را بسته و مدادها را میجود، هرچه سعید می‌گوید اخ کن، میثم صورتش را برمیگرداند و مدادها را از دهانش بیرون نمی‌ آورد؛ سعید بلند شده و یک دستمال کاغذی برمیدارد، میثم را در بغل گرفته و به سینه اش می چسباند و سعی میکند با زور مداد شمعی ها را از دهان میثم در بیاورد... میثم داد میزند ولی سعید بی توجه به او، همچنان تلاش می‌کند... مریم که لباس جذاب و مهیجی به تن کرده، می آید و با دیدن این صحنه موضوع برایش روشن می‌شود که دوباره سر سعید توی گوشی بوده و ... مریم بچه را میگیرد و دهان او را زیر شیر ظرفشویی میشوید. سعید همچنان سرش توی گوشی است... مریم رو به سعید کرده و با کنایه به او می‌گوید :" از قدیم گفته اند بچه را با پدرش تنها نگذارید...😒😊 قدیمیها یک چیزی می دانستند که میگفتند"... 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 💜 ☺️
قسمت یازدهم مریم در حالی که سینی چای را به دست داشت وارد اتاق شد و سینی را گذاشت روی میز کامپیوتر تا میثم دست نزند... 👶 آنها تا دو ماه پیش که سعید یک شیفت کار می‌کرد و اینقدر ساعت کاریش را زیاد نکرده بود، هر شب بعد از اینکه بچه ها خوابیدند خلوت گفتگو داشتند؛ کنار هم می نشستند و با هم صحبت می کردند. درباره هر چیزی که باعث بهتر شدن حالشان می شد...😍 مریم مثل هر شب با لباس زیبا و مرتب کنار سعید نشسته است👗 آنها عادت دارند زمانی که در میهمانی سر سفره هستند کنار یکدیگر بنشینند و هنگامیکه در خانه خودشان سر سفره هستند، روبروی یکدیگر، و در خلوت گفتگو، در کنار هم می نشینند و گاهی به هم تکیه کرده و در آغوش هم، یکدیگر را نوازش میکنند.💓 سعید و مریم عاشق خلوت گفتگو هستند... مریم سرش را روی پای سعید میگذارد و میثم را با دستانش بلند کرده و قربان صدقه اش میرود... سعید هم دست چپش را روی سر مریم گذاشته و شروع میکند به نوازش کردن او و بازی کردن با موهایش...😍 تلفن سعید زنگ میخورد ... سعید نیم نگاهی به گوشی اش می‌کند؛ یکی از دوستان قدیمی اوست، ولی صدای گوشی را قطع می‌کند و جواب نمیدهد... سعید و مریم با هم قرار گذاشته اند هنگامی که خلوت گفتگو دارند، همه توجهشان برای هم باشد و حتی در هنگام خلوت گفتگو گوشی دست نگیرند... مریم که حدود دو ماه هست که بخاطر مشغله کاری مضاعف سعید، در رابطه اش با او خلوت گفتگو ندارد، از این حرکت سعید خیلی خوشش می آید... چون خیلی طول کشیده بود تا سعید بپذیرد که در وقت خلوت گفتگو حواسش به چیز دیگری نباشد و حتی گوشی به دستش نگیرد. با یک نگاه محبت آمیز رو به سعید کرده و برای چندمین مرتبه در طول زندگی مشترکش میگوید: "سعید جان بهت افتخار میکنم. احساس میکنم زن دنیا هستم" ...😊 سعید عاشق این جمله مریم است و با شنیدن این جمله، حسابی انرژی مثبت می‌گیرد و لبخند رضایت بر لبش مینشیند. خم شده و با محبت وسط ابروهای مریم را میبوسد😘 و می‌گوید :" منم همینطور عزیزم."☺️ یکی از شاخصه های مریم که باعث شده در فامیل زبانزد شود، این است که با نگاه مثبت به همه چیز می نگرد و در زندگی اش هیچوقت از کلمات منفی و مایوس کننده استفاده نمیکند و همین مثبت نگری او باعث شده که با روحیه بالا مشکلات زندگی اش را راحت تر مرتفع کند. سعید امروز بخاطر اینکه عزیز را به بیمارستان برده بود، مرخصی گرفته بود، و فرصت بیشتری برای وقت گذاشتن برای مریم و بچه ها داشت. او یاد دو ماه پیش افتاده است و مثل آن شبها با انگشت سبابه اش با موهای مریم بازی میکند و آنها را به این طرف و آن طرف می راند...😘 مریم همینطور که با میثم بازی می‌کند می‌گوید : " میثم امروز برای اولین بار گفت داداش!" سعید با ذوق میخندد و می‌گوید :"ای‌جانم، قربان پسرم بروم که حرف میزند ولی بابا گفتنهایش خیلی عااالی است." مریم نیم نگاهی می‌کند و می‌گوید :"خب... مثل اینکه اول از همه گفته مامان ... همه حرفهای بچه ام عااالی است نه فقط بابا گفتنهایش..."😁 سعید کمی صاف تر نشسته و آرام می‌گوید :"خوشگلم، چاییت سرد شد. بلند شو چایت را بخور"... مریم بلند می‌شود و یک نقل مشهدی را که مدتی قبل، از سفر مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام خریده بودند، داخل دهان سعید میگذارد...🙈 سعید هم طبق عادت نقل و انگشتان مریم را با هم به دندان گرفته و کمی هم فشار میدهد و می‌گوید :" دست شما درد نکند. "بعد لبخندی میزند و می‌گوید :"البته انگشتان خانم خوشگل من از این نقلها خوشمزه تر هستند " ...😉 مریم هم با ناز همیشگی و کمی چاشنی اعتراض می‌گوید :"آقا سعید! ببین جای دندانهایت روی دستم مانده" ...😐😍 سعید همینطور که چای می نوشد، کنترل تلویزیون را برداشته و کانال یک میزند و می‌گوید: "مریم! دعا کن عزیز زودتر بهتر شود، سنشان بالاست و خیلی نگرانم" مریم: "خدا بزرگ است... سعی کن فردا حداقل با عزیز تلفنی صحبت کنی، چون شما را خیلی دوست دارند و خیلی روی روحیه شان تاثیر دارد. برای بیمار، از همه چیز مهمتر، روحیه خوب و انرژی مثبت هست" سعید: "این هم چشم... امر دیگه ای ندارید؟" سپس لبخندی زده و می‌گوید :" تعارف نکنید راحت باشید من در خدمتم😘 تازه استاد ماساژ هم هستم اگر تمایل دارید بیام سراغتون"😃 میثم هوس قایم باشک بازی کرده است. گوشه اتاق رفته و از پشت پرده دالی میکند...😍 مریم و سعید هم نوبتی با میثم دالی میکنند و میثم هم غش غش میخندد...😃 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 💜 ☺️
قسمت دوازدهم چهار ماه و نیم بعد... مردادماه؛ اما... خانه مریم و سعید مثل همیشه آرام نیست😔 سعید علیرغم مخالفت مریم همچنان اصرار دارد که دو شیفت کار کند و درآمد بیشتری داشته باشد، او اراده کرده تا پایان سال پراید را تبدیل به سمندLX پایه گازسوز کند. جسم و روح خسته این روزهای سعید و هوای گرم و سوزان این ایام، مدتی است که خانه مریم و سعید را ذوب کرده است... 🔥 چندین ماه است که مریم و سعید نتوانسته اند مثل قدیم وقتی بچه ها خواب هستند، خلوت گفتگو داشته باشند و سعید هم بخاطر فشار کاری زیاد، خیلی نا آرام و عصبی شده است... شبها سعید آنقدر خسته است که مدت زیادی است قبل از خواب، مریم را نمی بوسد و به آغوش نمی‌گیرد و به محض اینکه سرش را روی بالش می‌گذارد، به ديدار پادشاه هفتم می‌رود... مریم در آشپزخانه درحال آماده کردن ناهار است... صدای گریه محمد و فاطمه از اتاق بلند می‌شود و هر دو با فریاد و گریه به آشپزخانه می آیند. فاطمه: "مامان! به علی یک چیزی بگو، بادکنک من و محمد را برداشته و میخواهد با سوزن بترکاندش... 😡 محمد هم با عصبانیت گفت:" مامان! علی من را زد" و با صدای بلندتر گریه کرد... مریم از ناآرامیها و دعوای بچه ها کلافه شده و دوست دارد یک جای خلوت پیدا کرده و یک دل سیر گریه کند؛ با خودش فکر میکند چرا بچه ها اینقدر عصبی و پرخاشگر شده اند؟ که با صدای جیغ محمد از فکر بیرون می‌آید. رو به بچه ها کرده و می‌گوید: "از صبح تا حالا، این پنجمین بار است که با هم دعوا میکنید، من کاری با شما ندارم؛ خودتان مشکلتان را حل کنید. فقط این را بگویم اگر این دفعه همدیگر را اذیت کنید به بابا می‌گویم پارک نرویم..." 😡 خود مریم هم این روزها خیلی عصبی شده است... در خانه و وقت نگذاشتن او برای مریم و بچه ها خیلی روح و روانشان را به هم ریخته است. الان چندماه است که مریم از روش های مختلف استفاده کرده که سعید را متقاعد نماید تا برای بچه ها وقت بگذارد و مثل قبل با آنها کند😔 ولی سعید انگار اصلا نمی‌تواند شرایط او و بچه ها را درک کند... فاطمه و محمد مشغول ادامه خاله بازی شان شده اند... تلفن خانه زنگ می‌خورد؛ هوای تهران ۴٢ درجه است و کولر آبی دیگر جواب نمی‌دهد. فاطمه همانطور که عروسکش را در زير چادر گل گلی و رنگ و وارنگش به آغوش گرفته، میدود تا گوشی را جواب بدهد. "الو... سلام..." سعید: "سلام بابایی، خوبی خوشگلم؟" 😘 فاطمه: "بله خوبم" سعید: "چه خبر فاطمه خانوم؟ از صبح چی بازی کردید؟" 😃 فاطمه کمی فکر می‌کند و میگوید: "از صبح؟!... اول صبحانه خوردیم، بعد کمی با مامان کاردستی درست کردیم، بعد با هم منچ بازی کردیم، الان هم داشتیم خاله بازی میکردیم 😊که شما زنگ زدید" سعید: "آخ قربون دختر خوشگلم بشوم" فاطمه با ناز و عشوه و کمی چاشنی خجالت می‌گوید : "بابااا...به این علی یک چیزی میگویید... امروز چند بار من و محمد را زده است"😭 سعید: "خب! شما چه کار کردید که او شما را زده؟" فاطمه:" هیچی؛ فقط کتاب داستانش را پاره کردیم🙃" سعید: "خب نباید پاره می‌کردید بابایی...😳 علی هم کار خوبی نکرده...حالا مامان رو صدا میکنی؟" فاطمه: "مامان تو آشپزخانه هست، الان صدایش میکنم"... بعد میدود تا گوشی را به مریم بدهد و مثل همیشه داد میزند:" مامان! بابا کارتون دارد"... مریم دارد برای ناهار کوکو سیب زمینی درست می‌کند... سریع دستهایش را شسته و خشک میکند و گوشی را از فاطمه میگیرد... یک نفس عمیق میکشد و سعی میکند سعید از عصبانیت و خستگی او مطلع نشود و با مهربانی و نشاط می‌گوید : "سلام آاااقا😘 خدا قوت، چه خبر؟" سعید:" سلام خوشگلم، شما خوبید؟" 😍 مریم: "صبح بعد از نماز انگار سرت درد میکرد... بهتر شدی؟ میخواستم زنگ بزنم" 😊 سعید: "آره الحمدلله خوب شد. احتمالا بخاطر کم خوابی هست..." مریم: "خب خدا رو شکر. آقا سعید!!؟ قرار امشب رو که فراموش نکردی؟"☺️ سعید که چیزی یادش نمی آید با تعجب می‌گوید :" چه قراری؟" مریم: "امشب شب جمعه هست..." 😳 سعید کمی می‌خندد و میگوید: "هرچه فکر میکنم یادم نمی‌آید چه قراری داشتیم"🙊 مریم: "به بچه ها قول داده بودی ببریمشان پارک؛ آقا سعید! بچه ها عصبی شده اند اینقدر که پدرشان با آنها بازی نکرده و اصلا پدرشان را ندیده اند؛ باور کن گناه دارند..." 😔 سعيد: "آخ! اصلا یادم نبود🙈 امشب تا ساعت ١٠ سرکارم، حالا چه کار کنیم؟!" مریم: "شما هیچوقت به بچه ها بدقولی نکرده اید... اگر بدقولی کنید خیلی بد میشود، الان چندماه است بیرون نرفته اند و از هفته پیش که بهشان قول داده اید تا الان دارند برای پارک لحظه شماری می‌کنند..." 😔 سعید: "خودت میدانی که من روی قرارهای شب جمعه خیلی حساسم😘😍😂 سعی میکنم خودم را تا عصر برسانم😘 برویم پارک"🎉 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمدخمینی ❤️❤️❤️ کانال تربیتی همسران خوب👇 @hamsaranekhoob
آموزشی قسمت سیزدهم ساعت ٢٣ است و سعید و مریم و بچه ها تازه از پارک به منزل برگشته اند. مریم که امشب روحیه اش خیلی بهتر شده رو به بچه ها می‌کند و میگوید: بچه ها از بابا تشکر کردید که ما رو برد پارک؟ بچه ها که بعد از مدت ها به همراه بابا به پارک رفته بودند، از ذوق بسیار، همه شان تشکر کردن را فراموش کرده بودند و یکی پس از دیگری گفتند بابا دستت درد نکنه که ما رو بردی پارک😃 سعید هم در جواب بچه ها تک به تک میگفت خواهش میکنم پسر خوشگلم 😍 و دختر خوشگلم😘 مریم به بچه ها گفت بچه ها اول دستاتون رو بشورید و به سعید گفت: آقا سعید بی‌زحمت دستای محمد رو هم بشور... سعید دوید دنبال محمد که دستاش رو بشوره و محمد هم زد زیر خنده😃 و طبق معمول فرار کرد... صدای مریم بلند شد و گفت ساعت ١١ شبه شما دارید دنبال بازی میکنید؟!! 😳بعد میثم را بغل کرد و رفت تا در سینک آشپزخانه دستهایش را بشوید.؛ بالاخره سعید دستهای محمد رو شست و لباسش رو عوض کرد و تکیه اش را به پشتی داد... بلافاصله فاطمه پرید تو بغل بابا ☺️و با ناز همیشگی اش گفت : بابا فردا که تعطیله میای با هم بازی کنیم؟ بابا؟! ... بابا یه سوال بپرسم؟! سعید گفت بگو باباجون😍 مریم که داشت دستهای میثم را می‌شست، با خودش گفت فاطمه میخواد چی بپرسه از سعید؟! علی هم حواسش جلب گفتگوی بابا و فاطمه شده بود. فاطمه که کمی بغض کرده بود، گفت: بابا... چرا دیگه با ما بازی نمیکنی؟😔 ظرف دو ثانیه چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد : چرا اینقدر شبا دیر میایی و دیگه شبا برامون قصه نمیگی؟😔 سعید که از دیدن این صحنه خیلی متعجب و شوکه شده بود بلافاصله فاطمه را بغل کرد و سرش را بوسید و در حالی که موهای فاطمه را با دستش مرتب میکرد، گفت: خب میدونی چرا بابایی؟ چون میخوام بیشتر کار کنم و پولمون زیادتر بشه تا بتونیم یه ماشین بزرگتر بخریم و باهاش بریم مسافرت... ناگهان علی وارد بحث شد و گفت بابا اصلا ما نمیخوایم ماشینمون بزرگتر بشه😐 همین پرایدی هم که ما داریم خیلی ها ندارن ولی باباهاشون باهاشون بازی میکنن...😔 مریم دارد با دقت به صحبت‌های بچه ها با سعید گوش می‌کند و هنوز مصلحت نمیداند از آشپزخانه بیرون بیاید. فاطمه هم که حالا اشک‌هایش جاری شده بود مجددا رو کرد به بابا و گفت😭 آره بابا، ما نمیخوایم ماشینمون رو عوض کنی ولی بجاش مثل همیشه با هم بازی کنیم، باشه بابا؟! باشه؟... 😭 حالا مریم وارد اتاق شد و ساکت نشست کنار و شروع کرد به عوض کردن لباس میثم... (بچه ها داشتند حرف دل مریم را می‌زدند...) سعید که دلش آشوب شده بود و از کوتاهی هایش در حق مریم و بچه ها بیش از پیش آگاه شده بود لبخند سردی زد و گفت: بذارید با مامان هم مشورت کنم ببینم نظر مامان چیه؟ علی دوباره پرید وسط و گفت من مطمئنم مامان هم ناراحته و خودم چندبار دیدم که با هم صحبت می‌کردید به شما گفته که نمیخوایم ماشینمون رو عوض کنیم و ادامه داد بابا مگه خودتون قبلا نگفتید که روزی همه دست خداست... خدا هر طور خودش صلاح بدونه به بنده هاش روزی میده؟... مریم همچنان در سکوت و سردرگمی است و دارد با خودش فکر می‌کند... این اولین باریه که بچه ها دارن از سعید انتقاد می‌کنند... اون هم اینطور مستدل و منطقی... از طرفی خوشحال هست که بچه ها چقدر فهمیده شده اند و از طرفی نگران اذیت هایی است که در این مدت بچه ها از دوری پدرشان کشیده اند... از همه مهمتر اینکه چندین بار همین حرفها رو به سعید گفته بودم و تاثیری نداشت ولی امروز بچه ها غوغا کردند😊 مریم رو به بچه ها کرد و با لبخند و مهربانی همیشگی و کمی چاشنی کیاست، گفت: بچه ها بابا چون شماها رو خیلی دوست داره میخواست ماشینمون رو عوض کنه حالا که شما ها مخالفید، من هم هر تصمیمی که بابا بگیره باهاش موافقم😊 سعید یک لبخندی زد و گفت: من هم با نظر شما و مامان موافقم ولی چون با شرکت قرارداد بستم، تا ۶ ماه دیگه نمیتونم ساعت کاریم رو تغییر بدم اما قول میدم بعد از ۶ ماه، دیگه تمدید نکنم😊 حالا هم پاشید برید بخوابید که فردا ان شاءالله میخوایم کلی با هم بازی کنیم☺️ 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی 💚 لطفا نظرات و پیشنهادات خودتان را درباره رمان آموزشی خانه مریم و سعید به آی دی زیر ارسال نمایید 👇👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 💜 ☺️ (ع)