eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 اهدای انگشتر رهبرمعظم انقلاب به پدر طلبه شهید آرمان علی‌وردی حجت‌الاسلام محمد قمی، ریاست سازمان تبلیغات اسلامی در مراسم نامگذاری ساختمان اداره کل تبلیغات اسلامی استان تهران، انگشتر رهبرمعظم انقلاب را به پدر شهید آرمان علی‌وردی هدیه دادند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✍ _خیلی‌دلی‌بود؛نیم‌ساعت‌دیگر‌هیئت‌شروع‌ میشد‌و‌هنوز‌پارچه‌ها‌را‌نزده‌بودند همه‌عصبانی‌؛ او‌میرفت‌تااول‌وقت‌نماز‌می‌خواند‌. عین‌خیالش‌نبود.می‌گفت: (به‌شهدا‌توکل‌وتوسل‌کنید، خودش‌حل‌می‌شه!) اعتقاد‌داشت‌وظیفه‌ی‌ما‌این‌است‌که‌ بچه‌ها‌را‌بیاوریم‌هیئت‌.وظیفه‌این‌نیست‌ که‌هدایتشان‌کنیم؛امام‌حسین‌{علیه سلام } خودش‌هدایت‌می‌کند. ...🌷🕊 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✍ _میخواهم به خطّ مقدم بروم پوتین و لباسهایم باید تمیز باشد. انسان باید در هر حال تمیز و مرتب باشد. مگر تمیزی در خطّ مقدم عیب است؟ دوست دارم همیشه و مخصوصاً در زمان شهادت پاکیزه باشم. در ضمن وقتی به جبهه میروم، میخواهم مردم ببینند که ما در حال جنگ هم به و ترتیب و اهمّیت میدهیم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 _ درس اخلاق دو دقیقه‌ای استاد فاطمی‌نیا‌ رحمت الله علیه أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز روز دانش آموز است، روز خوب ۱۳ آبان✨ روز وحدت روز پیروزی در تمام پهنه ایران✨ سالروز تسخیر لانه جاسوسی و روز دانش آموز گرامی باد🌹 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 دوستانش بود آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شب های جمعه دعای کمیل زیارت عاشورا برپا بود تنها چیزی که در این میان من را اذیت می کرد دیر آمدنش از هیئت بود گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد، آن شب من خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم، به من گفت ساعت یازده و نیم بر می گردم نیم ساعت یک ساعت دو ساعت گذشت! خبری نشد، واقعاً نگران شده بودم ،هر چه تماس می گرفتم گوشی را جواب نمی داد ساعت دو و نیمه شب شده بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ در را زد واقعاً دلگیر بودم ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم آیفون را برداشتم و :گفتم:« کی این وقت شب؟»، گفت:« منم خانوم ،حمیدم، همسر فرزانه» :گفتم :«نمی شناسم!»، هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند در را باز کردم آمد داخل راهرو در ورودی خانه را کمی باز کردم وقتی رسید گفتم:« اول انگشتاتو نشون بده ببینم حمید من هستی یا نه»، طفلک مجبور بود گوش بدهد چون می دانست اگر بیفتم روی دنده لج حالا حالا باید ناز من را بخرد انگشتهایش را از در رد کرد داخل روی موتور یخ زده بود، گردنش را هم کج کرده بود، خودش را مظلوم نشان می داد این طور موقع ها که چشمهایش گرد می شد بانمک 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 می شد، گفتم :«تا حالا کجا بودی؟ ساعت دو نصفه شبه!» گفت: «هیئت بودم زیرزمین بود گوشی آنتن نمی داد جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها، انقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید». گفتم: «برو همون جا که بودی کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها می ذاره؟» ,خواهش می کرد و به شوخی با من حرف می زد من هم خنده ام گرفته بود به شوخی گفتم :«پتو و بالش می دم همون جا تو حیاط بخواب»، بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول می کشد از قبل به من اطلاع نمی دهد، خلاصه نقدر دلجویی کرد تا راضی شدم. فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم حمید گفت :«اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) تنگ شده میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آنقدر شلوغ بود نفهمیدیم چی شد این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم» ، چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: «دوست دارم بیام ولی می ترسم از درسام ،بمونم ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو»، گفت :«پیشنهاد خوبیه چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم،» تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند، رفتنشان که قطعی شد حمید گفت :«بریم خونه مادرم قبل از سفر به سر به اونها بزنیم،»، گفتم :«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 کنم توی راه بخورید.» سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم، خانه عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر ،خاکی به دوراهی که رسیدیم حمید گفت: «خانوم بیا از مسیر خاکی بریم اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!»، انداخت داخل مسیر ،خاکی دل و روده من بیرون آمد، ولی حمید حس موتور سوارهای مسابقات پرشی را داشت این جنس شیطنتها از بچگی با حمید یکی شده بود وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گردوخاک پاک کردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه یک ساعتی نشستیم ولی برای شام ،نماندیم موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نایب الزیاره ،باشد خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی ،سیخ ،روغن تنقلات خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم. حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود، وسط کارها دیدم صدای خنده اش بلند شد :گفت می دونی همکارم چی پیام داده؟» :گفتم :«بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی» گفت: «من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم ،میارم خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته ،رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهمو باید بندازم هوا، این که بخواد ناهار بذاره 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 و ساک ببنده پیشکش جواب دادم «خب من از دوستایی که داری مطمئنم ،این طور سفرها خیلی هم خوبه، روحیه آدم عوض میشه، توی جمع دوستانه معمولاً خوش می گذره نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم می رسه.» حمید گفت: «آره ولی بعضی خانم ها سخت می گیرن ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی» گفتم: «آره همه چی براتون چیدم فقط یه سس مونده، بی زحمت برو همین الآن از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخوریم در حالی که از صندلی بلند می شد گفت: «آره دیگه منم که عاشق سُس، اصلا بدون سُس کتلت نمی چسبه»، خیلی زود لباسهایش را پوشید و ،رفت من هم سفره شام را انداختم چند دقیقه بعد حمیدبرگشت ولی سُس نخریده بود گفتم پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟ برای شام سس لازم داریم» گفت: «مغازه همسایه بسته است باشه فردا موقع رفتن می خرم» گفتم: «سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که می خوای با خودت کتلت ها رو ببری قم» جواب داد:« این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!» رفتارهای این طوری را که می دیدم فقط سکوت می کردم چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل ،بفهمم خوب حس می کردم این 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._