4_5963260794245221191.pdf
288.7K
🙏 ادعیه روز سیزدهم ماه رمضان برای مولایمان، حضرت صاحب الزّمان علیه السلام
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
#پروفایل_مشترک
من درون قلب خود را با توسل دیده ام
داخل آن غیر حا و سین و نون چیزی نبود
.
.
به پیشواز ولادت حضرت ارباب کریم اهل بیت علیهم السلام حسن بن علی علیه السلام میرویم
با تصویر پروفایل مشترک🤍...
.
.
.
#یاکریم_آلالله💚
#پروفایل
#یاکریم_بن_کریم
⭕️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
4_5947498285743736265.mp3
24.9M
#دعای_افتتاح_صوتی
#مهدی_سماواتی
دعای سفارش شده مولا #صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ماه مبارک #رمضان
#التماس_دعای_فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای افطار🔰
بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
التماس دعا
قبول حق
@haram110
◻️◽️#کلام_خدا_مدح_حضرت_امیرالمومنین_علیبنابیطالب علیه السلام
#شهر_الله شماره یازدهم
حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُم وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ.
✨خداوند محبوب کرد نزد شما ايمان را و بياراستش در دلهاى شما ناخوشآيند كرد نزد شما كفر و نافرمانى و سركشى را.
📖 سوره الحجرات، آیه:7
✨در تفسیر البرهان در ذیل آیه شریفه از حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام روایت کرده که حضرت فرمودند: منظور از ایمان در آیه شریفه که خداوند آن را محبوب مؤمنان قرار داد و آن را در دلهایشان آراست حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام است و منظور از کفر و فسوق و عصیان که خداوند آنها را مکروه مؤمنان قرار داد اولی (ابوبکر زندیق) و دومی(عمر بن زنا) و سومی(عثمان حرامزاده) هستند.
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
#رمضان
🔹️ پیشگیری از #ضعف شدید بدنی در ماه رمضان
لطفا منتشر بفرمایید🌸❤️
کانال سلامتکده مشکات قم👇
💟@meshkatqom
🍃💎✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_رفتاری
#ایده_مناسبت
اگر کسی افطار و سحر را با این سوره آغاز کند اجر شهیدی را دارد که در خون خود غلطیده باشد....
👤 حجت الاسلام رفیعی
🫂@haram110
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت74 کشیده شدن میز روی زمین گوشم را می خراشد. کیانوش وقت
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت76
اصلا قید کیانوش را زده ام و دلم می خواهد هر چه سریع تر پیاده شوم، برای همین می گویم:
_آقا؟...
من همینجا پیاده میشم.
صدایی ازش در نمی آید.
کم کم دلم شور می زند و استرس به تمام تنم رخنه کرده است.
آهسته دستم را به طرف اسلحهی توی کیفم می برم.
دستم که به ماشه اش می خورد حس بدی در میان می دود.
حال غریبی دارم. با این که میدانم این کار از من برنمی آید اما وقتی به عاقبتش فکر می کنم، اسلحه را آرام و آهسته بیرون می کشم.
بعد با یک حرکت روی شقیقه اش می گذارم.
لرزش دستانم به اسلحه هم سرایت می کند و با ترس می غرم:
_گفتم کنار بزن! یالا وگرنه جوری تو اون دنیا باید وایستی.
باز هم واکنش نشان نمی دهد و این بار بلند تر داد می زنم:" میگم نگه دار!"
سریع دستش را از فرمان جدا می کند و کشمکش کوچکی بین مان شکل می گیرد و او با گرفتن اسلحه پیروز می شود.
دیگر تحملش را ندارم و میخواهم در را باز کنم و بیرون بپرم.
دستگیره را می کشم و صدای باد توجه اش را جلب می کند.
بالاخره به حرف می آید و با صدای تقریبا کلفتی می داد می زند:
_چیکار میکنی دیوونه!
_یا نگه میداری یا خودمو پرت می کنم!
با دست در را بیشتر باز می کنم که یقه اش را پایین می کشد.
با دیدن چهرهی پیمان شوکه می شوم و برای لحظه ای دستم از روی دستگیره سر می خورد.
در بیشتر باز می شود و با داد او به خودم می آیم:
_درو ببند دیوونه!
با ترس آسفالت کف خیابان را می بینم و در را با توان زیاد می بندم.
با بسته شدن در روی صندلی ولو می شوم.
نگاه پیمان به من می افتد و نچی می کند.
اسلحه را به طرفم می گیرد و تحقیرم می کند.
_باید بیشتر به ترست غلبه کنی وگرنه طرف میفهمه همش فیلمه و تو کاری ازت درنمیاد!
زبانم به جواب نمی چرخد.
اسلحه را با سر انگشتم می گیرم و توی کیف می اندازم.
انگار هنوز طعنه هایش تمامی ندارد.
_زیادی که تو نقشت نرفتی؟
به نظرم بدون لبخند و عشوهی خرکی هم میشه کاری از پیش برد!
عشوهی خرکی دیگر چه صیغه ای است؟
دیگر چه از این بیشتر بگوید؟ هر چه داشت بارم می کند و من سکوت کنم؟
همانطور که خون خونم را می مکد می گویم:
_من کی لبخند زدم و عشوهی به قول شما خرکی اومدم؟
_توی رستوران خیلی تو نقشت بودی.
_خب این مگه مشکلی داره؟
اتفاقا شما باید خوشحال باشین.
دستانش را روی فرمان فشار می دهد.
بدجور حرص می خورد و این را به راحتی می توان مشاهده کرد.
از این که باز سر در لاک من کرده ناراحت و عصبی هستم.
برای این که جواب طعنه هایش را پس بدهم می گویم:
_شما چرا منو تعقیب میکنین؟
_من مسئول تو ام. یادت که نرفته؟
وقتی کم می آورد هی مسئول مسئول می کند!
اخم هایم در هم کشیده می شوند و با غیض رویم را از او می گیرم.
با نگاهم از پشت صندلی ماشینش را دید می زنم.
کم کم به خیابان می رسیم او به فرعی می پیچد. بی اختیار و از روی استرس داد می زنم:
_پیچید تو فرعی! بپیچ دیگه!
از صدای بلندم متعجب می شود. دستان روی گوش هایش را کمی تکان می دهد و غر می زند:" میشنوم دیگه! داد نزن!"
دست خودم نیست؛ هر گاه احساس می کنم ماشین بایستد و او بفهمد که من تعقیبش می کنم.
دیری نیست که ماشین اش جلوی یک ساختمان بلند می ایستد.
پیمان پشت سر چندین ماشین پارک می کند و نزدیکش نمی رود.
کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنم اما شاخ و برگ های درخت نمی گذارند چیزی ببینم.
از پیمان می پرسم:
_کجا رفت؟
خاموش می ماند.
بی اعتنا و به همراه مکث طولانی می گوید:" هیچی نیست."
خودم را لعنت می کنم که چرا سوار ماشین این آدم شدم.
طولی نمی کشد ماشین به حرکت در می آید و پیمان هم با فاصله استارت می زند.
سکوت مرگباری بر فضا حاکم شده و بعد از کلی سکوت بی مقدمه می گوید:
_شما کلا برنامه ات همینه؟
_چیه؟
انگشتش روی فرمان تکان می خورد و توجه ام برای ثانیه ای به طرفش جلب می شود.
_همین دیگه...
همین که با ظاهر و زبونت نقشه تو اجرا می کنی.
نفس داغم را از دهان بیرون می دهم.
از نیش و کنایه هایش حالم بهم می خورد، فکر نمی کنم این مورد دیگر ربطی به مسئول بودنش داشته باشد.
_من کارم تمومه، لطفا وایستین.
از صبح کلی کار کردم و خسته ام.
دستی به کلاه توی صورتش می کشد و بدون ذره ای نگاه لب می زند:
_من شما رو پیاده کنم این یارو از دستمون در میره.
یکم تحمل کنین.
دیگر نمی توانم دندان به جگر بگیرم و مثل خودش بی رو در بایستی حرف می زنم.
_من اینو میتونم تحمل کنم اما کنایه های شما رو نه!
حد خودتونو بدونین.
مشتم از شدت خشم بهم فشرده می شود و ناخن های بلندم توی پوست فرو می رود.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)