eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 اگر دوست داریم جزء حضرت باشیم پس طبق ایشان ڪنیم نه اینکه طبق خودمان جهاد ڪنیم قالَ سیدنا الصَّادِقُ صلوات الله علیه: مَنْ سُرَّ أَنْ یَکُونَ مِنْ أَصْحَابِ الْقَائِمِ فَلْیَنْتَظِرْ وَ لْیَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحَاسِنِ الْأَخْلَاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ فَإِنْ مَاتَ وَ قَامَ الْقَائِمُ بَعْدَهُ کَانَ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ أَدْرَکَهُ 💫 حضرت آقا امام صادق صلوات الله علیه: هرکه دوست دارد از یاران امام قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد، پس منتظر باشد و همراه انتظار خود، ورع و خوش خلقی را پیشه کند که اگر در چنین حالی بمیرد، و سپس قائم ظهور کند، پاداش کسانی را خواهد یافت که در زمان قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) او را یاری کرده اند. 📚بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث ج 52 ص 140
باید قوی بود، باید از سخت ترین ضربه ها،پله ساخت و بالاتر رفت، باید از بی انصافی ها،درس انصاف گرفت و روی تمام بی مهری ها،چشم بست! نمی‌توان جلوی سازهای ناڪوڪ زمانه را گرفت، اما می توان مسیر درست را ادامه داد و نگران هیچ چیز نبود... می توان انعطاف پذیر شد و با هر ضربه حالت بهتری گرفت، نه اینڪه دلسرد و ناامید شد، نه اینڪه جا زد و ڪنار ڪشید... تا بوده،همین بوده.. هر چه بالاتر بروی و نزدیڪتر به قله باشی باد و طوفان و زمین و زمانه سخت تر می گیرد! قوی بود... 🍃 @haram110
﷽؛ ✅ واجب یا مستحب بودن افعال یا اذکار نماز  📝 پرسش : و نماز مشمول کدام یک از است ؟ 📖 پاسخ : آنچه در نماز انجام مى شود یا است یا . ✅ تعریف رکن و غیر رکن  📝 پرسش : در نماز و فرق آن با چیست ؟ 📖 پاسخ : بر دوگونه است : بعضى است و بعضى ، چيزى است كه اگر آن را به جا نياورد يا اضافه كند نماز باطل است ، خواه عمداً باشد يا از روى سهو و اشتباه ، ولى در واجبات هنگامى ‏نماز باطل مى‏ شود كه آن را عمداً كم و زياد كند و اگر از روى سهو و اشتباه كم و زياد كند نماز صحيح است . ✅ ارکان نماز  📝 پرسش : کدام یک از افعال و اجزاء نماز است ؟ 📖 پاسخ : ارکان نماز است : اول . دوم . سوم و ، يعنى ايستادن پيش از ركوع . چهارم . پنجم (البته در نیت ، زيادى تصور نمى‏ شود و زيادى تكبيرة الاحرام نيز اگر از روى سهو باشد نماز را باطل نمى ‏كند ، هرچند احتياط مستحب آن است كه آن را اعاده كند). ✅ واجبات در نماز 📝 پرسش : کدامند ؟ 📖 پاسخ : واجبات نماز است : 1⃣ نيّت ، 2⃣ تكبيرة الاحرام ، يعنى «الله اكبر» در اول نماز ، 3⃣ قيام ، 4⃣ قرائت ، 5⃣ ركوع ، 6⃣ سجود ، 7⃣ ذكر ركوع و سجود ، 8⃣ تشهد ، 9⃣ سلام ، 🔟 ترتيب ، 1⃣1⃣ موالات (پى در پى به جا آوردن اجزاء نماز). ✅ لزوم آرمش بدن هنگام گفتن اذکار  📝 پرسش : در هنگام ذکر های و معین چه حکمی دارد ؟ 📖 پاسخ : در موقع بايد بدن آرام باشد ، بلكه باید در که محل معینی در نماز دارد ، نيز اين معنى . البته اگر کار خلافی مرتکب شده ولی است . ✅ لزوم آرامش بدن در حال گفتن اذکار نماز 📝 پرسش : در حال حرکت ، چه حکمی دارد ؟ 📖 پاسخ : هرگاه در نماز مى ‏خواهد كمى يا رود يا بدن را كمى ‏به ‏طرف و حركت دهد . ✅ گفتن ذکر بحول الله و قوته ... در حال حرکت  📝 پرسش : آیا و ... باید در حال گفته شود یا این که در حال نیز می تواند بگوید ؟ 📖 پاسخ : «بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ اقُومُ وَ اقْعُدُ» را در حال بگويد . ✅ اکتفا به عبارت " بحول الله " هنگام برخاستن از سجده 📝 پرسش : آیا می توان هنگام ، فقط عبارت را بگوئیم ؟ 📖 پاسخ : .
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وچهاردهم✨ بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم...
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش . چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور.. ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا ✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد... نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ _خب تنهام نذار _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی. -راستی داداش خوبت چطوره؟ -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره. بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم. یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه.. برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد بلند خندید. از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم. بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن. لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود) لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟ -آره دخترم برو.مراقب خودت باش. -چشم. مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود. این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد.... لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟! مامان گفت: _زهرا،چی شده؟ -مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید.. برگشته... زخمی بود.. آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود. واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش. گفتم _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره. -واقعا؟!!! -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش. -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم. حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد. مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم. وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن. منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم. فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد. با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید. بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود. اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن. تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن. یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود. خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم... ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!! حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی. سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری... کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم... ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد... نویسنده بانو