* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وششم✨
_خب تنهام نذار
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.
-راستی داداش خوبت چطوره؟
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..
برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد
بلند خندید.
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)
لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.
-چشم.
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.
این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!
مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟
-مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید.. برگشته... زخمی بود..
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.
واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.
گفتم
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.
-واقعا؟!!!
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم.
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.
منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.
فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.
با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.
اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.
خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...
ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.
سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...
کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وبیست_وششم✨ _خب تنهام نذار _محمد راست میگفت،شما دیگه
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وهفتم ✨
حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده...
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت #جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.
همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای #سخت_تر از این آماده کن.
تو دلم گفتم سخت تر از این؟!
خدایا خودت کمکم کن.
در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.
سه ماه بعد...
سیدمحمد و سیدمهدی به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.
چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.
وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...
خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.
وحید مثلا اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.
بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.
بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.
کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.
درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.
یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند...
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم. روزی هزار بار #خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود....
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود...
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.
گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.
با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟
صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.
-پشت سرت هم چشم داری؟!!
-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.
رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟
لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی
سفیدت.
-میبینی خانوم پیر شدم.
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!!
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم