eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💢چگونه صدقه دهیم؟ ✅امام صادق(ع): جلوی مردم، صدقه نده تا تو را ستایش کنند. زیرا اگر چنین کنی، پاداش خود را فقط در گرفته ای نه در آخرت. بلکه طوری پنهانی، با راستت صدقه بده، که حتی دست هم خبردار نشود. زیرا آن کسی که به خاطر او پنهانی صدقه می دهی، تو را آشکارا خواهد داد. 📚بحارالانوار ج۷۸ ص ۲۸۴ @haram110
@haram110 هیـــچ وقت دل این دو نفــــر رو نشڪن: پـــ♡ـــدر ❁ مــ♡ــادر هیـــچ وقت این دو تا رو نگــو: نمیتـونم و بد شانــسم هیـــچ وقت این دو تا نڪـــن: دروغ غــــــــــــــــــیبت همــــــیشه این دو تا جمــله رو به خاطـــر بســـپار: با یاد خــــــدا دعـــای پـــــدر و مـــــادر همـــیشه دوتا چــیز و به بـــــیار: دوســـــتای گـــــذشته رو خاطـــــــــــــــــرات خـــــوبت رو همیشه به این دو گوش ڪن فـــــرد با تجـــربه معـــلم خـــوب همــیشه به دو تا دل ببند: صــــــــــــداقت صمیــــــــــمیت همیشه این دو نفرو بگیر: یتــــــــــــــــــــیم فقــــــــــــــیر @haram110
هر چه داریم همه از كرَم است خلقت حق ، لطف كم است نور بر و ، داد یك ذره ز خاك قدم است نه فقط خلقِ و غلامش باشند بخدا خیل حَشَم است از نهراسد هرگز ما تحت لوای است در صف حشر زهراست علم قلم است نام مبر نزد من از مگو عشق دیریست كه در پیچ و خم است ای كه حاجت ز میطلبی دقت كن پرچم شاه به سوی است
های_برائتی 🛑 آغاز صبح با برائت جستن از جِبتْ وَالطاغُوتْ﴿خلفای غاصب ﴾ لعنت الله علیه 🔥 👊👊 🔰و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾ منقول است: ⫸√⫸ وَ مِنَ الْكِتَابِ الْمَذْكُورِ قَالَ وَ أَخْبَرَنَا الْغَيْدَاقُ ثُمَّ ذَكَرَ الْإِسْنَادَ إِلَى أَبِي هَاشِمٍ دَاوُدَ الْجَعْفَرِيِّ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ قَالَ لِي إِسْمَاعِيلُ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ قَالَ لِي أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الْبَاقِرُ علیه السلام يَا بُنَيَّ مَنْ أَصْبَحَ وَ سلام عَلَيْهِ خَاتَمٌ فَصُّهُ عَقِيقٌ مُتَخَتِّماً بِهِ فِي يَدِهِ الْيُمْنَى فَأَصْبَحَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَرَى أَحَداً فَقَلَّبَ فَصَّهُ إِلَى بَاطِنِ كَفِّهِ وَ قَرَأَ إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ إِلَى آخِرِهَا ⫸√⫸ ثُمَّ قَالَ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ كَفَرْتُ وَ وَ آمَنْتُ بِسِرِّ آلِ مُحَمَّدٍ وَ وَ وَ وَ وَ وَقَاهُ اللَّهُ فِي ذَلِكَ الْيَوْمِ شَرَّ مٰا يَنْزِلُ مِنَ السَّمٰاءِ وَ مٰا يَعْرُجُ فِيهٰا وَ الْأَرْضِ وَ مٰا يَخْرُجُ مِنْهٰا وَ كَانَ فِي حِرْزِ اللَّهِ وَ حِرْزِ وَلِيِّهِ حَتَّى يُمْسِيَ‌. ↩️ هر که صبح کند و عقیق در راست خود داشته باشد و پیش از آن که به احدی نظر کند عقیق را به کف دست خود بگرداند و به آن نگین نظر کند و 📖﴿سوره أنا أنزلناه فی لیلة القدر﴾‏ را تا آخرش بخواند، سپس بگوید: به خدایی که یگانه است و شریکی ندارد ایمان آوردم و به جبت و طاغوت ﴿ ابُوبَکر🔥و عُمَر 🔥﴾‏ کفر ورزیدم و به سرّ آل محمد و و و و و ایمان آوردم. 💯 ✅ خداوند او را در آن روز از شر جمیع آنچه از آسمان فرود می آید و آنچه به آسمان بالا می رود؛ و زمین و آنچه از آن خارج می شود حفظ نماید و دائما در حرز و حفاظت خدا و ولی خدا خواهد بود تا شب کند.💯 الْعَنْ وَالطاغُوتْ وَالحُمِیراء..👊 📓عدة الداعي و نجاح الساعي/ص۱۲۹. 📓مفتاح الفلاح/شیخ بهائی/ص۱۹
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵ صدای در امد... آقاجون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: _این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: _اولا این بنده‌ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟ مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید. . . سر سجاده نشسته بودم.. و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: _تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.گفت: _شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم _چیییی؟!؟؟؟ صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم گفته بودیم.آن وقت به همین راحتی شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم: _صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می‌افتم شرمنده میشوم. میدانستم از گذشته و می تواند حرف بزند. با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن ... خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: _با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: _با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: _شمااا؟؟ خشکمان زد... مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت _بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... ادامه دارد... ✿❀