💢چگونه صدقه دهیم؟
✅امام صادق(ع):
جلوی #چشم مردم، صدقه نده تا تو را ستایش کنند. زیرا اگر چنین کنی، پاداش خود را فقط در #دنیا گرفته ای نه در آخرت.
بلکه طوری پنهانی، با #دست راستت صدقه بده، که حتی دست #چپت هم خبردار نشود.
زیرا آن کسی که به خاطر او پنهانی صدقه می دهی، #پاداش تو را آشکارا خواهد داد.
📚بحارالانوار ج۷۸ ص ۲۸۴
@haram110
@haram110
هیـــچ وقت دل این دو نفــــر رو
نشڪن: پـــ♡ـــدر ❁ مــ♡ــادر
هیـــچ وقت این دو تا #ڪلــــمه
رو نگــو: نمیتـونم و بد شانــسم
هیـــچ وقت این دو تا #ڪــــارو
نڪـــن: دروغ غــــــــــــــــــیبت
همــــــیشه این دو تا جمــله رو به
خاطـــر بســـپار: #آرامـــش با یاد
خــــــدا دعـــای پـــــدر و مـــــادر
همـــیشه دوتا چــیز و به #یـــــاد
بـــــیار: دوســـــتای گـــــذشته رو
خاطـــــــــــــــــرات خـــــوبت رو
همیشه به این دو #نفر گوش ڪن
فـــــرد با تجـــربه معـــلم خـــوب
همــیشه به دو تا #چــیز دل ببند:
صــــــــــــداقت صمیــــــــــمیت
همیشه #دسـت این دو نفرو بگیر:
یتــــــــــــــــــــیم فقــــــــــــــیر
@haram110
#حضرت_عباس #حضرت_ابالفضل #عباس_بن_علی #علمدار #سقا #قمر_بنی_هاشم #کربلا
هر چه داریم همه از كرَم #عباس است
خلقت #جنتِ حق ، لطف كم #عباس است
نور بر #شمس و #قمر ، #ماه_بنی_هاشم داد
#عرش یك ذره ز خاك قدم #عباس است
نه فقط خلقِ #زمین #عبد و غلامش باشند
بخدا خیل #ملائك حَشَم #عباس است
#شیعه از #كینه #دشمن نهراسد هرگز
#دین ما تحت لوای #عَلَم #عباس است
در صف حشر #علمدار #شفاعت زهراست
علم #فاطمه #دست قلم #عباس است
نام #معشوق مبر نزد من از #عشق مگو
عشق دیریست كه در پیچ و خم #عباس است
ای كه حاجت ز #حسین میطلبی دقت كن
پرچم شاه به سوی #حرم_عباس است
#یا_عباس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_علی
#دوشنبه های_برائتی
🛑 آغاز صبح با برائت جستن از جِبتْ وَالطاغُوتْ﴿خلفای غاصب ﴾ لعنت الله علیه 🔥 👊👊
🔰و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾ منقول است:
⫸√⫸ وَ مِنَ الْكِتَابِ الْمَذْكُورِ قَالَ وَ أَخْبَرَنَا الْغَيْدَاقُ ثُمَّ ذَكَرَ الْإِسْنَادَ إِلَى أَبِي هَاشِمٍ دَاوُدَ الْجَعْفَرِيِّ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ قَالَ لِي إِسْمَاعِيلُ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ قَالَ لِي أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الْبَاقِرُ علیه السلام يَا بُنَيَّ مَنْ أَصْبَحَ وَ سلام عَلَيْهِ خَاتَمٌ فَصُّهُ عَقِيقٌ مُتَخَتِّماً بِهِ فِي يَدِهِ الْيُمْنَى فَأَصْبَحَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَرَى أَحَداً فَقَلَّبَ فَصَّهُ إِلَى بَاطِنِ كَفِّهِ وَ قَرَأَ إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ إِلَى آخِرِهَا
⫸√⫸ ثُمَّ قَالَ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ كَفَرْتُ #بِالْجِبْتِ وَ #الطَّاغُوتِ وَ آمَنْتُ بِسِرِّ آلِ مُحَمَّدٍ وَ #عَلَانِيَتِهِمْ وَ #ظَاهِرِهِمْ وَ #بَاطِنِهِمْ وَ #أَوَّلِهِمْ وَ #آخِرِهِمْ
وَقَاهُ اللَّهُ فِي ذَلِكَ الْيَوْمِ شَرَّ مٰا يَنْزِلُ مِنَ السَّمٰاءِ وَ مٰا يَعْرُجُ فِيهٰا وَ الْأَرْضِ وَ مٰا يَخْرُجُ مِنْهٰا وَ كَانَ فِي حِرْزِ اللَّهِ وَ حِرْزِ وَلِيِّهِ حَتَّى يُمْسِيَ.
↩️ هر که صبح کند و #انگشتر عقیق در #دست راست خود داشته باشد و پیش از آن که به احدی نظر کند #نگین عقیق را به کف دست خود بگرداند و به آن نگین نظر کند و 📖﴿سوره أنا أنزلناه فی لیلة القدر﴾ را تا آخرش بخواند، سپس بگوید: به خدایی که یگانه است و شریکی ندارد ایمان آوردم و به جبت و طاغوت ﴿ ابُوبَکر🔥و عُمَر 🔥﴾ کفر ورزیدم و به سرّ آل محمد و #آشکارشان و #ظاهرشان و #باطنشان و #اولشان و #آخرشان ایمان آوردم. 💯
✅ خداوند او را در آن روز از شر جمیع آنچه از آسمان فرود می آید و آنچه به آسمان بالا می رود؛ و زمین و آنچه از آن خارج می شود حفظ نماید و دائما در حرز و حفاظت خدا و ولی خدا خواهد بود تا شب کند.💯
#اَللّهُمَّ الْعَنْ #اَلجِبتْ وَالطاغُوتْ #وَالنَعْثَل وَالحُمِیراء..👊
📓عدة الداعي و نجاح الساعي/ص۱۲۹.
📓مفتاح الفلاح/شیخ بهائی/ص۱۹
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵
صدای در امد... آقاجون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بندهی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
.
.
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم.آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که میافتم شرمنده میشوم.
میدانستم از #عملش گذشته و می تواند حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن ... خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
ادامه دارد...
✿❀