فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فراق #دوری #دلتنگی #کربلا #کرببلا #حرم_ارباب #بین_الحرمین #شاه_حسین #حضرت_عباس #حضرت_ابالفضل #عباس_بن_علی #مداحی #مداح #اهل_بیت #روح_الله_رحیمیان #کربلایی_رحیمیان #رحیمیان #کربلایی_روح_الله_رحیمیان #زمینه #بطلب_حرم #دلتنگ_کربلا #اربعین #بیست_صفر #پیاده_روی #نجف_به_کربلا #نجف_تا_کربلا #مسیر_عشق #حسین
#حضرت_عباس #حضرت_ابالفضل #عباس_بن_علی #علمدار #سقا #قمر_بنی_هاشم #کربلا
هر چه داریم همه از كرَم #عباس است
خلقت #جنتِ حق ، لطف كم #عباس است
نور بر #شمس و #قمر ، #ماه_بنی_هاشم داد
#عرش یك ذره ز خاك قدم #عباس است
نه فقط خلقِ #زمین #عبد و غلامش باشند
بخدا خیل #ملائك حَشَم #عباس است
#شیعه از #كینه #دشمن نهراسد هرگز
#دین ما تحت لوای #عَلَم #عباس است
در صف حشر #علمدار #شفاعت زهراست
علم #فاطمه #دست قلم #عباس است
نام #معشوق مبر نزد من از #عشق مگو
عشق دیریست كه در پیچ و خم #عباس است
ای كه حاجت ز #حسین میطلبی دقت كن
پرچم شاه به سوی #حرم_عباس است
#یا_عباس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_علی
#حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام #علی_بن_الحسین #حضرت_علی_اکبر
🟨 شرح گوشه ای از #جمال زیبای حضرت علی اکبر (علیه السلام) :
1️⃣ مرحوم شیخ مفید مینویسد :
كَانَ مِنْ أَصْبَحِ اَلنَّاسِ وَجْهاً
حضرت علی اکبر از زیبا ترین مردم از نظر #چهره بود.
سند : الارشاد ، جلد ۲ ، صفحه ۱۱۰
2️⃣ در نقل دیگری آمده است :
مَتىٰ ما سٰايَرَ [العباس مع] ابنِ أخيهِ عَليٍّالأكبَر في دُروبِ المَدينةِ خَرَجَ العَواتقُ مِن خُدورِهِنّ
زیبایی #حضرت_عباس به اندازه ای بود که هرگاه با برادر زاده ی خود حضرت علی اکبر از #کوچه های #مدینه گذر میکردند ، زنان به جهت تماشای جمال آن دو بزرگوار ، از پشت پرده ها بیرون میآمدند .😍🤩
و تَشَوَّفَ الرّجالُ إلَیهِما لِيَشاهَدوا جَمالَ طَلعتَي هٰذَينِ الشّابَّينِ وَ يَستَبِقُوا لِلفَوزِ بِذٰلك.
چشمان مردان مدینه نیز مات و مبهوت طلعت زیبای این دو #جوان رعنا بود و در مشاهده جمال دلربای ایشان ، بر یکدیگر سبقت میگرفتند .😍🤩
سند : فرسان الهیجاء ، محلاتی ، جلد ۱ ، صفحه ۲۵۰
3️⃣ بر پایه نقلی دیگر ، وقتی که #یزید (لعنت الله علیه) سر مطهر حضرت علی اکبر را دید ، گفت :
پس از کشتن این #جوان_زیبا ، دیگر چه نیازی به کشتن پدرش بود ؟ داغ او برای کشتن پدرش بس بود .💔
سند : هدیة الذاکرین ، صفحه ۱۹۳
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۰
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۱
#رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود.
اگر هم بود خیلی #سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب #دعوت می کرد تا برایشان #سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
_من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم #آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت:
_"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم:
_"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا"
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
#هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد:
_"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم #جشن_تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
_چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
_ من #نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل #دوست_هایم #لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید.
ایوب فقط گفت:
_"چشمم روشن"
ادامه دارد...
✿❀