eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چه داریم همه از كرَم است خلقت حق ، لطف كم است نور بر و ، داد یك ذره ز خاك قدم است نه فقط خلقِ و غلامش باشند بخدا خیل حَشَم است از نهراسد هرگز ما تحت لوای است در صف حشر زهراست علم قلم است نام مبر نزد من از مگو عشق دیریست كه در پیچ و خم است ای كه حاجت ز میطلبی دقت كن پرچم شاه به سوی است
🟨 شرح گوشه‌ ای از زیبای حضرت علی اکبر (علیه‌ السلام) : 1️⃣ مرحوم شیخ مفید مینویسد : كَانَ مِنْ أَصْبَحِ اَلنَّاسِ وَجْهاً حضرت‌ علی اکبر از زیبا ترین مردم از نظر بود. سند : الارشاد ، جلد ۲ ، صفحه ۱۱۰ 2️⃣ در نقل دیگری آمده است : مَتىٰ ما سٰايَرَ [العباس مع] ابنِ أخيهِ عَليّ‌ٍالأكبَر في دُروبِ المَدينةِ خَرَجَ العَواتقُ مِن خُدورِهِنّ زیبایی به اندازه‌ ای بود که هرگاه با برادر زاده ی خود حضرت علی اکبر از های گذر میکردند ، زنان به جهت تماشای جمال آن دو بزرگوار ، از پشت‌ پرده ها بیرون میآمدند .😍🤩 و تَشَوَّفَ الرّجالُ إلَیهِما لِيَشاهَدوا جَمالَ طَلعتَي هٰذَينِ الشّابَّينِ وَ يَستَبِقُوا لِلفَوزِ بِذٰلك. چشمان مردان مدینه نیز مات و مبهوت طلعت زیبای این دو رعنا بود و در مشاهده جمال‌ دلربای ایشان ، بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند .😍🤩 سند : فرسان الهیجاء ، محلاتی ، جلد ۱ ، صفحه ۲۵۰ 3️⃣ بر پایه نقلی دیگر ، وقتی که (لعنت الله علیه) سر مطهر حضرت علی اکبر را دید ، گفت : پس از کشتن این ، دیگر چه نیازی به کشتن پدرش بود ؟ داغ او برای کشتن پدرش بس بود .💔 سند : هدیة الذاکرین ، صفحه ۱۹۳
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۰
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۱ به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب می کرد تا برایشان کند. را قبول نمی کرد، می گفت: _من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: _"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: _"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: _"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. _چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد _ من میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید. ایوب فقط گفت: _"چشمم روشن" ادامه دارد... ✿❀