eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ توصیه ای خدمت خواهران فعال فضای مجازی : خواهرانی که در گروههای مختلف فعالیت میکنند جسارتا یک توصیه برادرانه من باب تکلیف عرض میکنم. برای اینکه بتونید راحت فعالیت کنید و از مزاحت انسانهای —النفس در امان باشید ؛ بهترهست که هویت خودتون را با عکسها و اسمهاتون معلوم نکنید. اولا عکس خودتون هرچند چادری باشد باز اصلا صلاح نیست در فضای مجازی در معرض دید بیگانگان که نمیشناسید قرار بدید؛ 💐و فتوای صریح رهبرانقلاب هم به این صورت است که ازایشان سؤال کردند: ❓❓ خانمهایی که درشبکه مجازی با هدف ترویج حجاب عکسهای خود راباحجاب منتشرکنند: ✅استفتاء از رهبرانقلاب: "اگراین تصاویر موجب سوء استفاده قرارگیرد ؛یا تحریک آمیز باشد؛ یامفسده ای برای خانم داشته باشد " ⬅ سوای این فتوای آقا عکسهای چادری دیگر مال اینترنت هم به همین منوال میتواند مؤید هویتتان باشد؛ که به نظرم صلاح نیست. چه قدر جوانهایی که بااین عکسها ضربه خورده اند ؛ وپشیمان ونادم هستند؛ از تجربه ها عبرت باید گرفت ؛ نه اینکه خدای ناکرده ازروی کم تجربگی یا غفلت مایه عبرت شد!! اگر واقعا هدف فعالیت مفید وتاثیر گذار درفضای مجازی باشد چه فرقی میکند که هویت ها واسمها وشهرها معلوم باشد یا نباشد!! 👈👈از لحاظ روانی هم هرچه قدر هویت گوینده معلوم نباشد توجه مخاطب بیشتر به مطالب جلب میشود تا حواشی.. ✏کانال ناب حرم @haram110
🔴 #غیبت_خانواده_همسر_ممنوع 💠 از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید. 💠 چون هم باعث اختلافات خانوادگی می‌شود و هم شما را فردی #ضعیف و بی‌تدبیر در حل مشکلات جلوه می‌دهد. 💠 در نتیجه حس #اعتماد به شما بشدت کمرنگ می‌گردد. 💠 اینکار #مجوزی برای همسرتان می‌شود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها #کینه به دل بگیرد. 🍃❤️ @haram110
💢 شیعیان به ڪمک شیعه قَالَ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّد سلام الله علیه: يَأْتِي عُلَمَاءُ شِيعَتِنَا الْقَوَّامُونَ بِضُعَفَاءِ مُحِبِّينَا وَ أَهْلِ وَلَايَتِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ الْأَنْوَارُ تَسْطَعُ مِنْ تِيجَانِهِم 💫حضرت آقا امام هادی سلام الله علیه: از میان شیعیان ما علمائی به پامی خیزند که ایستادگی افراد ضعیف از دوستان ما و آنها که ولایت ما را پذیرفتند به واسطه آنها است و روز قیامت از تاجی که علماء برسر دارند نور می درخشد. 📚احتجاج (طبرسي)، ج1، ص: 18 كتاب سليم بن قيس هلالي، ج1، ص: 257 فصول المهمة (تكملة الوسائل)، ج1، ص: 604 بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج2، ص: 6 مستدرك الوسائل، ج17، ص: 320
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 …😉
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 …😉