eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
6.2هزار ویدیو
622 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ساز و کارهای تربیت مهدوی ✍️دشمنان به خوبی دریافته‌اند تا زمانی که زنده است، شیعه که قوام دین به او است، پابرجا است و گره خوردن نسل جدید با ، خط بطلان بر تمام دسیسه‌های مهاجمان ناتوی فرهنگی است؛از این رو است که برای فرهنگ انتظار در منظر نسل جدید، از هیچ تلاشی فروگذار نکرده‌اند. ❌آنان در تلاش‌اند مهدویت را به گونه‌ای به تصویر بکشند که جز و برای دنیا به ارمغان نخواهد آورد. ❌سفارش تهیه فیلم‌هایی به هالیوود مانند فیلم معروف ⛔️پیش‌گویی‌های نوستر داموس، ⛔️چهار پَر (محصول ۲۰۰۱ آمریکا)،⛔️ ارباب حلقه‌ها ـ و تهیه نرم افزارها و بازی‌های رایانه‌ای از تلاش‌هایی است که برای تدارک دیده‌اند... 📚 ظهور آنلاین http://zohooronline.ir/ •┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 …😉
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم . 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم... پیام دادم براش... برای اولین بار... نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از و داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 ...😉
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 …😉
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم . 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم... پیام دادم براش... برای اولین بار... نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از و داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 ...😉