💥أرزش عقل💥
📝قالَ الإمام الكاظم عليه السّلام: ما قُسِّمَ بَيْنَ الْعِبادِ أفْضَلُ مِنَ الْعَقْلِ، نَوْمُ الْعاقِلِ أفْضَلُ مِنْ سَهَرِالْجاهِلِ.
🔷امام موسی کاظم(عليه السّلام) فرمودند: چيزی با فضيلتتر و بهتر از #عقل، بين بندگان توزيع نشده است. خواب آدم #عاقل افضل و بهتر از شب زنده داری جاهل است.
📓تحف العقول/ ۲۱۳
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علی
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله )
#بخش_سی
#پيامبر #عاقل تر از #همه است 🌸🌺🌺
من ديگر خسته شده ام، اگر اجازه بدهى بروم و خيمه اى براى خود آماده بسازم و قدرى استراحت كنم.
آيا به من در آماده سازى خيمه كمك مى كنى؟
خدا خيرت بدهد! تو بهترين همسفر دنيا هستى
.
من وارد خيمه مى شوم و قلم و كاغذ را برمى دارم و مى خواهم حوادث امروز را بنويسم.
به راستى كه هيچ گاه تاريخ، امروز را فراموش نخواهد كرد.
هيچ كس نمى تواند غدير را انكار كند.
پيامبر در حضور هزاران نفر فرمود: «هر كه من مولاى او هستم، اين على، مولاى اوست».
اين سخن را همه شنيدند.
ناگهان، مطلبى به ذهنم مى رسد، نمى دانم به تو بگويم يا نه!
تو دوست من هستى و من مى توانم خيلى راحت حرف خود را با تو بزنم.
آيا مى دانى منظور پيامبر از كلمه مولا چه بود؟
در زبان عربى كلمه مولا، دو معنا دارد:
الف.صاحبِ ولايت.
ب.دوست.
ممكن است يك نفر با توجّه به معناى دومِ كلمه مولا، از سخن پيامبر چنين بفهمد: «هر كس كه من دوست او هستم، على هم دوست اوست».
و تو خوب مى دانى كه با اين معنا، ديگر ولايت على (ع) ثابت نمى شود.
همسفر خوبم! باور كن، فردا عدّه اى از دشمنان على (ع)، وقتى ببينند كه نمى توانند اصل غدير را انكار كنند، سعى خواهند كرد در معناى سخن پيامبر، اشكال وارد كنند.۱۳۶
آيا تو به من كمك مى كنى تا براى اين شبهه، جوابى پيدا كنم؟
من فكر مى كنم، تو هم فكر كن!
آرى، يك ساعت فكر كردن، بهتر از هفتاد سال عبادت است.
همسفرم! من جواب را نيافتم، امّا به چند سؤل مهم رسيده ام:
چرا پيامبر دستور داد تا آن همه جمعيّت در آن هواى گرم توقّف كنند؟
چرا پيامبر همه آنهايى را كه
جلوتر رفته بودند، باز گرداند؟
براى چه پيامبر از همه مسلمانان خواست تا با على (ع) بيعت كنند؟
چرا امروز آيه قرآن نازل شد كه خدا، دين اسلام را كامل كرد؟
براى چه خداوند به پيامبر قول داد كه او را از فتنهها حفظ مى كند؟
چرا پيامبر دستور داد تا مردم على (ع) را امير مؤنان خطاب كنند؟
آيا در اعلام «دوستى با على (ع) »، احتمال خطر و فتنه اى مى رفت كه خدا به پيامبر وعده داد كه ما تو را از فتنهها حفظ مى كنيم؟
آيا مى شود اعلامِ دوستى با على (ع)، اين قدر مهم باشد كه اگر پيامبر اين كار را انجام ندهد وظيفه پيامبرى خود را انجام نداده باشد؟!
آيا اعلام دوستى با على (ع) نياز به آن داشت كه پيامبر مردم را در غدير جمع كند؟!
فقط در اعلام ولايت و رهبرى على (ع) بود كه احتمال فتنه دشمنان مى رفت و خدا پيامبر را از اين فتنهها حفظ فرمود.
اين ولايت على (ع) است كه دين را كامل كرد!
فقط ولايت و رهبرى على (ع) است كه با بيعت كردن سازگارى دارد.
آيا موافقى كارهاى پيامبر را با هم مرور كنيم؟
پيامبر دستور داد زير درختان را جارو بزنند، آب بپاشند، منبرى درست كنند، همه مردم جمع شوند، در نماز شركت كنند و بعد از سخنرانى او، همه مردان و زنان با على (ع) بيعت كنند.
اين كارهاى پيامبر فقط با معناى صاحبِ ولايت سازگارى دارد.
منظور پيامبر اين بود: «هر كس من بر او ولايت دارم، على هم بر او ولايت دارد».
اى كسى كه مى گويى منظور پيامبر در غدير فقط اعلام دوستى
با على (ع) بود، به سخن من گوش كن: من حرفى ندارم كه سخن تو را قبول كنم، امّا در اين صورت ديگر، پيامبر انسان كاملى نخواهد بود.
تعجّب نكن!
آيندگان كه اين سخن را بشنوند كه پيامبرى پيدا شده و در هواى داغ و سوزان، ۱۲۰ هزار نفر را ساعتها معطّل كرده براى اينكه بگويد من پسر عموى خودم را دوست دارم، انصاف بدهيد، آيا آنها نخواهند گفت آن پيامبر چگونه انسانى بود؟
همه اين مردم مى دانند كه پيامبر على (ع) را خيلى دوست دارد، ديگر چه نيازى بود كه اين مراسم باشكوه برگزار شود؟
عشق و دوستى پيامبر به على (ع)، حرف تازه اى نيست!
از روز اوّل، پيامبر عاشق او بوده است، اين كه ديگر اين همه مراسم نمى خواهد.
پس چرا مى خواهى سخن پيامبر در غدير را به گونه اى معنا كنى كه از پيامبر تصوير انسانى غير كامل ساخته شود؟
بايد سخن پيامبر را به گونه اى معنا كنى كه با عقل و هوش و سياست پيامبر مطابق باشد.
پيامبر اين مراسم باشكوه را برگزار كرد تا مسأله مهمّ رهبرى جامعه را بيان كند.
به راستى چه مسأله اى مهمّ تر از رهبرى جامعه وجود دارد؟
فقط با اين معناست كه همه دنيا از عقل و درايت پيامبر متعجّب مى شوند.
پيامبر ما به دستور خدا در بهترين زمان و مكان، امّت خويش را جمع كرد و جانشين خود را به آنها معرّفى نمود
📚 منابع:
۱۳۶.المناقب (المناقب للخوارزمي)، للحافظ الموفّق بن أحمد البكري المكّي الحنفي الخوارزمي (۵۶۸ ه)، تحقيق: مالك المحمودي، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامي، الطبعة الثانية، ۱۴۱۴ ه.
~~~~⚜🔸💠🔸⚜~~~~~~~~
* 💞﷽💞
📚 #رمان_مذهبی زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_هفتاد_وهشتم
بهم گفت:
_دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...
دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت:
_خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.
چشمهام پر اشک شد.سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت:
_میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم #تمام_اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.
غذا درست میکنم یادش میفتم.زینب پارک میبرم یادش میفتم.زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.
هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.
با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.
-زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که #خدا بیشتر دوست داره...من #وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم #راضیم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی #راهت درسته و #حق با توئه.
الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم #درسته و هم #حق اینه...
آقای موحد هم برای اینکه بتونه #وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر #قوی و #عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه...
دوباره رفتم امامزاده...
خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.
بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای*من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.
یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.
چند هفته گذشت....
یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت:
_وحید زخمی شده و بیمارستانه.
حالش هم زیاد خوب نیست.
مامان گفت:
_این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.
بابا گفت:
_زهرا خودش باید انتخاب کنه.
دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم....
دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟چجوری بفهمم حالش چطوره؟
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟
گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم.
نمیدونستم چکار کنم...
سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.
تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم:
چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!!
نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.
دقت کردم دیدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم