eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 گاهی بین زن و شوهر سر قضیه‌ای می‌شود مثلا زن به شوهرش می‌گوید مطمئنم فلان مطلب را و شوهر هم با عصبانیت می‌گوید: "گفتم" 💠 پیشنهاد می‌شود برای از دعوا و مشاجره به همسرتان بگویید: اگر فلان مطلب رو گفتی من . یعنی کلمه‌ی "نشنیدم" را بجای کلمه "نگفتی" به کار ببرید تا همسرتان نشود و زمینه ایجاد دعوا و به وجود نیاید‌. 🍃❤️ @haram110
#همسرانه اگر آتش می دانست که سرانجامش خاکستر است، هرگز با اینهمه #غرور زبانه نمی کشید! وقتی #عصبانی هستید مواظب حرف زدنتان باشید؛ عصبانیت شما فروکش خواهد کرد ولی حرفهایتان یک جایی در وجود همسرتان برای همیشه باقی می ماند. ❌❌❌هرگز به هم توهین نکنید
🔴 💠 معمولاً زنان برای بيان مشكلاتشان منطقی ندارند و پس از بیان يك مشكل، بلافاصله به سراغ مشكل بعدی می‌روند. و اگر حس کنند مردشان، حرفهايشان را نمی‌فهمد بيش از پيش می‌شوند. 💠اگر‌ مرد به بودن بی‌نظمی در کلام زن آگاه نباشد بی‌جهت شده و زندگی تلخ می‌گردد. 🌐
حرم
#مجردها_بدانند در دنیایی که #طلاق بسیار رایج و پیش‌پا افتاده‌ است، #نصیحت متاهلین چیزی نیست که بتوا
هایی که متاهلین میخواهند مجردها بدانند ۲. متاهلین می‌گویند برخی ارزشش را ندارند دیوانه می‌شوم وقتی همسرم بعد از اصلاح سینک حمام را تمیز نمی‌کند. اوایل دائما او را به باد انتقاد می‌گرفتم تا زمانی که فهمیدم بحث و جدل با او انرژی بیش‌تری را هدر می‌دهد درمقایسه با این‌که یک دستمال بردارم و سریع تمیزش کنم. کارها و حرف‌های همسرتان گاهی کاملا شما را آزار می‌دهد به حدی که می‌خواهید منفجرشوید. اما قبل از این‌که تا این حد شوید با خودتان فکرکنید آیا این موضوع واقعا ارزش بحث‌ و جدل را دارد. گاهی برای هر دوی شما بهتر است که یک نفس عمیق بکشید و بینید آیا این آزردگی احمقانه واقعا اینقدر ارزش دارد که به خاطرش و جدل کنید.
─┅═ঊঈ💞💍ঊঈ═┅─ لجبازی_کودک 💠 لجبازی كودكان بهترين فرصت برای تربيت آنهاست. وقتی مثل هميشه و محكم باشيد فرزندتان مي‌فهمد قادر به كنترل كردن شما نيست. اگر بشويد يعنی فرزندتان در كنترل شما موفق بوده است. @haram110
هدایت شده از حرم
#همسرانه اگر آتش می دانست که سرانجامش خاکستر است، هرگز با اینهمه #غرور زبانه نمی کشید! وقتی #عصبانی هستید مواظب حرف زدنتان باشید؛ عصبانیت شما فروکش خواهد کرد ولی حرفهایتان یک جایی در وجود همسرتان برای همیشه باقی می ماند. ❌❌❌هرگز به هم توهین نکنید
❤️✨❤️ *همه بخونن* عصبانيت را هم می‌شود محترمانه منتقل كرد اگر به جای «تـو» از «مـن» استفاده كنيم!!! ▪️ تو نمی‌فهمی! ▪️ درکم نمی‌کنی! ▪️ تو عذابم می‌دهی! ▪️ تو همه چیز را تحمیل می‌کنی! ▪️ تو اعصاب من رو داغون می‌کنی و... ▫️ مـن هستم! ▫️ حال من خوب نیست! ▫️من نمی‌توانم این تصمیم را قبول کنم! ▫️برای من سخت است با این مساله کنار بیایم! در این صورت آتش جنگ را شعله‌ور نکرده‌اید و بدون تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی حرف آخر را زده‌اید..
❤️✨❤️ *همه بخونن* عصبانيت را هم می‌شود محترمانه منتقل كرد اگر به جای «تـو» از «مـن» استفاده كنيم!!! ▪️ تو نمی‌فهمی! ▪️ درکم نمی‌کنی! ▪️ تو عذابم می‌دهی! ▪️ تو همه چیز را تحمیل می‌کنی! ▪️ تو اعصاب من رو داغون می‌کنی و... ▫️ مـن هستم! ▫️ حال من خوب نیست! ▫️من نمی‌توانم این تصمیم را قبول کنم! ▫️برای من سخت است با این مساله کنار بیایم! در این صورت آتش جنگ را شعله‌ور نکرده‌اید و بدون تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی حرف آخر را زده‌اید..
در مناظره ای که بین (علیه السلام) و در حضور (لعنت الله علیه) برگزار شد ؛ امام رضا (علیه السلام) به یحیی فرمودند : ای یحیی بپرس . یحیی گفت : شما بپرسید . امام رضا (علیه السلام) فرمودند : ای یحیی ، نظر تو درباره کسی که ادعای میکند ، ولی به راستگویان نسبت میدهد ، چیست ؟! آیا چنین کسی است یا ؟ یحیی مدتی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت ! مأمون (لعنت الله علیه) گفت : یحیی چرا جواب نمیدهی ؟ یحیی گفت : امام رضا (علیه السلام) سؤالی از من پرسیدند که نمیتوانم آن را بدهم . مأمون (لعنت الله علیه) از امام رضا (علیه السلام) پرسید : منظورتان از این چه بود ؟ امام رضا (علیه السلام) فرمودند : طبق نظر ، ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگو بوده است . حال راویانِ صادق گفته‌ اند که : روزی ابوبکر (لعنت الله علیه) بر فراز اعلام کرد : " وَلِيتُكُم وَ لَستُ بِخَيرِكُم 👈🏻 شما مرا بر خود قرار دادید ، در حالی که من از شما نیستم ! " اگر این سخنِ ابوبکر (لعنت الله علیه) راست است ، میگوئیم امیر باید بهتر از مردم باشد ، پس در نتیجه ابوبکر (لعنت الله علیه) نیست ! همچنین از قول او نقل کرده‌ اند که گفته است : " أَنَّ لِي شَيطَاناً يَعتَرِينِي 👈🏻 من شیطانی دارم که مرا میکند و گرفتارش هستم ! " اگر ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگوست ، پس این سخن هم راست است . در نتیجه نمیتواند امام باشد ، چون توانایی تصرف در را ندارد . و نیز از (لعنت الله علیه) نقل کرده‌ اند که گفته است : " كَانَت إِمَامَةُ أَبِي بَكرٍ فَلتَةً وَقَى اللَّهُ شَرَّهَا فَمَن عَادَ إِلَى مِثلِهَا فَاقتُلُوه 👈🏻 امامتِ ابوبکر (لعنت الله علیه) ، یک کارِ ناگهانی و بود که خداوند ما را از آن حفظ کرد ! پس هر که این کار را تکرار کرد ، او را بکُشید ! " اگر عمر (لعنت الله علیه) راستگو بود ، پس امامت ابوبکر (لعنت الله علیه) به نظر عمر (لعنت الله علیه) هم صحیح نبوده و اگر عمر (لعنت الله علیه) دروغ گفته ، پس خودش هم برای رهبری لیاقت نداشته است . سخن امام که به اینجا رسید ، مأمون (لعنت الله علیه) چنان شد که بی‌ مقدمه فریادی کشید که همه‌ ی آن جمع ، پراکنده شدند . سپس به رو کرد و گفت : مگر نگفته بودم که امام رضا (علیه السلام) را شروع کننده‌ ی قرار ندهید و علیه او جمع نشوید ؟! اینها علمشان ، رسول خداست . منبع : مناقب آل آبی طالب ، ابن شهر آشوب ، باب إمامة أبي الحسن علي بن موسى الرضا ، فصل في علمه ، جلد 2 ، صفحه 351
در مناظره ای که بین (علیه السلام) و در حضور (لعنت الله علیه) برگزار شد ؛ امام رضا (علیه السلام) به یحیی فرمودند : ای یحیی بپرس . یحیی گفت : شما بپرسید . امام رضا (علیه السلام) فرمودند : ای یحیی ، نظر تو درباره کسی که ادعای میکند ، ولی به راستگویان نسبت میدهد ، چیست ؟! آیا چنین کسی است یا ؟ یحیی مدتی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت ! مأمون (لعنت الله علیه) گفت : یحیی چرا جواب نمیدهی ؟ یحیی گفت : امام رضا (علیه السلام) سؤالی از من پرسیدند که نمیتوانم آن را بدهم . مأمون (لعنت الله علیه) از امام رضا (علیه السلام) پرسید : منظورتان از این چه بود ؟ امام رضا (علیه السلام) فرمودند : طبق نظر ، ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگو بوده است . حال راویانِ صادق گفته‌ اند که : روزی ابوبکر (لعنت الله علیه) بر فراز اعلام کرد : " وَلِيتُكُم وَ لَستُ بِخَيرِكُم 👈🏻 شما مرا بر خود قرار دادید ، در حالی که من از شما نیستم ! " اگر این سخنِ ابوبکر (لعنت الله علیه) راست است ، میگوئیم امیر باید بهتر از مردم باشد ، پس در نتیجه ابوبکر (لعنت الله علیه) نیست ! همچنین از قول او نقل کرده‌ اند که گفته است : " أَنَّ لِي شَيطَاناً يَعتَرِينِي 👈🏻 من شیطانی دارم که مرا میکند و گرفتارش هستم ! " اگر ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگوست ، پس این سخن هم راست است . در نتیجه نمیتواند امام باشد ، چون توانایی تصرف در را ندارد . و نیز از (لعنت الله علیه) نقل کرده‌ اند که گفته است : " كَانَت إِمَامَةُ أَبِي بَكرٍ فَلتَةً وَقَى اللَّهُ شَرَّهَا فَمَن عَادَ إِلَى مِثلِهَا فَاقتُلُوه 👈🏻 امامتِ ابوبکر (لعنت الله علیه) ، یک کارِ ناگهانی و بود که خداوند ما را از آن حفظ کرد ! پس هر که این کار را تکرار کرد ، او را بکُشید ! " اگر عمر (لعنت الله علیه) راستگو بود ، پس امامت ابوبکر (لعنت الله علیه) به نظر عمر (لعنت الله علیه) هم صحیح نبوده و اگر عمر (لعنت الله علیه) دروغ گفته ، پس خودش هم برای رهبری لیاقت نداشته است . سخن امام که به اینجا رسید ، مأمون (لعنت الله علیه) چنان شد که بی‌ مقدمه فریادی کشید که همه‌ ی آن جمع ، پراکنده شدند . سپس به رو کرد و گفت : مگر نگفته بودم که امام رضا (علیه السلام) را شروع کننده‌ ی قرار ندهید و علیه او جمع نشوید ؟! اینها علمشان ، رسول خداست . منبع : مناقب آل آبی طالب ، ابن شهر آشوب ، باب إمامة أبي الحسن علي بن موسى الرضا ، فصل في علمه ، جلد 2 ، صفحه 351
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۴ عاشق بود و چون قبل ازدواجمان بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: _"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: _"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم... اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: _"نه شهلا...می دانم گردن خودت است...من آن وقت دیگر ." . . . آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود... و محسن، خواهر زاده ام، داشت با دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: _"من هم تا بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: 👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉 مقاله اش با در روزنامه چاپ شد. 👈ایوب شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: _"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: _"دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک توی پایم درست شده... گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: _"توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: _"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: _"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران ادامه دارد... ✿❀