🔴 #اینطور_بگویید
💠 گاهی بین زن و شوهر سر قضیهای #مشاجره میشود مثلا زن به شوهرش میگوید مطمئنم فلان مطلب را #نگفتی و شوهر هم با عصبانیت میگوید: "گفتم"
💠 پیشنهاد میشود برای #جلوگیری از دعوا و مشاجره به همسرتان بگویید: اگر فلان مطلب رو گفتی من #نشنیدم. یعنی کلمهی "نشنیدم" را بجای کلمه "نگفتی" به کار ببرید تا همسرتان #عصبانی نشود و زمینه ایجاد دعوا و #دلسردی به وجود نیاید.
🍃❤️ @haram110
🔴 #روانشناسی_زنان
💠 معمولاً زنان برای بيان مشكلاتشان #نظم منطقی ندارند و پس از بیان يك مشكل، بلافاصله به سراغ مشكل بعدی میروند. و اگر حس کنند مردشان، حرفهايشان را نمیفهمد بيش از پيش #افسرده میشوند.
💠اگر مرد به #طبیعی بودن بینظمی در کلام زن آگاه نباشد بیجهت #عصبانی شده و زندگی تلخ میگردد.
🌐
حرم
#مجردها_بدانند در دنیایی که #طلاق بسیار رایج و پیشپا افتاده است، #نصیحت متاهلین چیزی نیست که بتوا
#مجردها_بدانند
#نصیحت هایی که متاهلین میخواهند مجردها بدانند
۲. متاهلین میگویند برخی #مجادلات ارزشش را ندارند
دیوانه میشوم وقتی همسرم بعد از اصلاح سینک حمام را تمیز نمیکند. اوایل دائما او را به باد انتقاد میگرفتم تا زمانی که فهمیدم بحث و جدل با او انرژی بیشتری را هدر میدهد درمقایسه با اینکه یک دستمال بردارم و سریع تمیزش کنم. کارها و حرفهای همسرتان گاهی کاملا شما را آزار میدهد به حدی که میخواهید منفجرشوید. اما قبل از اینکه تا این حد #عصبانی شوید با خودتان فکرکنید آیا این موضوع واقعا ارزش بحث و جدل را دارد. گاهی برای هر دوی شما بهتر است که یک نفس عمیق بکشید و بینید آیا این آزردگی احمقانه واقعا اینقدر ارزش دارد که به خاطرش #بحث و جدل کنید.
❤️✨❤️
*همه بخونن*
عصبانيت را هم میشود محترمانه منتقل كرد اگر به جای «تـو» از «مـن» استفاده كنيم!!!
▪️ تو نمیفهمی!
▪️ درکم نمیکنی!
▪️ تو عذابم میدهی!
▪️ تو همه چیز را تحمیل میکنی!
▪️ تو اعصاب من رو داغون میکنی و...
▫️ مـن #عصبانی هستم!
▫️ حال من خوب نیست!
▫️من نمیتوانم این تصمیم را قبول کنم!
▫️برای من سخت است با این مساله کنار بیایم!
در این صورت آتش جنگ را شعلهور نکردهاید و بدون تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی حرف آخر را زدهاید..
❤️✨❤️
*همه بخونن*
عصبانيت را هم میشود محترمانه منتقل كرد اگر به جای «تـو» از «مـن» استفاده كنيم!!!
▪️ تو نمیفهمی!
▪️ درکم نمیکنی!
▪️ تو عذابم میدهی!
▪️ تو همه چیز را تحمیل میکنی!
▪️ تو اعصاب من رو داغون میکنی و...
▫️ مـن #عصبانی هستم!
▫️ حال من خوب نیست!
▫️من نمیتوانم این تصمیم را قبول کنم!
▫️برای من سخت است با این مساله کنار بیایم!
در این صورت آتش جنگ را شعلهور نکردهاید و بدون تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی حرف آخر را زدهاید..
#مناظره #مباحثه #بحث #جدل #محاوره
در مناظره ای که بین #امام_رضا (علیه السلام) و #یحیی_بن_ضحاک_سمرقندی در حضور #مأمون_عباسی (لعنت الله علیه) برگزار شد ؛ امام رضا (علیه السلام) به یحیی فرمودند : ای یحیی بپرس . یحیی گفت : شما بپرسید . امام رضا (علیه السلام) فرمودند : ای یحیی ، نظر تو درباره کسی که ادعای #راستگویی میکند ، ولی به راستگویان نسبت #دروغگویی میدهد ، چیست ؟! آیا چنین کسی #راستگو است یا #دروغگو ؟ یحیی مدتی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت ! مأمون (لعنت الله علیه) گفت : یحیی چرا جواب نمیدهی ؟ یحیی گفت : امام رضا (علیه السلام) سؤالی از من پرسیدند که نمیتوانم #پاسخ آن را بدهم . مأمون (لعنت الله علیه) از امام رضا (علیه السلام) پرسید : منظورتان از این #سؤال چه بود ؟ امام رضا (علیه السلام) فرمودند : طبق نظر #اهل_سنت ، ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگو بوده است . حال راویانِ صادق گفته اند که : روزی ابوبکر (لعنت الله علیه) بر فراز #منبر اعلام کرد : " وَلِيتُكُم وَ لَستُ بِخَيرِكُم 👈🏻 شما مرا #امیر بر خود قرار دادید ، در حالی که من #بهتر از شما نیستم ! " اگر این سخنِ ابوبکر (لعنت الله علیه) راست است ، میگوئیم امیر باید بهتر از مردم باشد ، پس در نتیجه ابوبکر (لعنت الله علیه) #امام نیست ! همچنین از قول او نقل کرده اند که گفته است : " أَنَّ لِي شَيطَاناً يَعتَرِينِي 👈🏻 من شیطانی دارم که مرا #وسوسه میکند و گرفتارش هستم ! " اگر ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگوست ، پس این سخن هم راست است . در نتیجه نمیتواند امام باشد ، چون #شیطان توانایی تصرف در #امام_الهی را ندارد . و نیز از #عمر (لعنت الله علیه) نقل کرده اند که گفته است : " كَانَت إِمَامَةُ أَبِي بَكرٍ فَلتَةً وَقَى اللَّهُ شَرَّهَا فَمَن عَادَ إِلَى مِثلِهَا فَاقتُلُوه 👈🏻 امامتِ ابوبکر (لعنت الله علیه) ، یک کارِ ناگهانی و #اشتباه بود که خداوند ما را از #شر آن حفظ کرد ! پس هر که این کار را تکرار کرد ، او را بکُشید ! " اگر عمر (لعنت الله علیه) راستگو بود ، پس امامت ابوبکر (لعنت الله علیه) به نظر عمر (لعنت الله علیه) هم صحیح نبوده و اگر عمر (لعنت الله علیه) دروغ گفته ، پس خودش هم برای رهبری #مسلمین لیاقت نداشته است . سخن امام که به اینجا رسید ، مأمون (لعنت الله علیه) چنان #عصبانی شد که بی مقدمه فریادی کشید که همه ی آن جمع ، پراکنده شدند . سپس به #بنی_هاشم رو کرد و گفت : مگر نگفته بودم که امام رضا (علیه السلام) را شروع کننده ی #بحث قرار ندهید و علیه او جمع نشوید ؟! اینها علمشان ، #علم رسول خداست .
منبع : مناقب آل آبی طالب ، ابن شهر آشوب ، باب إمامة أبي الحسن علي بن موسى الرضا ، فصل في علمه ، جلد 2 ، صفحه 351
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
در مناظره ای که بین #امام_رضا (علیه السلام) و #یحیی_بن_ضحاک_سمرقندی در حضور #مأمون_عباسی (لعنت الله علیه) برگزار شد ؛ امام رضا (علیه السلام) به یحیی فرمودند : ای یحیی بپرس . یحیی گفت : شما بپرسید . امام رضا (علیه السلام) فرمودند : ای یحیی ، نظر تو درباره کسی که ادعای #راستگویی میکند ، ولی به راستگویان نسبت #دروغگویی میدهد ، چیست ؟! آیا چنین کسی #راستگو است یا #دروغگو ؟ یحیی مدتی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت ! مأمون (لعنت الله علیه) گفت : یحیی چرا جواب نمیدهی ؟ یحیی گفت : امام رضا (علیه السلام) سؤالی از من پرسیدند که نمیتوانم #پاسخ آن را بدهم . مأمون (لعنت الله علیه) از امام رضا (علیه السلام) پرسید : منظورتان از این #سؤال چه بود ؟ امام رضا (علیه السلام) فرمودند : طبق نظر #اهل_سنت ، ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگو بوده است . حال راویانِ صادق گفته اند که : روزی ابوبکر (لعنت الله علیه) بر فراز #منبر اعلام کرد : " وَلِيتُكُم وَ لَستُ بِخَيرِكُم 👈🏻 شما مرا #امیر بر خود قرار دادید ، در حالی که من #بهتر از شما نیستم ! " اگر این سخنِ ابوبکر (لعنت الله علیه) راست است ، میگوئیم امیر باید بهتر از مردم باشد ، پس در نتیجه ابوبکر (لعنت الله علیه) #امام نیست ! همچنین از قول او نقل کرده اند که گفته است : " أَنَّ لِي شَيطَاناً يَعتَرِينِي 👈🏻 من شیطانی دارم که مرا #وسوسه میکند و گرفتارش هستم ! " اگر ابوبکر (لعنت الله علیه) راستگوست ، پس این سخن هم راست است . در نتیجه نمیتواند امام باشد ، چون #شیطان توانایی تصرف در #امام_الهی را ندارد . و نیز از #عمر (لعنت الله علیه) نقل کرده اند که گفته است : " كَانَت إِمَامَةُ أَبِي بَكرٍ فَلتَةً وَقَى اللَّهُ شَرَّهَا فَمَن عَادَ إِلَى مِثلِهَا فَاقتُلُوه 👈🏻 امامتِ ابوبکر (لعنت الله علیه) ، یک کارِ ناگهانی و #اشتباه بود که خداوند ما را از #شر آن حفظ کرد ! پس هر که این کار را تکرار کرد ، او را بکُشید ! " اگر عمر (لعنت الله علیه) راستگو بود ، پس امامت ابوبکر (لعنت الله علیه) به نظر عمر (لعنت الله علیه) هم صحیح نبوده و اگر عمر (لعنت الله علیه) دروغ گفته ، پس خودش هم برای رهبری #مسلمین لیاقت نداشته است . سخن امام که به اینجا رسید ، مأمون (لعنت الله علیه) چنان #عصبانی شد که بی مقدمه فریادی کشید که همه ی آن جمع ، پراکنده شدند . سپس به #بنی_هاشم رو کرد و گفت : مگر نگفته بودم که امام رضا (علیه السلام) را شروع کننده ی #بحث قرار ندهید و علیه او جمع نشوید ؟! اینها علمشان ، #علم رسول خداست .
منبع : مناقب آل آبی طالب ، ابن شهر آشوب ، باب إمامة أبي الحسن علي بن موسى الرضا ، فصل في علمه ، جلد 2 ، صفحه 351
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۴
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
.
.
.
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
👈ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
ادامه دارد...
✿❀