حرم:
#غریبانه
خودمانیم.....😕
کدام یک از ما تأخیر ظهور امام مهدی(عج) را جدی گرفتیم❓❓❗️
کدام یک از ما از دوری امام مهدی(عج) دلگیر شدیم❓❓❗️
عزیز ؛ خودمانیم.....
اصلا چند درصد عمرمان را به فکر و اندیشه امام مهدی(عج) سپری کرده ایم و برای دَرمان این دَرد راه یابی کردیم❓❓❗️
میدانم سراغ دارید بسیاری را به خاطر عشقش افسردگی گرفته و بارها به خودکشی دست زده.....
اما ، سوالم این است آیا کسی را سراغ دارید که بخاطر غیبت مولاجان خواب و خوراکش مختل شده باشد❓❓❗️
ما چقدر به فکر یوسف زهرا(س) هستیم.....😑
چند درصد از ذاکرین اهلبیت(علیه السلام)در عزاهای متعدد حضرت اباعبدالله(علیه السلام)مراسماتشان را به نیت تعجیل فرج برگزار میکنندو نمیگویند برنامه برهم میخورد❓❓❗️.....
اگر قلم و کاغذی را بدهند و بگویند آرزویت را بنویس تا مستجاب شود چند درصد از ما ظهور امام مهدی(عج) را می نویسیم❓❓❗️
عزیز ؛ خودمانیم.....😐
بیا دلمان را از این پس از هجر امام مهدی(عج) بگریانیم و اعمالمان را هدیه به حضرت حجت(عج) کنیم.....
✨بخاطرش ببخشیم.....
✨بخاطرش برویم.....
✨بخاطرش بخریم.....
✨بخاطرش عزا نگهداریم.....
✨بخاطرش بخوانیم.....
بخاطرش بگوییم.....
✨بخاطرش برخیزیم.....
✨بخاطرش نَفس بکشیم.....
نظرت چیست.....❓❓❗️
چند درصد از ما عهد می بندیم.....❓❓❗️
عاشق واقعی یعنی بخاطر عشقش از خود بی خود شود.....
چند در صد از ما که میگوییم {أنا مُنتظرالمَهدی (عج) } راست است❓❓❗️
اللهم عجل الولیک الفرج
🖊 @haram110
حرم:
#داستان_شب
فرهاد_میرزا
حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلام است در سال ۱۳۰۰ هجری صحن و رواق و گنبد و تزئینات #حرم و #صحن_مقدس #حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهما_السلام را به هزینه خود تعمیر نمود.
بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علمائید و مؤلف کتب قمقام و #جام_جم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه #ساخت_حرم، مصرف نمودید؟
پاسخ گفت: #ثروتمندان، دارایی خود را در #بانکها ذخیره میکنند و من دارایی خود را در #بانک #حضرت_موسی_بن_جعفر و #حضرت_جواد_علیهما_السلام و در بانک #حضرت_سید_الشهدا_علیهالسلام و در #کتاب_قمقام، پس انداز کردهام. فرهاد میرزا در سال ۱۳۰۵ در تهران مریض شد و چون در وقت احتضارِ وی، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که: پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر #تشییع نمایید و مرا در #کاظمین، در حجرهی شخصیای که در #صحن_حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهالسلام برای خود ساختهام دفن نمایید و به فرزندان خود گفت:
میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در #بغداد برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از #حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهالسلام #خجالت_میکشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع #موسی_بن_جعفر_علیهالسلام #غریبانه باشد!
لذا هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید، جنازهی مرا بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال #بدون_هیچ_تشریفاتی بردارند و به صورت یک نفر غریب دفنم کنید. فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همینکه به بغداد رسیدند، دیدند که به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با عَماری و پرچمها به استقبال جنازه آمدند.
فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر(ع) است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید.
[#مردان_علم_در_میدان_عمل، ج۲، #سید_نعمت_الله_حسینی [با اندکی تلخیص]
#ستارگان_درخشان، ج ۹ ص ۱۱
#منتخب_التواریخ و #زندگانی_چهارده_معصوم #عماد_زاده، ص ۳۶۶؛
#رجال_اسلام، ص ۲۹۹
#احسن_الودیعه_و_فارسنامه، #علی_فلسفی، ج ۲، ص۱۱۸]
@haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید ب
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
@haram110