eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8هزار ویدیو
732 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم: خودمانیم.....😕 کدام یک از ما تأخیر ظهور امام مهدی(عج) را جدی گرفتیم❓❓❗️ کدام یک از ما از دوری امام مهدی(عج) دلگیر شدیم❓❓❗️ عزیز ؛ خودمانیم..... اصلا چند درصد عمرمان را به فکر و اندیشه امام مهدی(عج) سپری کرده ایم و برای دَرمان این دَرد راه یابی کردیم❓❓❗️ میدانم سراغ دارید بسیاری را به خاطر عشقش افسردگی گرفته و بارها به خودکشی دست زده..... اما ، سوالم این است آیا کسی را سراغ دارید که بخاطر غیبت مولاجان خواب و خوراکش مختل شده باشد❓❓❗️ ما چقدر به فکر یوسف زهرا(س) هستیم.....😑 چند درصد از ذاکرین اهلبیت(علیه السلام)در عزاهای متعدد حضرت اباعبدالله(علیه السلام)مراسماتشان را به نیت تعجیل فرج برگزار میکنندو نمیگویند برنامه برهم میخورد❓❓❗️..... اگر قلم و کاغذی را بدهند و بگویند آرزویت را بنویس تا مستجاب شود چند درصد از ما ظهور امام مهدی(عج) را می نویسیم❓❓❗️ عزیز ؛ خودمانیم.....😐 بیا دلمان را از این پس از هجر امام مهدی(عج) بگریانیم و اعمالمان را هدیه به حضرت حجت(عج) کنیم..... ✨بخاطرش ببخشیم..... ✨بخاطرش برویم..... ✨بخاطرش بخریم..... ✨بخاطرش عزا نگهداریم..... ✨بخاطرش بخوانیم..... بخاطرش بگوییم..... ✨بخاطرش برخیزیم..... ✨بخاطرش نَفس بکشیم..... نظرت چیست.....❓❓❗️ چند درصد از ما عهد می بندیم.....❓❓❗️ عاشق واقعی یعنی بخاطر عشقش از خود بی خود شود..... چند در صد از ما که میگوییم {أنا مُنتظرالمَهدی (عج) } راست است❓❓❗️ اللهم عجل الولیک الفرج 🖊 @haram110
حرم: فرهاد_میرزا حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلام است در سال ۱۳۰۰ هجری صحن و رواق و گنبد و تزئینات و را به هزینه خود تعمیر نمود. بعضی به او اشکال کردند که شما از جمله‌ی علمائید و مؤلف کتب قمقام و و غیره می‌باشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ، مصرف نمودید؟ پاسخ گفت: ، دارایی خود را در ذخیره می‌کنند و من دارایی خود را در و و در بانک و در ، پس انداز کرده‌ام. فرهاد میرزا در سال ۱۳۰۵ در تهران مریض شد و چون در وقت احتضارِ وی، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که: پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر نمایید و مرا در ، در حجره‌ی شخصیای که در برای خود ساخته‌ام دفن نمایید و به فرزندان خود گفت: میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از و دوست دارم تشییع من مثل تشییع باشد! لذا هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید، جنازه‌ی مرا بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال بردارند و به صورت یک نفر غریب دفنم کنید. فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همین‌که به بغداد رسیدند، دیدند که به یک‌باره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با عَماری و پرچمها به استقبال جنازه آمدند. فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر(ع) است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید. [، ج۲، [با اندکی تلخیص] ، ج ۹ ص ۱۱ و ، ص ۳۶۶؛ ، ص ۲۹۹ ، ، ج ۲، ص۱۱۸] @haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید ب
✍️ 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... نویسنده : @haram110