eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیست_و_هشتم🖇 ✨ #عرفان🍃 ✔️راوی: دوست شهید هادي يك انس
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 ✔️راوی: سید روح الله میر صانع از بالاترين ويژگي هاي آقا هادي كه باعث شد در اين سن كم، ره صدساله را يكشبه طي كند طهارت دروني او بود. بر خلاف بسياري از انسان ها كه ظاهر و باطن يكساني ندارند، هادي بسيار پاك و صاف و بدون هر گونه ناپاكي بود. حرفش را مي زد و اگر اشكالي در كار خودش مي ديد، سعي در برطرف نمودن آن داشت. يادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه ي كاشف الغطا نجف مشغول تحصيل شد. بعد از مدتي كار پيدا كرد و ديگر از شهريه استفاده نكرد. آن اوايل به هادي گفتم: نمي خواي زن بگيري؟ مي خنديد و مي ً گفت: نه، فعلاً بايد به درس و بحث برسم. سال بعد وقتي درباره ي زن و زندگي با او صحبت مي كردم، احساس كردم بدش نمي آيد كه زن بگيرد. چند نفر از طلبه هاي هم مباحثه با هادي متأهل شده بودند و ظاهراً در هادي تأثير گذاشته بودند. يك بار سر شوخي را باز كرد و بعد هم گفت: اگر يه وقت مورد خوبي براي من پيدا كردي، من حرفي براي ازدواج ندارم. از اين صحبت چند روزي گذشت. يك بار به ديدنم آمد و گفت: مي خواهم براي پياده روي اربعين به بصره بروم و مسير طولاني بصره تا كربلا را با پاي پياده طي كنم. با توجه به اينكه كارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار مخالفت كردم اما هادي تصميم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم كه پشت دست هادي به صورت خاصي زخم شده، فكر مي كنم حالت سوختگي داشت. دست او را ديدم اما چيزي نگفتم. هادي به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سيد امروز رسيديم به نجف، منزل هستي بيام؟ گفتم: با كمال ميل، بفرماييد. هادي به منزل ما آمد و كمي استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم. هادي از سفر به بصره و پياده روي تا نجف تعريف مي كرد، اما نگاه من به زخم دست هادي بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبت هاي هادي را قطع كردم و گفتم: اين زخم پشت دست براي چيه؟ خيلي وقته كه مي بينم. سوخته؟ نمي خواست جواب بده و موضوع را عوض مي كرد. اما من همچنان اصرار مي كردم. بالاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم! مدتي قبل در يكي از شب ها خيلي اذيت شده بود. مي گفت كه شيطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادي نگاه مي كردم. درد دنيايي باعث شد كه هادي از آتش شهوت دور شود. آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم نشود. ..... ✍️نویسنده: ✨به نیابت از بی بی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... نویسنده : @haram110
حرم
* 💞﷽💞 ابوحلما💔 #قسمت_بیست_و_هشتم: نامه محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرس
* 💞﷽💞 ابوحلما💔 : بهار محمد غبار اشک را از  آیینه چشمانش پاک کرد و همانطور که کاغذ را در جیب بلوزش می  گذاشت گفت: دو ماه پیش که فکر میکرد با رفتنش به سوریه موافقت میشه وصیت نامه شو نوشته.  بعد لبخندی زد و رو به حلما، گفت: -بابا به هوش اومده اومدم دنبالت بریم پیشش... +واقعی؟ -به جان خودم چه دروغی دارم آخه + مامان که نذاشت باهاش برم بیمارستان  فکر کردم...آخه وصیت نامه بابا رو هم لای قرآن دیدم...بعد -ول کن این حرفارو بیا دستتو بده دخترمو اینقدر اذیت نکن... +از کجا میدونی دخترن؟ مامان بهت چیزی گفت؟ -دخترن؟؟؟یعنی... +آخرش میدونی یا نمیدونی؟ -من به حساب اینکه  دختر دوست دارم گفتم...گفتی چندتان؟ +دوتا -دوقلو دختر؟ وای خدایا...خدایا...خدایا +یواش تر همسایه ها هم... -خدایا شکرت! بذار همه بفهمن، ای خدا جونم دوقلو یعنی...پاشو دیگه دست خانم بچه هارو باید بگیرم چهارنفری بریم عیادت بابا +الان حاضر میشم -الان حاضر میشم شما  به وقت ما میشه دقیقا یه ساعت  دیگه +اِ خوبه من همیشه،حالا اکثرا،اغلب زودتر از تو آماده میشم بعد شاخه خشکی را که کنارش روی زمین بود آرام روی شانه  محمد کوبید محمد دستهایش را بالابرد و گفت: انصاف داشته باش آخه چندنفربه یه نفر.   لطافت خنده های حلما با صدای خنده های مردانه محمد، موسیقی خوش آوای طراوت را در خانه منعکس کرد. وقتی به بیمارستان رسیدند دکتر گفت: به لطف خدا خطر رفع شده ولی الان وقت ملاقات تموم شده و بیمار باید استراحت کنه.  حلما به طرف محمد چرخید و گفت : +بیا به سرسلامتی بابا یه گوسفند قربونی کنیم بعد بدیمش پرورشگاه... -چشم قربان +چشمات سلامت آقا -میگم حلما +جانم -زنگ بزن مادر بگو امشب میریم خونه شون +خیرباشه...راستش من اصلا نفهمیدم کی عید شد اینقدر که غصه و استرس داشتم...برا عید دیدنی دیگه؟ -دردوبلات بخوره تو سر م... +باز همه چی رو تو سر کچ شوهرم نزن -آخ که این شوهر کچلت چاکرته....حلما جانم +جان -میخوام با میلاد حرف بزنم +یه چی نگی بدتر لج کنه! -نه خیالت راحت مدتیه  بهش فکر میکنم که چطور کمکش کنیم ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غین