eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6012330576558690858.pdf
370.8K
ادعیه شب اوّل ماه رمضان ✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5873233559552002878.mp3
1.85M
❓ قبل از ظهر یادم آمد که روزه قضا دارم و از صبح هم چیزی نخورده ام، آیا میتوانم الان نیت روزه قضا کنم؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۱ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
4_5791871996904083569.mp3
852.2K
❓ روز آخر ماه رمضان گذشته را به خیال اینکه عید فطر شده، روزه نگرفتم ولی بعد مشخص شد که روز آخر ماه رمضان بوده است. آیا قضای آن روز بر من واجب است؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۲ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
4_5791871996904083570.mp3
1.22M
❓ در کفاره روزه، آیا حتما لازم است خودِ نان به نیازمندان داده شود یا می‌توان پول آن‌را پرداخت کرد؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۳ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
4_5895712645285153312.mp3
1.88M
❓از ماه رمضان های سال‌های مختلف، روزه قضا دارم. آیا واجب است نیت کنم روزه ای که می‌گیرم، مربوط به کدام سال باشد؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۴ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
4_5902287222308080916.mp3
2.09M
❓امروز نیت روزه قضا کرده بودم، ولی بعد از ظهر تصمیم گرفتم که روزه نباشم و روزه‌ام را خوردم. آیا این کار اشکال دارد؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۵ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
4_5906576232484440540.mp3
2.49M
❓کسی که اصلاً نمی‌تواند روزه بگیرد، چه زمانی باید کفاره روزه‌هایی که نگرفته است، پرداخت کند ؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۶ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
4_5976593175890891269.mp3
1.43M
❓آیا واجب است قبل از ماه رمضان امسال، قضای روزه‌های سال قبل را بگیرم؟ ❓ و اگر این کار را انجام ندهم آیا کفاره باید بدهم؟ 🔈 کلیپ صوتی شماره ۷ ✅ صوت‌هایی کوتاه از
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت54 نمک و فلفل را توی کابینت بالای گاز پیدا می کنم و روی
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗کابوس رویایی💗 قسمت55 آهسته و بدون صدا حاضر می شوم و از خانه بیرون می روم. صدای قیژ در عصبی ام می کند و پری از این پهلو به آن پهلو می شود. از لای در نگاهش می کنم و می بینم خوابش برده، نفسم بالا می آید و در را می بندم. خم می شوم تا کفش هایم را ببندم که پاهایی را پایین پله ها می بینم. نفسم در گلو حبس می شود و دست هایم روی بند های کفش می ماند. لرزان کمر راست می کنم و بدون این که به چهره اش نگاه کنم سلام می گویم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دست خودم نیست! کیفم را چنگ می زنم و از کنارش رد می شوم. صدای بم مردانه اش رقصان به گوشم می رسد و جوابم را می دهد. کشوی در را می کشم که تیر خلاص را می زند و می پرسد: _کجا میرین؟ تنم را برنمی گردانم و به سختی از پس ترس نهفته در صدایم جواب می دهم: _برمی گردم! _خب نمیخواین بگین کجا میرین که برمی گردین؟ از لحن و حرفش خوشم نمی آید. تقصیر شخصیتم است اگر جوابش را دندان شکن ندهم! بنابراین نگاه سختم را به نگاهش گره می زنم و با محکمی جوابم را به طرف پرتاب می کنم. _نخیر! شما اختیار خواهرتونو دارین نه من! دفعه دیگه دلم نمیخواد سین جینم کنین چون خودتون سنگ رو یخ میشین. خب؟ با جوابم مبهوت می شود. مثل پسر بچه ای مظلوم می شود و زیر لب می گوید: _ببخشید... من... منظوری نداشتم. بی اعتنا به او در را می کشم که مرا با نام رویا خانم صدا می زند. یکهو آتشم فروکش می کند و رام یک صدا زدنش می شوم. با کمی مکث برمی گردم اما چیزی نمی گویم. پاشنه‌ی کفشش را روی زمین می کشد و حرف گیر کرده در گلویش را بیرون می ریزد. _من معذرت میخوام برای دیروز... سوتفاهم شده بود! واقعا متاسفم. با یادآوری حرف های ویرانگرش صدای شکستن کاسه‌ی دلم را می شنوم. دلم نمی خواهد چیزی بگویم چون واقعا فکر کردن هم در موردش روحم را آزار می دهد. آن حرف ها مثل اسب های سرکش به روی دلم تاختند و با سم شان چیزی از قلب باقی نگذاشتند. اما انگار تکه هایی شکسته شده هر کدام قلب کوچکی شده اند و بغض می کنند و خواهان ببخش هستند. پیش خودم او را می بخشم اما نمی توانم چیزی نگویم. همراه با بغض گیر کرده ام لب می زنم: _سو تفاهم؟ اون سوتفاهم بود؟ سرش را از شرمندگی به پایین می اندازد. _بله... من عذر میخوام که... جفت پا میان حرفش می پرم و می گویم: _ببینید، شما حق ندارین اگه خانواده ام مثل شما نبوده منو قضاوت کنین. من توی مهمونی شرکت نکردم که دلم بخواد! من اگه مثل شما نیستم یا شاید اصول دینو نمی دونم به این معنی نیست اهل هر کاری هستم. بله، پدرم منو آزاد گذاشت اما چارچوب های انسانیت و اخلاق رو نشونم داد. اون به من یاد داد نباید قضاوت کنم! شما حق نداشتین منو اینجور قضاوت کنین و شخصیتم رو خورد کنین! بعد از اتمام جمله‌ی آخر فرصت نفس کشیدن پیدا می کنم. احساس سبکی می کنم. کلمات واقعا معجزه اند! اعجاز کلمات می تواند یک انسان سخت را عاشق کند یا ترسو را شجاعت ببخشد. کلمات می توانند به آدم حس رضایت بدهند یا برعکس آرامش را به ربایند و دلی را خورد کنند. نباید اعجاز کلمات را دسته کم گرفت. تا فرصت هست می توان کلمه ها را کنار هم گذاشت و جمله ای ساخت تا دلی را بدست آورد. مگر چقدر قرار است زنده بمانیم که نتوانیم از کلمات به خوبی استفاده کنیم؟ _قضاوت یا سوتفاهم. شما مختار هستین هر اسمی دوست دارین روش بزارین اما من تنها یه چیزی میتونم بگم و اونم این که خیلی خیلی معذرت میخوام و متاسفم. هر کاری بگید برای جبرانش می کنم. ببخش را به زبان نمی گویم و به باشه ای اکتفا می کنم. عقربه های ساعت از ۱۱ رد شده اند و می ترسم دیر شود. جواب بی در و پیکری نصیبش می کنم و با عجله خداحافظی می کنم. سر کوچه با دیدن پیکان زرد رنگ دست بلند می کنم. بوی دود پیکان مشامم را به درد می آورد. سریع سوار می شوم و به راه می افتیم. از توی کاغذ آدرس را به راننده می گویم. ذهنم مجالی پیدا کرده تا بتواند حرف های پیمان را در کفه‌ی ترازو بگذارد و بیشتر حساب و کتابشان کند. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس‌ࢪرویایی💗 قسمت56 با ایستادن ماشین جلوی پارک پیاده می شوم و کرایه را پرداخت می کنم. کیفم را روی دوشم می اندازم و قدم هایم سینه‌ی سنگ فرش ها را می شکافد. نگاهم به ساعت می افتد. عقربه ها خودشان را دوان دوان به دوازده می رسانند. بادکنک فروش داد می زند بادکنک دارم. باد میان بادکنک ها می پیچد و آن ها را به آزادی فرا می خواند. گوشه ای ایستاده ام که مردی با کت و شلوار طوسی خودشان را به من می رساند. چشمم به دستان خالی اش می افتد و از او نا امید می شوم. هنوز در فکرش هستم که خیلی آهسته می گوید: _ناهار خوردی؟ اول خودم را به نفهمیدن می زنم که بعد دوباره تکرار می کند. نیم نگاهی به چهره اش می اندازم. پشت موی بلند و مشکی اش اولین چیزی است که می بینم. ابروهای کلفت و عینک قورباقه ای اش به صورتش خودنمایی می کند. با دست اشاره می کند پشت سرش بروم. دست و پایم یخ کرده و مدام به این فکر می کنم آیا خودش است یا نه؟ قدم ها ما را از نقطه‌ی اول دور می کنند و به میان چمن و درختان زبان گنجشک می کشانند. کنار بوته های شمشاد می ایستد و دستش را به میان شان می برد. ساک ورزشی را بیرون می کشد و نزدیکم می آید. _ثریایی دیگه؟ بدون این که سر بلند کنم می گویم بله. ساک را از دستش می گیرم. دستان گرم او مثل آتش برای دستان یخ زده ام است. _خیلی با احتیاط و بدون تابلو بازی می بریش به آدرسی که بهت گفتن. حالا هم خدافظ! تا زبانم بچرخد و خداحافظی کنم او از من دور شده. نگاهم به ساک می لغزد و دست های لرزانم بند ساک را در مشت می فشارند. دست دیگرم را داخل جیب فرو می کنم و قدمی به طرف در خروجی برمی دارم. همه اش احساس می کنم کسی دارد نگاهم می کند یا مرا تعقیب می کنند! از در دیگر پارک خارج می شوم. دست تکان می دهم و تاکسی دیگری می ایستد. آدرسی که آن طرف کاغذ نوشته شده را برایش می خوانم. جرئت ندارم ساک را روی صندلی یا کف ماشین بگذارم. حس کنجکاوی به سراغم نیامده و اصلا تمایلی ندارم که بدانم داخل ساک چیست. تا تاکسی بایستد هزار بار بخاطر ترمز میمیرم و زنده می شوم. در آخر سریع پیاده می شوم و دنبال جایی برای قایم کردن ساک هستم. باغچه‌ی خانه ای را می بینم که پر شده از علف های هرز. به دور و برم نگاه می کنم و با چاقوی توی کیف باغچه را کمی گود می کنم. مدام چشمم کوچه و خانه را می پاید. در عرض همین چند دقیقه ده ها بار با خودم تکرار می کنم اگر از این ماموریت جان سالم به در ببرم قید سازمان را بزنم! نیمی از ساک را داخل گودی فرو می رود و نیم دیگرش را علف ها پوشش می دهند. با ترس بلند می شوم. شلوار و لباسم پر از خاک شده و تکانی به خودم می دهم. کیف را به دست میگیرم و نمیفهمم چطور خودم را به خانه می رسانم. نفس هایم کند و به زحمت از بینی ام خارج می شود. پشت در می ایستم و قبل از رفتن نفس عمیقی می کشم و تمرین لبخند می کنم. در را باز می کنم و پری را می بینم که با دیدن من سلام می دهد. لبخند روی لبم، هیچ به احوال چند ساعت پیشم نمی خورد. نمی دانم چه می شود که پری می پرسد: _خوبی؟ _آ... آره! بعدش هم لبخندم را پر رنگ تر می کنم. _آخه، رنگ صورت زرد شده! اگر انکار کنم قضیه بو دار می شود و مجبور می شوم ربطش بدهم به حرف های امروز پیمان! _باورت نمیشه پیمان امروز بهم چی گفت! _چی گفت؟ _ازم معذرت خواهی کرد. نه یک بار، دروغ نمیگم اگه بگم بیشتر از سه بار حرفشو تکرار کرد! پری زیر لب می خندد و دستش را تکان می دهد. _برو بابا! پیمان؟ محاله! _باور کن! دستم را می کشد و کنار پشتی می نشاند. رو به رویم چهار زانو می نشیند و نگاهش عمیق وارد چشمانم می شود. _بگو به جون پری! اولش طفره می روم اما بعد مجبور می شوم بگویم به جان پری. _من کتکشو خوردم اونوقت از تو معذرت میخواد! خنده ام می گیرد. روی برگردانده شده‌ی پری دوباره میزبان نگاهم می شود. چشمان ریز شده اش حالت صورتش را عوض کرده و میان خنده ام لب می زنم:" ولی حرفاشو من شنیدم!" یکهو لبخند از صورت دو نفر مان رخت می بندد. پری دستش را روی شانه ام می گذارد و لب باز می کند تا چیزی بگوید که صدای در اجازه‌ را بهش نمی دهد. پری زودتر از من بلند می شود و در را باز می کند. من پشت در ایستاده ام که صدای بی مقدمه‌ی پیمان به گوشم می رسد. _به رویا خانم بگو یه دیقه بیاد بالا. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌