✳ نون حلال
📌 بحث تقسیم اراضی که پیش آمد، عبدالحسین گفت: «دیگه این روستا جای زندگی نیست؛ آب و زمین رو به زور گرفتن و میخوان بین مردم تقسیم کنند؛ بدتر اینکه سهم چندتا #بچه_یتیم هم قاطی اینهاست.» رفتیم مشهد؛ خانهی یکی از اهالی که خالی بود. موقتا همانجا ساکن شدیم. مانده بود کار. دو ماه شاگرد سبزیفروشی شد و پانزده روز شاگرد لبنیاتی؛ اما سر هیچ کدام دوام نیاورد. میگفت: «سبزیفروشه که سبزیها رو خیس میکنه تا #سنگینتر بشه، لبنیاتیه هم جنس خوب و بد رو قاطی میکنه و غش و #کمفروشی داره. از همه بدتر اینه که میخوان منم مثل خودشون بشم.» بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت سر گذر. بعد از سه چهار روز یک بنّا پیدا شده بود که عبدالحسین را با خودش ببرد. جان کندن داشت، مزدش هم روزی ده تومن بود ولی به قول عبدالحسین «هیچ طوری نیست، نون #زحمتکشی نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از اون دو تاست.»
📚 از کتاب #خاکهای_نرم_کوشک؛ زندگینامهی شهید #عبدالحسین_برونسی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
اینجا #حرف_حساب بخوانید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ کولر بیتالمال
🔻 یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بود خانه. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. تابستان بود و عرق، همینطور شُر و شُر از سر و رویمان میریخت. یکی از دوستهای #عبدالحسین سینهای صاف کرد و گفت: «حاج آقا کولری را که دادید به آن بندهی خدا، برای خانهی خودتان که خیلی واجبتر بود!» کنجکاو شدم. با خودم گفتم: « پس شوهر ما هم کولر تقسیم میکند!» خندید و گفت: «شوخی نکن بابا! الآن خانم ما باورش میشود و فکر میکند اجازهی تقسیم تمام کولرهای دنیا دست ماست!» انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزی نگفتند.
🔸 بعد از شهادتش، همان رفیقش میگفت: «آن روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای که #شهید دادند، آن #مادر_شهید که جگرش داغدار است، توی گرما باشد و بچههای من زیر کولر؟! خانوادهی من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر #بیتالمال را بگیرند.»
📚 #خاکهای_نرم_کوشک | خاطرات #شهید_عبدالحسین_برونسی
📖 صفحات ۱۳۸ و ۱۳۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📛 #بیتالمال
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f