eitaa logo
حرف حساب
7.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
15 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود اما... 📌 پسرم از روی پله‌ها افتاد. دستش شکست. بیشتر از من، عبدالحسین هول کرد. بچه را که داشت به‌شدت گریه می‌کرد، بغل گرفت. از خانه دوید بیرون. چادر سرم کردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتی دیدم دارد می‌رود طرف خیابان. تا من رسیدم بهش، یک تاکسی گرفت. در آن لحظه‌ها‌، ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود. 👤 راوی: همسر 📚 برگرفته از کتاب ۲ «منزل برونسی» 📛 ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ کولر بیت‌المال 🔻 یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بود خانه. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. تابستان بود و عرق، همین‌طور شُر و شُر از سر و رویمان می‌ریخت. یکی از دوست‌های سینه‌ای صاف کرد و گفت: «حاج آقا کولری را که دادید به آن بنده‌ی خدا، برای خانه‌ی خودتان که خیلی واجب‌تر بود!» کنجکاو شدم. با خودم گفتم: « پس شوهر ما هم کولر تقسیم می‌کند!» خندید و گفت: «شوخی نکن بابا! الآن خانم ما باورش می‌شود و فکر می‌کند اجازه‌ی تقسیم تمام کولرهای دنیا دست ماست!» انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزی نگفتند. 🔸 بعد از شهادتش، همان رفیقش می‌گفت: «آن روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای که دادند، آن که جگرش داغدار است، توی گرما باشد و بچه‌های من زیر کولر؟! خانواده‌ی من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر را بگیرند.» 📚 | خاطرات 📖 صفحات ۱۳۸ و ۱۳۹ ❤️ 📛 ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود اما... 🔻 پسرم از روی پله‌ها افتاد. دستش شکست. بیشتر از من، عبدالحسین هول کرد. بچه را که داشت به‌شدت گریه می‌کرد، بغل گرفت. از خانه دوید بیرون. چادر سرم کردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتی دیدم دارد می‌رود طرف خیابان. تا من رسیدم بهش، یک تاکسی گرفت. در آن لحظه‌ها‌، ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود. 👤 راوی: همسر 📚 برگرفته از کتاب ۲ «منزل برونسی» 📛 ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود اما... 🔻 پسرم از روی پله‌ها افتاد. دستش شکست. بیشتر از من، عبدالحسی
✳️ دیگه به اون خونه برنمی‌گردم! 🔻 استوار مقابل یکی از خانه‌ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه‌ای. هر چی هم گفتند بی‌چون‌وچرا اطاعت می‌کنی». پیرزنِ خدمتکار راهنمایی‌ام کرد به سمت اتاقی. چند بار «یا الله» گفتم. زن جوانی صدا زد: «یا الله سرت را بخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم زن جوان بی‌حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود. سرم رو انداختم پایین و سریع برگشتم بیرون و هرچی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: «برگرد پسر، اگر بری می‌کشنت» توجهی نکردم. بیرون اومدم و پرسان‌پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هرچی اصرار و تهدید کردند نتونستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی‌حجاب یک سرهنگ بی‌غیرت بشم. 🔺 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می‌کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسئول نظافت همه سرویس‌ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می‌کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟» گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست‌ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم، اما دیگه به اون خونه برنمی‌گردم؛ حتی اگه منو بکشید». بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی‌شوند، منتقلم کردند گردان خدمات. 📚 از کتاب «خاک‌های نرم کوشک» | زندگینامه سردار 👤 ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f