eitaa logo
حرف حساب
7.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
43 ویدیو
15 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ ای شلمچه‌ی خوبم! 🔻 ای شلمچه‌ی خوبم! وقتی گیرودار شهر دلتنگم می‌کند، و صحنه‌های تکراری و بی‌روح زندگی مصرفی حیثیتم را به بازی می‌گیرد، به گوشه‌ای پناه می‌برم و جز سکوت، همه را از اطرافم می‌تارانم، جان خسته‌ام را راهی کویت می‌کنم که برو، برو بی‌چاره برو، پرواز کن، از دشت‌ها و کوهستان‌ها بگذر و برو و بر بام شلمچه بنشین و از مرغان آن‌جا بپرس که راه رهایی از بند چیست؟ 🔸 ای شلمچه! تو گمان کرده‌ای وقتی بلبلی را گرفتار قفس می‌کنند، عشق باغ را نیز از او گرفته‌اند؟ نه، نه، به چشمان غمزده‌اش نگاه مکن! اول بهار که می‌شود، درست وقت موسم گل، در کمال حیرت همگان، نغمه‌ی عشقش به‌ یاد همدمان قدیمی‌اش فضا را عطرآگین می‌کند. 🔸 ای شلمچه! هر چه در توان داری ستم کن، دل بسوزان، نامهربانی کن، اما قطره قطره‌ی اشک‌های ما، فردا شاهد جفاکاری‌های تو خواهند بود! 🔸 ای به قربان آسمان ابری‌ات، وقتی مرغی را در کمال بی‌هوشی، حصار قفس می‌کنند...تا کنون از خود پرسیده‌ای که چرا وقتی به‌ خود می‌آید، با تمام توان سعی دارد که از مرز میله‌ها بگریزد؟ 🔸 چشم‌های ما ای شلمچه آن‌چه را که نباید ببیند دید و به قول بزرگی، همین چشم‌ها قاتل بی‌چون‌وچرای ما شد. سنگ‌های بلا تمام بالم را به خون کشیده است. اما باز جز بام تو ای شلمچه هیچ خلوتی دل‌انگیز نیست! ای رفیق جفاکار من... 👤 📆 ۲۰ اردیبهشت، سالروز آزادسازی منطقه‌ی شلمچه توسط رزمندگان اسلام (۱۳۶۱) اینجا بخوانید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ شاخص و مقیاس؛ قرآن و اهل‌بیت(ع) 🔻 مدتی گذشت. حالا کمی خودمانی‌تر شده بودیم. پیشرفتم بد نبود و محمد هم تلاشش را برای آموختن فوت‌های کوزه‌گری‌اش به‌کار می‌برد. یک روز پرسید: «بگو ببینم، اولین کار یک دیده‌بان چیست؟» گفتم: «خب معلومه باید جای خودش رو پیدا کنه.» پرسید: «برای این‌که جای خودش رو پیدا بکنه، باید چکار کنه؟» گفتم: «دو تا هدف مهم پیدا کنه که این دو هدف، هم در نقشه باشه و هم در طبیعت.» پرسید: «بعدش چی!» گفتم: «از این دو هدف گرا بگیره، گرا رو برگردونه و معکوس کنه. محل برخورد این دو گرا جای خودش می‌شه.» 🔸 گفت: «همه‌ی این‌ها که پرسیدم برای این بود که بگم اولین چیزی که یک آدم باید بداند این است که او کجا ایستاده و به کجا می‌رود، برای این که بفهمد کجا ایستاده باید دو هدف و شاخص مهم را پیدا کند. آن دو هدف و شاخص، یکی است و دیگری و . با معرفت به این دو شاخص، انسان می‌فهمد که درست ایستاده یا خطا ایستاده. می‌فهمد که باید کجا را ببیند و چگونه ببیند. این اولین قاعده‌ی دیده‌بانی است.» 📚 برگرفته از کتاب «سهم من از چشمان او» 📖 صفحه ۱۷۷ 👤 📗 ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ شهید؛ مثل اباعبدالله 🔻 روزهای آخر بود و من باید از او جدا می‌شدم. مرا صدا زد. دفترچه‌اش را به من داد و گفت: «این دفتر مال تو. تو خیلی به دیده‌بانی علاقه‌داری. پیش تو باشد بهتر است.» گفتم: «محمد آقا، هرچه را که به من گفتی یاد گرفتم. نیازی به دفتر ندارم.» خندید و گفت: «باشد یادگاری. غیر از دیده‌بانی، مطالب دیگری هم در آن هست که به دردت می‌خورد.» دفتر را گرفتم و به گوشه‌ای رفتم. راست می‌گفت. به‌جز مباحث مربوط به دیده‌بانی، روایات، نصایح اخلاقی و احادیث مبارزه با نفس در جای‌جای دفتر به چشم می‌خورد اما عجیب‌تر از همه جمله‌ای بود از خودش که بالای یکی از صفحات نوشته بود «هرکس با مداومت را بخواند، مثل خواهد شد.» 🔺 ...با عجله خود را به محل نگهداری جسد بی‌جان دیده‌بان رساندیم. بدن محمد سالمِ سالم بود. هنوز انگشتر فیروزه‌اش را در انگشت داشت. خیلی دوست داشتم برای یک بار دیگر هم که شده، چهره‌ی مصمم و دوست‌داشتنی او را ببینم که میسر نشد. جمله‌ی عجیبی را که در دفترش نوشته بود به یاد آوردم «هرکس با مداومت زیارت عاشورا را بخواند، مثل حضرت اباعبدالله شهید خواهد شد.» حالا پیکر بی‌سر او گواهی شده بود بر صحت ادعایش؛ او که با زیارت عاشورا مأنوس بود. 📚 | خاطرات حمید حسام 📖 صفحات ۱۸۴ تا ۱۸۷ 👤 نویسنده: ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ ای شلمچه‌ی خوبم! 🔻 ای شلمچه‌ی خوبم! وقتی گیرودار شهر دلتنگم می‌کند، و صحنه‌های تکراری و بی‌روح زندگی مصرفی حیثیتم را به بازی می‌گیرد، به گوشه‌ای پناه می‌برم و جز سکوت، همه را از اطرافم می‌تارانم، جان خسته‌ام را راهی کویت می‌کنم که برو، برو بی‌چاره برو، پرواز کن، از دشت‌ها و کوهستان‌ها بگذر و برو و بر بام شلمچه بنشین و از مرغان آن‌جا بپرس که راه رهایی از بند چیست؟ 🔸 ای شلمچه! تو گمان کرده‌ای وقتی بلبلی را گرفتار قفس می‌کنند، عشق باغ را نیز از او گرفته‌اند؟ نه، نه، به چشمان غمزده‌اش نگاه مکن! اول بهار که می‌شود، درست وقت موسم گل، در کمال حیرت همگان، نغمه‌ی عشقش به‌ یاد همدمان قدیمی‌اش فضا را عطرآگین می‌کند. 🔸 ای شلمچه! هر چه در توان داری ستم کن، دل بسوزان، نامهربانی کن، اما قطره قطره‌ی اشک‌های ما، فردا شاهد جفاکاری‌های تو خواهند بود! 🔸 ای به قربان آسمان ابری‌ات، وقتی مرغی را در کمال بی‌هوشی، حصار قفس می‌کنند...تا کنون از خود پرسیده‌ای که چرا وقتی به‌ خود می‌آید، با تمام توان سعی دارد که از مرز میله‌ها بگریزد؟ 🔸 چشم‌های ما ای شلمچه آن‌چه را که نباید ببیند دید و به قول بزرگی، همین چشم‌ها قاتل بی‌چون‌وچرای ما شد. سنگ‌های بلا تمام بالم را به خون کشیده است. اما باز جز بام تو ای شلمچه هیچ خلوتی دل‌انگیز نیست! ای رفیق جفاکار من... ✍ 📆 ۲۰ اردیبهشت، سالروز آزادسازی منطقه‌ی شلمچه توسط رزمندگان اسلام (۱۳۶۱) ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ من دیگر با حسین غذا نمی‌خورم! 🔻 نشانه‌های از خودگذشتگی و گرایش‌های انسانی از همان ابتدا در حرکات و سكنات قاسم هویدا بود. برادرش حسین سلیمانی می‌گوید: حدود ۱۱ سال سن داشتم و کلاس پنجم ابتدایی بودم. بالطبع قاسم هم کلاس چهارم همان مدرسه بود. مادر ما در یک ظرف به من و قاسم غذا می‌داد تا به مدرسه ببریم و بخوریم. یک روز قاسم به مادرم گفت من دیگر با حسین غذا نمی‌خورم. من احساس کردم شاید او به علت اینکه من زیاد غذا می‌خورم، می‌گوید؛ اما این‌طور نبود؛ چون من مراعات می‌کردم. آن روز گذشت، و قاسم نیامد با من در مدرسه غذا بخورد. فردای آن روز، مادر در دو ظرف جداگانه به من و قاسم غذا داد. آن زمان در مدرسهٔ ما دانش‌آموزانی از روستاهای اطراف می‌آمدند که شاید تنها یک وعده در روز غذا می‌خوردند و اوضاع مالی بسیار بدی داشتند. من به چشم خودم دیدم قاسم، ظرف غذایی را که مادر داده بود، بین همان دانش‌آموزانی برد که اوضاع مالی خوبی نداشتند و غذای خود را به آنان داد. 📚 از کتاب 📖 ص ۲۲ ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ او شاه‌کلید فتح خرمشهر بود... 🔻 در میان فرماندهان بالادستی، او [حاج قاسم] شیفتۀ حسن باقری بود. قریحۀ سرشار و توان فوق العادۀ فرماندهی باقری او را مقهور خود کرده بود. وقتی از عملیات بیت المقدس یاد می‌کرد و تردیدی که فرماندهان در ادامۀ مرحلۀ سوم و فتح خرمشهر داشتند، فریاد زنهار حسن باقری را می‌ستود: - آن‌جا یک فریاد، یک فریاد به‌موقع، مسأله را حل کرد. در تاریخ، حرف‌های کلیدی سینه‌به‌سینه چرخیده و به ما منتقل شده است. خیلی حرف زده می‌شود، اما حرف‌های اثرگذار می‌ماند؛ چه در بعد منفی و چه در بعد مثبتش. و خیلی مهم است که انسان به‌موقع یک حرف را بزند. اگر از موقع خودش عبور کرد، دیگر عرض اندام است. 🔸 در آنجا جوانی بلند شد؛ او یک جوان عادی نبود؛ یک جوان استثنایی بود. او شاه‌کلید فتح خرمشهر بود؛ حسن باقری، رضوان الله تعالی علیه؛ به تعبیر صحیحش بهشتی جنگ. یعنی همان نقشی را که شهید بهشتی در انقلاب داشت، همان نقش را حسن در جنگ داشت. 🔺 در آن جلسه، وقتی همه حرف زدند، حسن بلند شد. وقتی سطوح میدانی جنگ حرف می‌زدند، آن‌ها می‌بایست جنگ را جلو می‌بردند. لغو آن تصمیم کار سختی بود. او بلند شد گفت: «کجا... -انگار آن فضا مثل یک فیلم از جلوی چشمم دارد عبور می‌کند- کجا برویم؟ ما به مردم قول داده‌ایم. در شهرها همه فکر می‌کنند خرمشهر محاصره است. - ما با محاصره خیلی فاصله داشتیم. شب آخر فقط خرمشهر محاصره شد- الان برگردیم برویم در شهرها چه بگوییم؟» صحبت کرد و متوقف کرد تصمیم را؛ به دلیل این که همۀ بچه‌های میدان به او علاقه‌مند بودند. و اعتقاد به او داشتند؛ مثل یک مرجع تقلید. حقیقتاً این‌طوری بود. چند شب بعد عملیات صورت گرفت؛ با همان چشمان خسته‌ای که به‌سختی باز می‌شد. 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» 📖 صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ او شاه‌کلید فتح خرمشهر بود... 🔻 در میان فرماندهان بالادستی، او [حاج قاسم] شیفتۀ حسن باقری بود. ق
درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد 🔻 - امان از این ترکش‌ها؛ چه دردها که به جان حاجی نمی‌انداختند! مدام دردش را می‌خورد. یادم هست بعضی وقت‌ها قرآن که می‌خواست بخواند، گردن‌بند طبی می‌بست. دائم بدنش را به هم فشار می‌داد تا شاید دردش کم شود. می‌خواستیم تنش را ماساژ بدهیم، نمی‌گذاشت. می‌گفت: «این درد مال من است. عادت می‌کنم.» می‌گفتم: «خوب، حاجی چرا این را همیشه نمی‌بندی به گردنت؟ دردت را کمتر می‌کندها!» می‌گفت: «من ببندم نیرو چه می‌گوید؟ نمی‌گوید حاج قاسم چه‌اش شده؟» 🔸 ناراحتی‌ام را که دید، خندید و گفت: «این دردها یادگاری رفقای شهیدم است. این‌ها نباشد یادم می‌رود کی هستم. با این دردها یاد شهدا می‌افتم؛ یاد حسین یوسف الهی؛ یاد احمد کاظمی. اون‌ها نمی‌دادند بدنشان را کسی ماساژ بدهد.» بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست؛ درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد.» 🎙 راوی: حجت الاسلام محمد کاظمی کیاسری 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» 📖 صفحات ۴۹۳ و ۴۹۴ ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد 🔻 - امان از این ترکش‌ها؛ چه دردها که به جان حاجی نمی‌انداختند
✳️ او همیشه دعاگوی ماست! 🔻 «مرتضی حاجی باقری» همدم سی‌وهشت سالهٔ [حاج قاسم] سلیمانی عشق او به مردم را این‌گونه یاد می‌کند: رانندهٔ ایشان برای من گفت یک بار با ماشین به فرودگاه می‌رفتیم تا عازم سوریه شویم. یک پراید، از این‌هایی که مسافرکشی می‌کنند، انحراف به چپ آمد و زد به ما. مقصر هم خودش بود. آمدیم پایین. دیدم هم ماشین ما خراب شده و هم ماشین او. حاج قاسم به من گفت: «خسارتش را بده. مقصر تویی.» گفتم: «حاج آقا او مقصر است.» [این بار با تحکم و عصبانیت] گفت: «نه. مقصر تویی. زنگ بزن بچه‌های دفتر بیایند و خسارتش را بدهند.» بعد هم راه افتادیم و رفتیم. 🔸‌ قدری که آرام شد، گفتم: «حاج قاسم، به خدا او مقصر بود.» گفت «خوب، من خودم هم می‌دانم که مقصر او بود، اما تو کجا داری می‌روی؟ تو داری می‌روی زیر آتش (سوریه). این بنده خدا با این ماشینش دارد کار می‌کند. حالا خسارت به تو بدهد و خرابی ماشین خودش را هم درست کند؟ ما الآن دل او را خوش کردیم. او همیشه دعاگوی ماست.» 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ او همیشه دعاگوی ماست! 🔻 «مرتضی حاجی باقری» همدم سی‌وهشت سالهٔ [حاج قاسم] سلیمانی عشق او به مردم
این کار برای حاج قاسم مثل نماز واجب بود! 🔻 حجت الاسلام اصغر عسگری امام جمعۀ رفسنجان که در سوریه با حاج قاسم سلیمانی همراه بوده است می‌گوید: پدر حاج قاسم بیش از ۸۰ سال سن داشت و حتی برای نشستن روی زمین هم با مشکل مواجه بود. حاجی دست ایشان را می‌گرفت و چند بالش در اطراف بستر قرار می‌داد تا مبادا سر و صورت ایشان به جایی بخورد. سردار وقتی در مناطق عملیاتی سوریه یا دیگر کشورها حضور داشت، به‌علت مسائل امنیتی می‌بایست روزانه سیم‌کارت تلفن همراهش را عوض می‌کرد. با وجود این و به‌رغم همۀ سختی‌ها حاجی هر روز با پدر و مادرش تماس تلفنی می‌گرفت و جویای احوال آن‌ها می‌شد. سردار همان‌طور که مقید به برپا کردن نماز واجب بود، به تماس تلفنی روزانه با پدر و مادر و عرض ادب و احترام به آن‌ها هم پابند بود و امکان نداشت روزی سپری شود و حاج قاسم با آن‌ها تماس نگیرد. 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f