🖇♥️﷽♥️🖇
تکان های تیربار خیلی زیاد بود اما خدارا شکر میتوانستم کنترلش کنم😁
تکاوری که جایش را داده بود به من با دوربین روبرو را نگاه می کرد و می گفت بگیر پایین پایین تر حالا یکم بالا عشق میکردم😍
اگر ولم میکردند تا شب هم از پشت تیربار پایین نمی آمدم تکاور هم یکسره میگفت باریکلا خوبه عالیه همینجوری ادامه بده ۴،۵ دقیقه گذشت⏳
انگار یک نفر بهم نهیب زد که مهدی پاشو پاشو از بالای سنگر بیا پایین اولش توجه نکردم و کارم را ادامه دادم اما یکی دو دقیقه گذشت⏰
مثل خوابگردها بدون اینکه حرفی بزنم از پای تیر بار بلند شدم و از پله ها آمدن پایین تکاورها متعجب از کارم😟
گفتند به پس چی شد چرا داری میری مهدی تو که داشتی خیلی خوب میز دیشون جوابی نداشتم که بدهم شاید پیش خودشان فکر میکردند که ترسید ام🙁
اما خدا خودش می دانست که نه ترسی در کار بود نه دلشوره بابت هدف گرفته شدن تیربار خیلی دلم میخواست باز هم بمانم و شلیک کنم🔫
اما انگار نیروی از درون مرا از آن جا ماندن نهی می کرد بالای سنگر که بودند یک چپفتن ارتشی آمده بود نزدیک سنگر
تا از پله ها بیایم پایین خدمه ی چپفتن هم از ان امد بیرون و امد طرف سنگر سه چهار متری پله ها خدمه چپفتن رسید بهم👮♀
جوان قد بلند و چهار شانه ای بود با موها و محاسن مشکی بلند . موهای لختش ریخته بود روی پیشانی اش و از زیر کلاه خدمه تانک بیرون زده بود⛑
#پارت_هشتاد_دوم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
مطالب امروز کانال توسط سه تا از گل دخترای مهربونمون آماده شده بود😍👌🏽
خانمها👇🏼✨
¹:فاطمه خانم جعفری🧡
²:سرکار خانم قویدل💛
³زینب جان شاهدی💚
تشکر فوق ویژه از این سه عزیز🙂🖐🏽
اول صبح به سمت حرمت رو کردم👤
دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب✋🏻
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است😢
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب...😓
🏴السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🏴
#جمعه_حسینی🖤
#دختران_حریم_حورا🌱
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
♡ @Harime_hawra ♡
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
سَرَم نَذرِ سَرِ سَردارِ بی سَر😭
#بیوگرافی🏴
#جمعه_حسینی🖤
#دختران_حریم_حورا🌱
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
♡ @Harime_hawra ♡
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
اوکه در شش ماهگی باب الحوائج می شود....😫
#پس_زمینه🏴
#جمعه_حسینی🖤
#دختران_حریم_حورا🌱
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
♡ @Harime_hawra ♡
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
🖇♥️﷽♥️🖇
چهره زیبا و نورانی اش خیلی به دلم نشست،لبخند ملایمش چهره اش را زیبا تر کرده بود🙂
دست انداخت روی شانه ام و گفت:
《سلام،خوبی شما؟》
《سلام،ممنون خوبم》
《اسمتون چیه؟》
《مهدی...》
《اعزامی کجا؟》
《اصفهان اما بچه اردستانم》
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت حالا این آقا مهدی چند سالشه!؟
چقدر نرم و شمردی حرف میزد😌🌱
آمدم جوابش را بدهم که دوباره آن خس آمد سراغم انگار یک نفر دست گذاشته بود روی شانه ام و از آنجا دورم میکرد🚶🏻♂
بدون اینکه جواب آن بنده خدا را بدهم از او فاصله گرفتم و هفت یا هشت متری دور شدم داشتم فکر میکردم که این چه کاری بود که کردم و چرا یک دفعه وسط حرفش بی محلی کردم و راه را کشیدم🙄
یک دفعه صدای انفجار مهیبی جاده را پر کرد،با اینکه از خاکریزی که به سمتش میرفتم فاصله داشتم اما وقتی سرم را بالا آوردم دیدم با صورت افتاده روی خاکریز🙁
#پارت_هشتاد_سوم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
داود رقى مى گوید:🗣«روزى در خدمت امام صادق علیه السلام بودم. حضرت مقدارى آب نوشید و بى اختیار اشک از چشمان مبارکش سرازیر شد.💧😭 آن گاه فرمود: «اى داوود! خدا لعنت کند قاتلان حسین علیه السلام را.🖤پس هرکس که آبى بیاشامد و جدّم حسین علیه السلام را یاد کند و بر قاتلان او لعن و نفرین کند، خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد و صد هزار گناه او را بیامرزد،😇و او را در درجه هاى بلند، جاى دهد و مانند این است که صد هزار بنده را آزاد کرده باشد.🙂پس او در روز قیامت با دلى شاد و چهره اى خندان محشور مى شود»🤩
#حکایت📚
#جمعه_حسینی🖤
#دختران_حریم_حورا🌱
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
♡ @Harime_hawra ♡
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•