✍ استاد شجاعی
وقتی تصمیم میگیری بری توی چادر امام زمان، ایشون اصلا کاری با گذشتهت ندارن.
🍀 مگه با گذشتهٔ حر کار داشتن؟
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لولیک الفرج🍀
#دم_اذانی🌷
#دختران_حریم_حوراء🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🖤@harime_hawra ⃟🖤
┗━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین بهانه است!
به "امام" باید رسید💫
🌅{اللهم عجل لولیک الفرج}🌅
#استوری📱
#دختران_حریم_حوراء🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🖤@harime_hawra ⃟🖤
┗━━━━━━━━┛
هدایت شده از دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
5f4c02aad234bcc4e20369e9_-5838564514633181122.mp3
28.44M
#چله_زیارت_عاشورا🌱
#علی_فانی🦋
⏰کمتر از دوازده دقیقه
از امشبی به بعد، به عشق محرمت✨
چله گرفته ام که گُنَه کم کنم؛ #حسین✨
با خواندن #زیارت_عاشورا🤲🏻در هر روز میخواهیم گناهامون کم کنیم
#التماس_دعا🏴
🖤↬@harime_hawra
♥️﷽♥️🖇
#پارت_صد
#رمان_شبانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
با اینکه گردان بلالی نبودم، تصمیم گرفتم بمانم . اصلاً نمی دانستیم از جان منطقه و آن آتش شدید چه می خواهم، فقط می خواستم بمانم و کمک کنم تا بقیه زودتر بتوانند منطقه را ترک کنند ؛
دیگر برایم مهم نبود که بعدش چه اتفاقی برای خودم می افتد .
در آن شلوغی چشم تو چشم هادی صمیمی و عبدالعظیم کاظم زاده ، که از بچه های دفتر بسیج شهرمان بودند ،شدم . تا من را دیدند دوتایی باهم گفتند:
((مهدی، چرا وایسادی؟مگه نمیبینی دستور عقب نشینی دادن؟پس چرا معطلی؟🤨))
گفتم: (( من نمیام. می مونم اینجا تا خط آتیش درست کنم براتون، شماها برید!))
هادی گفت:((آخه مگه تو گردان بلال هستی که میخوای بمونی؟!بیا بریم.... .))
گفتم:(( دیگه چه فرقی میکنه؟!.... شما برید منم میام انشالله.....))
بیشتر از این معطل نماندند و دویدند سمت تانک هایی که بچه ها از همه جای شان آویزان شده بودند من و چند نفر داوطلب باقی مانده هم رفتیم و جایی در مقابل عراقی ها روبروی جادهای که تحت تصرف شان بود سنگر گرفتیم
سپید زد، کم کم تعداد زیادی از عراقی هایی را می دیدیم که روی خاکریز و در کنار آتش پدافند، بچه های در حال عقب نشینی ما را نگاه میکردند و آن ها را نشان همدیگر می دادند
پدافند هایشان را روی خاکریز گذاشته و همراه پدافند هوایی که روی تانک ها و pmp هایشان مستقر کرده بودند بچه ها را نشانه گرفته بودند
عراقی ها نمی دانستند که عدهای از ما مانده اند تا با آنها درگیر شوند و اجازه عقب نشینی به بقیه بدهند😏
به محض آتش آنها ما هم تیراندازی را شروع کردیم آنها هم سریع سر پدافند هایشان را پایین آوردن و خط آتش ما را هدف گرفتند🔥
عراقی ها در انتهای خاکریز روی دشت و دقیقاً هم سطح زمین یک ردیف دوشکا گذاشته بودند یک ردیف هم وسط خاکریز و یک ردیف و پدافند ضدهوایی هم روی خاکریز مستقر کرده بودند سرگرم شلیک بودم که یکی از بچههای سپاهی که دو،سه متر آن طرف تر از من ایستاده بود صدایم کرد و گفت:
((برادر شما آن سمت را پوشش بده من این طرف رو....))
گفتم:(( باشه باشه...!))
رویم را برگرداندم و دوباره دست به ماشه بردم چند لحظه که گذشت حس کردم در چند متری ام آتش فوق العاده پرنوری جان گرفته و سریع خاموش شد با کنجکاوی سر چرخاندم سمت شعله اما نه از آتش ردی مانده بود نه سپاهی ای که کنارم دراز بود با تعجب چشم گرداندم روی زمین دیدم از یک تکه بزرگ زغال دود نازکی به هوا می رود😳
همانطور متعجب دنبال همرزم میگشتم که متوجه شدم آن تکه هیزم سیاه همان سپاهی یک دقیقه پیش است🥀😔💔
تنها چیزی که گمانم را تایید میکرد کره چشم هایش بود که از کاسه چشمش بیرون زده و بخار سفیدی از آن متصاعد میشد تیر های فسفری دو زمانه پدافند ضد هوایی او را به این روز انداخته بود دلم از مظلومیتش آتش گرفت💔😢
یک ربع بیشتر تا به خاک سر نشستن همه آنها که مانده بودند تا رفقهایشان سالم به عقب برگردند طول نکشید در مسیر خط آتشی که من و همرزمانم درست کرده بودیم تنها تل سیاهی از زغال باقی مانده بود💔🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
شلام علیتوم دوستای گولم🤗🖐🏽
صبحتون بخیل🌱
صبح پنجشنبتون به شادی و مهربونی✨
#دخترانحریمحوراء🎀
#صبحتونبخیر🙂🖐🏽
❀••┈••❈✿🌿✿❈••┈••❀
@harime_hawra
❀••┈••❈✿🌿✿❈••┈••❀
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدویک
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
بارش تیر به سمت ما آنقدر زیاد بود که حتی اشیای خیلی کوچک مدام در اثر اصابت تیر به این طرف و آن طرف پرتاب می شد
با سرنیزه افتادم به جان زمین بلکه بتوانم جان پناهی برای خودم درست کنم اما آنقدر زمین سفت و نفوذ ناپذیر بود که حتی خراش هم بر نمی داشت.😬
نمیدانستم چرا خاک اینقدر سفت است!🤕
تنهای تنها بودم...🙂
با این که به غیر از من کسی از بچهها زنده نمانده بود اما چیزی نگذشت که دیدم چند ستون آرپی جی زن عراقی از روی جاده،
همزمان،
در کنار هم و بی امان،
مشخصههای آرپیجی شان را به سمت های مختلف منطقهای که رزمنده های ما آنجا بودند شلیک میکنند.
روی زمین دراز کشیده بودم و چشمم به پیکرهای ذغال شده بچهها بود. 😞🥀
تیر بهشان می خورد پِت صدا می کرد و پودر سیاه از جنازه به هوا پاشیده می شد و باقیمانده جنازه های سبک شان چند متر پرت میشد عقب...🥀🖤
از تو داغ شده بودم...🥵
روی زمین در فاصله باز بین انگشت های دستم عبور تیر و اصابتش را با خاک حس می کردم.
در این واویلا، در وضعیتی که عراقیها به کلاهخود های بچه ها هم رحم نمی کردند و به یک چشم به هم زدن از آنها آبکش میساختند من هنوز سالم مانده بودم...😕
بدون یک خراش کوچک روی پوستم....!😟
متحیر از این که چطور هنوز به چشم عراقیها نیامده ام هر لحظه منتظر بودم کارم تمام شود.
نزدیکترین فاصله ام با عراقیها به ۱۰۰ متر هم نمی رسید
روبرویم خاکریز و جادهای بود که عراقی ها رویش تردد داشتند...
سمت راست جایی در ۲۰۰ متری ام یک ستون خیلی بزرگ تانک شنی به شنی همدیگر صف کشیده و یک سد آهنی درست کرده بودند.
سمت چپم هم ادامه همان دپوی خاکی بود که دیشب آن را دور و به عمق زده بودیم.
در یک محاصره u شکل گیر افتاده بودم🥲
تا نیم ساعت بعد آنقدر در آن دشت بیپناه آتش ریختند که کاملاً مطمئن شدم جز من هیچ کس دیگری زنده نیست.💔😔🥀
حتی به نظرم محال می آمد مجروحی در دشت باقی مانده باشد...😞💔
فکر فرار از آن مخمصه مثل خوره به جانم افتاده بود؛
اما آخر چطور؟!
من که می دانستم آنها کوچکترین تحرکی را گلوله باران می کنند، چطور می توانستم از جایم جم بخورم....؟!
تصمیم گرفتم فعلاً همانطور بی حرکت سر جایم بمانم تا ببینم چه پیش میآید...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛