🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش_بیستم
قبل از اينکه حتي بتونيم با هم صحبت🗣 کنيم. شکنجه گرها اومدن تو...😢 من رو آورده
بودن تا جلوي چشمهاي 👁علي شکنجه کنن. علي هيچ طور حاضر به همکاري نشده
بود، سرسخت و محکم استقامت کرده💪 بود و اين ترفند جديدشون بود. اونها، من رو
جلوي چشمهاي👁 علي شکنجه 😓مي کردن و اون ضربه ميزد و فرياد🗣 مي کشيد. صداي
يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم
ميترسيدم... 😰مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با
چشمهام به علي التماس🙏 مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه
براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي👳 کمک کنه. التماس مي
کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من...🙍 کل
اتاق رو پر کرده بود... 😔ثانيه ها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي
کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف
ديدن علي خوشحالم😊 مي کرد از طرف ديگه، ديدنش👀 به مفهوم شکنجه هاي😔 سخت تر
بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد... 😭
فقط به خدا التماس🙏 مي کردم...
- خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره،
علي رو نجات بده...🙏
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات 👊و حرکت هاي مردم... شاه 👑مجبور شد يه عده از زنداني
هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون☺️ بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن
بيمارستان🏥، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي ا*د*ر*ا*ر 🤢
ساواکي ها و چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچه 👼هام رو ديدم. پدر و مادر علي، به
هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم👀 بهشون افتاد اينها اولين جمالت من
بود... علي زندهست... من علي رو ديدم👁، علي زنده بود... 🤗
بچه هام👶 رو بغل کردم. فقط گريه😭 مي کردم! همه مون گريه مي کرديم.
شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها🏢 کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود
که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه.😐 منم از فرصت استفاده کردم☺️ با قدرت
و تمام توان درس 📚مي خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم📙 با فرار شاه و آزادي تمام زندانيهاي سياسي همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شيريني🍰 فرار شاه👑، با آزادي علي همراه شده بود😍
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️از هرچی بترسی سرت میاد...😱
امروز به چیزای خوب فکر کن👌😍
#شروع_خوب☕️
#انگیزشی👌
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra
#دلنوشته
سلام ولی خیرخواه من،مهدی جان❤️
چقدر خوب است که می دانم در پناه دعای توام.☺️
چقدر خوب است که تلولو مقدس نگاهت هر روز مرا در برمی گیرد.🤗
چقدر خوب است که زلال بارش یادت هر لحظه تازه ام کند.😇
چقدر خوب است که چشمه سار بی دریغ محبتت مدام سیرابم می کند.😌
چقدر خوب است که تو را دارم.💚
چقدر خوب است که با تو زنده ام.💛
چقدر خوب است که بیقرار توام.🧡
🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
#تلنگـــــــر
❢❢ شاگرد: استاد چه کار کنم که خواب امام زمان (عج) رو ببینم ؟ استاد: شب یک غذای شور بخور ، آب نخور و بخواب.
شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم. خواب میدیدم
بر لب چاهی آب مینوشم. کنار نهر آبی در حال خوردن هستم
در ساحل رودخانه ای مشغول.
◁استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی.
تشنه امام زمان (عج) بشو تا خواب امام زمان (عج) ببینی...
••✾🌻🍂🌻✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهمه نسل ظهوریم😎اگر برخیزیم...💪✌️
🌿منتظریعنی...🤔
#نماهنگ🎙
#مهدی_رسولی🎤
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
🌸✨🌸✨🌸
هر روز، روز توست!
هر ثانیه و هر دقیقه، به بهانهی نام و یادت
نان بر سفرهمان است و دلِمان
قرصِ قرص است از اینکه امام زمان داریم!!
از پدر مهربانتَر ...
از مادر دلسوزتَر ...
و رفیقی شَفیق!!
خوشبحال ما که تو را داریم ...☺️❤️
#امام_عصر علیه السلام
#حال_خوب😇
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
✅زینتِ صاحب الزمان باشیم🌱
باید طوری زندگی کنیم و با مردم به نحوی معاشرت نمائیم که مایه زینت و سرفرازی امام باشیم، نه این که موجب رنجش و شرمندگی آن حضرت باشیم.
✍امام صادق فرمودند :
اى گروه شیعه! براى ما زینت باشید نه ننگ و عار، با مردم خوش گفتار بوده و از سخنان بیهوده و زشت برحذر باشید.
#تلنگری
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش21
صداي زنگ در 🚪بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود!😳 علي 26ساله من... مثل يه مرد
چهل👴 ساله شده بود.😔 چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که
مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...🤕
زينب 👧يک سال و نيمه بود که علي رو بردن 😔و مريم👼 هرگز پدرش رو نديده بود. حالا
زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه🏢 رفتنش شده بود و مريم به شدت با
علي غريبي ميکرد. مي ترسيد😰 به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.
من اصلا توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم🤔. به زحمت
خودم رو کنتر ل مي کردم... 🙂
دست مريم و زينب رو گرفتم🤝 و آوردم جلو...
- بچه ها بيايد، يادتونه 🤔از بابا براتون تعريف مي کردم😊؟ ببينيد... بابا اومده...😍 بابايي
برگشته خونه...
علي با چشم 👁هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره،
خيلي آروم دستش✋ رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي
دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم...
- مريم مامان... بابايي اومده... 😍
علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم👁 ها و لب 👄هاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم
اون صحنه رو ببينم... 😫چشمهام آتش🔥 گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام 😭
نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
- ميرم برات شربت🍺 بيارم علي جان...
چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل
علي... بغض علي هم شکست😭! محکم زينب رو بغل کرده بود و بيامان گريه مي کرد.
من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين☺️ لحظات اون
سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت... 🙃
بدترين😰 لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون
رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان... 😞
روزهاي التهاب بود. ارتش👮 از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده.😍 هنوز دولت جايگزين
شاه، 👑سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه
دوست بود 😡و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت☹️؛ حتی نتونستم براي آخرين
بار خواهرم رو ببينم😓. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون 🌉بود. تازه اون موقع
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش22
بود که فهميدم کار با اسلحه رو عالي😍 بلده! توي مسجد🕌 به جوانها، کار با اسلحه و گشت
زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده
بود.😌 اسلحه ميگرفت دستش ✋و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت
ميزد.🙃 هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه👑 و گارد با مردم پخش مي شد. اون
روزها امنيت شهر،🏞 دست مردم عادي مثل علي👳 بود و امام آمد🤗. ما هم مثل بقيه ريختيم
توي خيابون... مسير✈️ آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصالا علي رو
نديدم،😔 رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش
بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي👣 مشکل دارش، پا به پاي همه کار
مي کرد. برميگشت خونه🏡؛ اما چه برگشتني...🙁 گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش 😴
مي برد. ميرفتم براش چاي☕️ بيارم، وقتي برميگشتم خواب😴 خواب بود. نيم ساعت، يه
ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي
خونه🏡 بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل❤️ بچه ها رو برد. عاشقش😍 شده بودن،
مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از
محبتش نسبت به من بود☺️. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود،
آتش 🔥درگيري و جنگ ☄شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش
به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده😔 بود. حالا داشت طعم جنگ و بي
خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد 😰و علي مردي نبود که فقط نگاه👀 کنه و منم کسي
نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم📚. تنها شانسم اين بود که
درسم📖 قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاه ها🏢 تموم شد. بلافاصله پيگير
کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي👩⚕ و پرستاري غوغا مي کرد. اون
شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه🏠. رفتم جلوي در 🚪استقبالش، بعد
هم سريع رفتم براش شام🍛 بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه...
- چرا اينقدر گرفته اي؟🤔
حسابي جا خوردم... 😳من که با لبخند 😊و خوشحالي☺️ رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم 👁
هام رو ريز کردم و زل زدم بهش...👀 خنده اش😆 گرفت.
- اين بار ديگه چرا اينطوري نگام 👀مي کني؟
- علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني🤔؟
صداي خنده اش😄 بلندتر شد، نيشگونش گرفتم...
- ساکت باش بچهها خوابن...😴
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت نگو همه بدن!🤭
بگو همه جا خوب و بد وجود داره اینجوری درسته👌👏
#تلنگر👌
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
#سوال_شما⁉️
سلام
خسته نباشید. میخواستم بدونم یه کسی که خیلی دوسش دارم رو چجوری فراموش کنم؟
واما اگه دنبال جواب این سوال هستین
باما همراه باشین گل دخترا😘👇
#پاسخ_مشاور سرکار خانم رشید نیا☺️❤️