🌸🍃حریم یاس
#مهدوی
#اهمیت_دعا_برای_ظهور
#قسمت_چهاردهم
⭕️ دعای فرج؛ واجب کفایی یا واجب عینی؟
❄️ در کتاب مکیال المکارم که به سفارش امام زمان نوشته شده، آمده است: براساس آیات قرآن و نیز احادیث، دعا از جمله بزرگترین عبادتهاست. از طرفی شکی نیست که یکی از بزرگترین و ارزشمند ترین دعاهای انسان، دعا برای کسی است که خداوند حق او را و دعا کردن برای او را بر تمام انسانها واجب فرموده است و نعمتهای الهی به برکت آن حضرت بر تمام آفریدگانش سرازیر می شود.
🔆 همچنین شکی نیست که معنای مشغول شدن به خدا، مشغول شدن به عبادت الهی است، پس دعا کردن برای امام عصر بطور همیشگی، موجب توفیق الهی در بندگی و عبادت او خواهد شد و خدا او را از دوستان خود قرار خواهد داد.
☑️ میرزا محمد باقر اصفهانی میگوید بین خواب و بیداری دیدم امام حسن مجتبی فرمودند: بر منبرها به مردم بگویید که توبه کنند و برای فرج و تعجیل ظهور امام زمان دعا کنند، این دعا مانند نماز میّت واجب کفایی نیست که اگر چند نفر از مردم آن را انجام دادند، تکلیف از دیگران برداشته شود؛ بلکه همانند نمازهای روزانه، بر هر یک از مکلفان واجب (عینی) است که انجام دهند...
📚 برگرفته از کتاب صحیفه مهدیه
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوسیوشش🔻 👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》 ــــــ
داستان واقعی
قسمت 137 و 138 و 139
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوهفت🔻
👈این داستان⇦《 زلالی آب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوهشت🔻
👈این داستان⇦《 جوان من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل میکردم ... صدام بریده بریده در میاومد ...
- کاری داشتی آقا سینا❓ ...
🔹با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ...
🔸با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
بالا ... چایی گذاشتیم ... میخواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش میگذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمیکرد...😔
🔻قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جانتون ... من نمیخورم ...🙏
🔸برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
💢سر درد شدم از دستشون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدنها و ...🤕
🔹پریدم توی حرفش ... ضایعتر از این نمیتونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانهای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...🏕
💠نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ... جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردنهاشه که بهترین سالهای عمره ...🍃
🔻یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سالشونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
🔸سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...😑😑
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیونه🔻
👈این داستان⇦《 یا رسولالله 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو میفرسته ... علی جان برو ببین چه خبره❓ ...
🔹حضرت میره و برمیگرده ... و خطاب به پیامبر عرض میکنه ... یا رسولالله ... من هیچی ندیدم ...
🔸شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهلشون تا فاصله زیادی میاومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم❓...
💠پیامبر میفرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشمهاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
💢مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد میکرد ...
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...😊😑
🔻و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمیدونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...🍀
🔹بهش نگاه نمیکردم ... ولی میتونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگهای اومده بود ... اما حالا ...😳
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد میکرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
🍃✨به خدا التماس میکردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمیدونم به چی فکر میکرد ... چی توی ذهنش میگذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ...😔
💢ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...😢
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...😳
🔹ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوانهایی که جوانیشون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... میخندیدن ... وصیت همهشون همین بود ... خون من و ...
⭕️با حالتی بهم نگاه میکرد ... که نمیفهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...😳😔
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
02.Baqara.119.mp3
1.16M
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيرًا وَنَذِيرًا ۖ وَلَا تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الْجَحِيمِ✨
سوره بقره ، آیه ۱۱۹
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#تسلیت
#شهادت
مسافری که اجل گشت همسفرش/سفر رسیده به پایان در آخر صفرش
اگر چه کار گذشته، اجل شتاب مکن/جواد آمده از ره به دیدن پدرش
ز اشکهای جوادالائمه پیدا بود/که شسته دست دگر از جهان محتضرش
◾️شهادت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا (ع) تسلیت باد.
🔰امام رضا (ع):
هرکه به روى برادر مؤمن خود لبخند بزند، خداوند برایش ثوابى خواهد نوشت و هرکه خداوند برایش ثوابى بنویسد، او را عذاب نخواهد داد.(مصادقه الإخوان: ۱۵۷ / ۱ )
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
23.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃حریم یاس
#کلیپ
#صابر_خراسانی
یا #امام_رضا محتاج یک نگاهم...
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#کلام_ناب
#نهج_البلاغه
✅دوست، دوست واقعی نخواهد بود مگر آنکه از دوستش در سه حال مراقبت کند
در سختی اش ، درغیبت او و پس از مرگش
📚نهجالبلاغه حکمت 134
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوسیونه🔻 👈این داستان⇦《 یا رسولالله 》 ــــــ
داستانی واقعی
قسمت 140 و 141
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوچهل🔻
👈این داستان⇦《 سناریو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... میخواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتنهاش افتاده بودم ... یه حسی میگفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...😭😔
🔹حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🤔 ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
🔸هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...🎒
🔻راه افتادم ... دکتر با فاصلهی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
💠 اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... تو چیزی از توش نمیخوای؟ ...
▫️اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علیالخصوص به فرهاد ...
💢نفهمیدم چند قدمیمون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردیها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
🔰ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
🎒سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...🍃✨
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوچهلویک🔻
👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎جا خورد ...
نه قربانت ... خودت بخور ...
🔹این دفعه گرمتر جلو رفتم ...
داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کولهات سالم مونده باشه ... به کولهات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...😊
🔸دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب🌝 هم ملایم بود ...
🔻خوابم نمیبرد ... به شدت خسته بودم ... بیخوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعهای که بالاخره داشت تموم میشد ...
🍀صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم میخواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره میکردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ...
▫️همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازهاش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...😔
💠برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشمهای بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشتهام خیلی آروم ... یونسیه میگفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...🗣
🔹بچه ها ده دقیقه جلوتر میایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر میخواید برید سرویس ...
▫️چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...🍃✨
🔸ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
💠خانمها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم میخواست هرچه سریعتر از اونجا دور بشم ... نمیفهمیدم چرا باید اونجا میبودم ... و همین داشت دیوونهام میکرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت ...
🔻این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بدجور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😔😔
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
02.Baqara.120.mp3
1.52M
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨وَلَنْ تَرْضَىٰ عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَىٰ حَتَّىٰ تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ ۗ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ ۗ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ۙ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ✨
سوره بقره ، آیه ۱۲۰
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
ربیع حیات.mp3
2.2M
🌸🍃حریم یاس
#صوتی
#ربیع_الاول
#رهبر_انقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
✨حلول ماه ربیع الاول، ماه شادمانی اهل بیت علیهم السلام بر شما مبارک باد..
ملتمس دعای شما بزرگواران🙏
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#همسرانه
#محبت
🔰رسول خدا (ص) فرمود : هر چه ایمان انسان کاملتر باشد به همسرش بیشتر اظهار محبت می نماید. 😊
بیاموزیم که
👈اگر همسرم بداخلاق است و کمتر محبت میکند، کمکش کنم تا دینش کامل شود، چون نتیجه اش به خودم برمیگردد. 👌
📝خاطره
🍂در اوایل ازدواج، من واقعا سنم کم بود و در خیلی از موارد زندگی بطور طبیعی ممکن بود اشتباه کنم.🤔
⚡️ممکن بود از بعضی مسائل زود دلخور😔 بشم و یا ابراز ناراحتی کنم.😢
ولی محمد اصلا به روی خودش نمی آورد و جوری رفتار میکرد که من ناراحت نشم.
همه بچگی های منو بزرگوارانه تحمل میکرد. محمد منو آروم آروم بزرگ کرد... تا یه جای زندگی دقیقا، او بود که مدام با من راه میومد ولی از یه جایی هم، بالطبع من بودم که باید سازگار میبودم.
🍃من اول ازدواج حجابم معمولی بود ولی او بطور غیر مستقیم آموزش میداد.
مثلا در دوران عقد در نامه هایی که پر از محبت و عشق بود، حتما توصیه ای هم به حجاب یا نماز اول وقت بود.
چون لحن کلام محبت آمیز بود، من قبول میکردم...
👏 رمز موفقیت محمد، محبت بود..👏
✍راوی:همسر شهید
🌹#شهید_محمد_بلباسی
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوچهلویک🔻 👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》 ــــ
داستانی واقعی
قسمت 142 و 143
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوچهلودو🔻
👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با سرعت از پلههای اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومد سمتم ... و از پشت، زد روی شونهام ...
💢آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بیتعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچهها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
🔹خستهتر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...😳
🔸با اجازهتون من دیگه میرم ... خیلی خستهام ...😞
▫️سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ... حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمیرسیدیم...
🔻تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمعمون اضافه شد ...👥
🔹بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من... آره دیگه بچه پولداری و ...
🔸راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ... شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...😂😂
🔻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخیهایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...🗣 فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
سعید آقا میای؟ ...
🍀چند دقیقه بعد، سوار ماشین شدیم داشتیم برمیگشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
🔻جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمیشد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
💢ساعت ۱۲:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله🎒 رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشمهام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم...✨✨
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوچهلوسه🔻
👈این داستان⇦《 امثال تو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمیاومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...✋
🔹رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... میخواستم بگم دیوونهام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...😖
🔸غلت زدم رو به دیوار ... که نور✨ کمتر بیوفته تو چشمم ... مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😳
▫️راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شمارهات رو دادم بهش ...📲
🔻ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشمهام رو بستم ...😑
💢نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همهاش دوباره زنده شد ...⚡️⚡️
💠فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ📱 زد ... احوالپرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی میگفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😔
🔹سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه...❣
🔸اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...😳
🔹و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمیفهمیدم کجای حرفش خنده داره ...😳😂
آدم جبهه رفتهای که خون شهـــ🌷ــدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...😣
🔻دیروز به بچهها گفتم ... فکر نمیکردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم میخوان بیای ...
مهرت به دل همه افتاده ...💖
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
02.Baqara.121.mp3
1.36M
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ أُولَٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ ۗ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُون✨
سوره بقره ، آیه ۱۲۱
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas