هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_چهل_نهم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_نهم 📍
پیرزن سرش رو یکم عقب کشید و گفت:"بسم الله! یعنی من بعد سی چل سال قابله بودن فرق زن آبستن رو با بقیه ی زن ها تشخیص نمی دم؟!"
چنگ زدم به دستش و گفتم:"حاج خانوم تو رو به این جای مقدس که نشستیم؛ به این نمازی که خوندیم، بهم بگو ببینم داری با من شوخی می کنی یا راست میگی؟"
دستاشو برد بالا و گفت:" قربون آقا برم... مگه معجزه چجوریه؟ برو خیالت راحت باشه که ازین به بعد بار شیشه به شیکم داری. بیا دختر... این یکی خرما رَم بگیر و ببر دهن شوهرتُ شیرین کن که انگار امام رضا دامنتو سبز کرده!"
باور نمی کردم! اما خب... زن رو به حسابی بود و معلوم بود که شوخی نداره... نمی دونی چادرمو چجوری پیچیدم دورم و رفتم پی اسماعیل. چندبار پام سکندری خورد و نزدیک بود بیفتم زمین. همچین که رسیدم به اسماعیل؛ بیچاره وا رفت از دیدن ریخت و قیافم. اونم از شنیدن حرفام نزدیک بود شاخ دربیاره... سرتو درد نیارم سرمه جان! خلاصه دوتایی خودمونو رسوندیم مطب اولین دکتری که به پستمون خورده بود! بعد آزمایش و معاینه دیدم حق با پیرزنِ بنده خدا بود... حامله بودم! بعد از هفت سال؛ تو حرم امام رئوف و از زبون زوارش باخبر شدم که حامله م"
حالا من هم گریه می کردم... به قول پیرزنِ زائر، مگر معجزه چیزی بجز همین اتفاق ها بود؟! بغلش کردم و چند دقیقه ای دوتایی اشک ریختیم. آرام تر که شد بشقاب های خالی را روی هم گذاشت و گفت:
_تا عمر دارم کنیز امام رضام... بچمم هرچی که باشه نوکر خودشه. نذر کردم اگر صحیح و سالم به دنیا اومد هم وزن موهاش طلا ببرم حرم! اگر پسر بود اسمشو می ذاریم غلامرضا. هان؛ راستی... هنوز به مادر اسماعیل خبر ندادیم. می خوام چند ماهم که شد و سر اسماعیل خلوت تر شد و ایشالا امید به خدا جنگ تموم شد؛ جمع کنیم بریم همون شهر و دیار خودمون. این سال ها کم آوارگی نکشیدیم. ازین شهر به اون شهر! حالام که اینجام و اومدم جنوب هم بازم غریبم...
_بسلامتی ایشالا؛ چقدر خوشحال شدم که بلاخره دست پُر از مشهد راهی شدی
_از بس بخشنده ن ائمه! آقا سید گفته بود اگه دخیل ببندی رد خور نداره که جواب بگیرین... خدا پدر اونم بیامرزه. البته زنده ست!
خندید... هیچ وقت نمی توانستم از کنار اسم سید به این سادگی ها بگذرم! کنجکاو پرسیدم:
_سید ضیاالدین رو میگی؟
_آره دیگه... هم رزم اسماعیلِ. خیلی مرد خوبیه، هر وقت دستمون تنگ بوده یا کمکی خواستیم به دادمون رسیده. دو سه سالی هم هست که می ریم مشهد پول مسافرخونه نمی دیم! آخه مدیون کرده. که الا و بلا باید بریم خونه ی مادربزرگش... خیر ببینن الهی.
از او بعید نبود این رفتارها. حکایت خوبی هایش همیشه نقل زبان این و آن بود! اما یعنی سید هم مثل همه ی آدم ها مادربزرگ داشت؟! چه چیزها... خب مگر او فرقی داشت با دیگران؟! به تفکر بچگانه ام خندیدم و به حرف معصومه گوش دادم. بلند شد و همانطور که روسری اش را در می آورد گفت:
_من همیشه دعا می کنم که خدا به دلش صبر بده... آخه اسماعیل می گه بعد از زینب؛ سید دیگه اون آدم قبلی نشد!
چندبار توی سرم تکرار کردم... زینب... زینب... زینب! نمی شناختم! برای یک لحظه گوشم سوت کشید. دست رویش گذاشتم، نتوانستم مقاومت کنم و پرسیدم:
_زینب کیه؟
کلید برق را زد...
_نامزدش!
همه جا تاریک شد. نور رفت. موجی از سرما مهمان قلبم شد... همه جا تاریک شد. سیاه شد. قلبم می لرزید. گوشم بیشتر سوت می کشید. معصومه بخاطر پر حرفی هایش عذرخواهی کرد و زیر لحاف گل گلی خزید. شب بخیری که گفت بی جواب ماند. لال شده بودم! نامزد داشت سید؟! چشم هایم به این حجم از تاریکی عادت نمی کرد! زینب بود اسمش؟ معصومه گفت بعد از زینب؟ صبر... دل سید؟ سید هم دل داشت و هم نامزد؟! همه جا تاریک بود هنوز...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹