📍🔴📍🔴📍
#نکته_های_ناب 🌷
#رهبرانه 🌺
⁉️ منطق اسلام درباره فعالیتهای اجتماعی زن چیست؟
2️⃣ نکته دوم:
☀️ عرصهی فعالیتهای اجتماعی اعم از فعالیت اقتصادی، فعالیت سیاسی، فعالیت اجتماعی به معنای خاص، فعالیت علمی، درس خواندن، درس گفتن، تلاش کردن در راه خدا، مجاهدت کردن و همهی میدانهای زندگی در صحن جامعه است.
🌸 در اینجا میان مرد و زن در اجازهی فعالیتهای متنوع در همهی میدانها، هیچ تفاوتی از نظر اسلام نیست.
👈 البته بعضی از کارها هست که باب زنان نیست؛ چون با ترکیب جسمانی آنها تطبیق نمیکند. ۱۳۷۵/۱۲/۲۰
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_شصت_سوم 📍
_هیچ اتفاقی نیفتاده شریفه جان. مطمئن باش! خاطرت جمع... دلیل نمیشه چون من از یه خواستگار خوشم نیومده همه هزارتا فکر دیگه بکنن.
_خب آره! اینم میشه
همین که سریع کوتاه آمده و عقب نشینی کرده بود یعنی از چیزی خبر نداشت و می خواست یک دستی بزند! خوب بود که شخصیتش را مثل کف دست بلد بودم. ابرو بالا دادم و گفتم:
_پس الکی شلوغش نکن.
_غلط کردم اصلا. گردن ما از مو باریکتره
"شریفه... بیا دیگه مامان کارت داره"
با بلند شدن صدای رضوانه مثل ترقه از جا پرید و گفت:
_خاک به سرم. داشتم آرد تفت می دادم که حلوا بپزم مثلا! حتما سوخت...
_وا! الان که پنجشنبه نیست؟ چه وقت حلوا پخته؟
نزدیکم شد و کنار گوشم گفت:
_هیس... از دیشب تا حالا هوس حلوا کردم. صبح به مامان گفتم نمی خوای برای مادر خدابیامرزت یه خیراتی بدی؟ گفت چطور؟ خواب دیدی؟! گفتم نه... ولی یهو یادم افتاد که خیلی حلوا آردی های شما رو دوست داشت. باور کن سریع موافقت کرد که حلوا بپزیم! که اونم شما خودتو رسوندی و خرابش کردی.
_از دست تو!
_خب چیکار کنم؟
_هیچی... برو به هوست برس که بوی سوختگیش تا خونه ی ما هم رسید.
_ای وای... رفتم
بدون خداحافظی دوید تا خودش را به حلوا برساند! خداراشکر کردم که بخیر گذشت و راز دلم پیش شریفه لو نرفته بود. وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود...
آن شب تا صبح هم بخاطر عاقبت بخیر شدن قضیه ی سینا خداراشکر کردم و از طرفی هم برای خودم هزار تا داستان ساختم و هزارو یکی قصه بافتم که چطور پریسا شده خواهر سید؟ زینب چه ربطی به این داستان ها داشت؟ دلم می خواست فردا زینب را هم ببینم. اما نه... اصلا آمادگی رو در رو شدن با او را نداشتم! مجهول اصلی توی سرم؛ فعلا سید بود و بعد هرآنچه که به او مربوط می شد.
بلاخره فردایی که منتظرش بودم هم رسید. آماده شدم. این بار تنها می رفتم. بدون شریفه! در واقع او را دور زده بودم چون شاید به صلاح نبود که همراهم باشد و چیزهایی که خودم هم هنوز نشنیده ام را بشنود.
توی ایستگاه اتوبوس که ایستادم سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم. به طرف قسمت آقایان برگشتم؛ اما کسی را متوجه خودم ندیدم. شاید فکری شده بودم! دقیقا نزدیک ظهر بود که به خانه ی خانم باخترانی رسیدم.
پریسا خودش در را به رویم باز کرد. همان لباس دیروز تنش بود و فقط روسری اش خاکی رنگ شده بود.
نمی دانم چرا اما از او خجالت می کشیدم. با احترام تعارفم کرد و بالا رفتیم. کسی توی خانه نبود. حتی توی حیاط هم از بچه ها و بازی کردنشان خبری نبود. می خواستم روی صندلی بنشینم که پریسا گفت:
_بریم تو آشپزخونه که منم غذا رو سر بزنم؟
_آره حتما. خانم باخترانی نیستن؟
_نه با دوتا از خانوما رفتن دیدن یه خانواده ی شهید. آقای نعیمی! پدرشون شهید شده؛ شصت سالش بوده بنده خدا. از اول جنگم توی جبهه بوده
_آخی... خدا رحمتش کنه.
_بقیه ی دخترا و خانوما هم به احترام آقای نعیمی دست از کار کشیدن. حتی منم کلاسم رو تعطیل کردم
_آهان!
صندلی از پشت میز بیرون کشید؛ تشکری کردم و نشستم. نگاهی به دورتا دور آشپزخانه انداختم. نسبت به مال خودمان خیلی شیک بود! گاز چهار شعله و دوتا یخچال داشتند. روی میز مستطیل سفره ی چهارخانه ای انداخته بودند و یک دسته گل نرگس هم بود که عطرش تمام فضا را پر و حال من را خوب کرده بود.
دوتا قابلمه هم روی گاز بود که پریسا به محض ورود به آن ها سر زد. انقدر درگیر عطر نرگس بودم که نفهمیدم چه غذایی پخته!
کفگیر را روی در قابلمه گذاشت، دوتا لیوان چایی ریخت و نشست روبه روی من.
_خیلی خوش اومدی
_مزاحم شدم
_این چه حرفیه... خرما می خوری بیارم؟
_نه نه... همین قند خوبه
_پس بفرمایید. نوش جان
_دست شما درد نکنه
دستم را دور لیوان شیشه ای حلقه کردم و به این فکر کردم که الان چه باید بپرسم؟
_خب... از خودت تعریف کن
خودش بحث را شروع کرد! گره ی روسری ام را کمی شل تر کردم و گفتم:
_چی بگم؟
_چند سالته؟ چیکارا می کنی؟ درس، کار؟
_دیپلم گرفتم... می خوام کنکور شرکت کنم اگه خدا بخواد
_آهان! حواسم نبود... با کتابای سید؟
سرم را زیر انداختم و با خجالت گفتم:
_دیروزم نفهمیدم منظورتون از یه سری حرف ها چیه. اصلا اومدم که همینا رو بپرسم
_من که خیلی رک گفتم. منو سید خواهر و برادر رضاعی هستیم. یعنی چند وقت یه بار می بینمش! خب... از اوضاع و احوالش هم باخبرم. و وقتی میاد اینجا و کتاب هاشو که به جونش بسته بوده جمع می کنه و میبره برای یه کسی به اسم سرمه! یه چیزایی دستگیرم میشه دیگه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🌺✨🌺✨🌺
#نکته_های_ناب🌻
#رهبرانه🌹
🕯گرمای خانه در دستان شماست
🔴رهبر انقلاب در دیدار با مردم قم در دیماه گذشته فرمودند: «ما به توفیق الهی از مسائل مربوط به تحریم و مشکلات عبور میکنیم؛ البته مشکلاتی به وجود میآورد، اما این مشکلات مال اول کار است؛ اگر دولت و ملت مقاومت کنند، هوشیاری به خرج بدهند، کار و تلاش کنند، ما مطمئناً از این مرحله با پیروزی عبور خواهیم کرد.» ۱۳۹۷/۱۰/۱۹
🔴این روزها "اخبار قیمتها" هم یکی از پربسامدترین اخبار این روزها هستند. خیلی از اتفاقات را همین کلمه ساده تحت تاثیر خود قرار داده است.
🔴اما نکته مهم این است که فضای روانی داخل خانه با مدیریت خانم خانه همچنان آرامش خود را حفظ نماید. هر خانمی راههای میانبر مخصوص خود را برای عبور کردن از این ناهمواریها دارد. اتفاقاتی که در طول تاریخ تکرار شده و حتی می توانیم از تجربیات مادرها و مادربزرگ هایمان هم کمک بگیریم تا از این روزها عبور کنیم. این راههای کوچک مهم را جدی بگیرید
@bahejab_com🌹