eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 _هیچ اتفاقی نیفتاده شریفه جان. مطمئن باش! خاطرت جمع... دلیل نمیشه چون من از یه خواستگار خوشم نیومده همه هزارتا فکر دیگه بکنن. _خب آره! اینم می‌شه همین که سریع کوتاه آمده و عقب نشینی کرده بود یعنی از چیزی خبر نداشت و می خواست یک دستی بزند! خوب بود که شخصیتش را مثل کف دست بلد بودم. ابرو بالا دادم و گفتم: _پس الکی شلوغش نکن. _غلط کردم اصلا. گردن ما از مو باریکتره "شریفه... بیا دیگه مامان کارت داره" با بلند شدن صدای رضوانه مثل ترقه از جا پرید و گفت: _خاک به سرم. داشتم آرد تفت می دادم که حلوا بپزم مثلا! حتما سوخت... _وا! الان که پنج‌شنبه نیست؟ چه وقت حلوا پخته؟ نزدیکم شد و کنار گوشم گفت: _هیس... از دیشب تا حالا هوس حلوا کردم. صبح به مامان گفتم نمی خوای برای مادر خدابیامرزت یه خیراتی بدی؟ گفت چطور؟ خواب دیدی؟! گفتم نه... ولی یهو یادم افتاد که خیلی حلوا آردی های شما رو دوست داشت. باور کن سریع موافقت کرد که حلوا بپزیم! که اونم شما خودتو رسوندی و خرابش کردی. _از دست تو! _خب چیکار کنم؟ _هیچی... برو به هوست برس که بوی سوختگیش تا خونه ی ما هم رسید. _ای وای... رفتم بدون خداحافظی دوید تا خودش را به حلوا برساند! خداراشکر کردم که بخیر گذشت و راز دلم پیش شریفه لو نرفته بود. وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود... آن شب تا صبح هم بخاطر عاقبت بخیر شدن قضیه ی سینا خداراشکر کردم و از طرفی هم برای خودم هزار تا داستان ساختم و هزارو یکی قصه بافتم که چطور پریسا شده خواهر سید؟ زینب چه ربطی به این داستان ها داشت؟ دلم می خواست فردا زینب را هم ببینم. اما نه... اصلا آمادگی رو در رو شدن با او را نداشتم! مجهول اصلی توی سرم؛ فعلا سید بود و بعد هرآنچه که به او مربوط می شد. بلاخره فردایی که منتظرش بودم هم رسید. آماده شدم. این بار تنها می رفتم. بدون شریفه! در واقع او را دور زده بودم چون شاید به صلاح نبود که همراهم باشد و چیزهایی که خودم هم هنوز نشنیده ام را بشنود. توی ایستگاه اتوبوس که ایستادم سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم. به طرف قسمت آقایان برگشتم؛ اما کسی را متوجه خودم ندیدم. شاید فکری شده بودم! دقیقا نزدیک ظهر بود که به خانه ی خانم باخترانی رسیدم. پریسا خودش در را به رویم باز کرد. همان لباس دیروز تنش بود و فقط روسری اش خاکی رنگ شده بود. نمی دانم چرا اما از او خجالت می کشیدم. با احترام تعارفم کرد و بالا رفتیم. کسی توی خانه نبود. حتی توی حیاط هم از بچه ها و بازی کردنشان خبری نبود. می خواستم روی صندلی بنشینم که پریسا گفت: _بریم تو آشپزخونه که منم غذا رو سر بزنم؟ _آره حتما. خانم باخترانی نیستن؟ _نه با دوتا از خانوما رفتن دیدن یه خانواده ی شهید. آقای نعیمی! پدرشون شهید شده؛ شصت سالش بوده بنده خدا. از اول جنگم توی جبهه بوده _آخی... خدا رحمتش کنه. _بقیه ی دخترا و خانوما هم به احترام آقای نعیمی دست از کار کشیدن. حتی منم کلاسم رو تعطیل کردم _آهان! صندلی از پشت میز بیرون کشید؛ تشکری کردم و نشستم. نگاهی به دورتا دور آشپزخانه انداختم. نسبت به مال خودمان خیلی شیک بود! گاز چهار شعله و دوتا یخچال داشتند. روی میز مستطیل سفره ی چهارخانه ای انداخته بودند و یک دسته گل نرگس هم بود که عطرش تمام فضا را پر و حال من را خوب کرده بود. دوتا قابلمه هم روی گاز بود که پریسا به محض ورود به آن ها سر زد. انقدر درگیر عطر نرگس بودم که نفهمیدم چه غذایی پخته! کفگیر را روی در قابلمه گذاشت، دوتا لیوان چایی ریخت و نشست روبه روی من. _خیلی خوش اومدی _مزاحم شدم _این چه حرفیه... خرما می خوری بیارم؟ _نه نه... همین قند خوبه _پس بفرمایید. نوش جان _دست شما درد نکنه دستم را دور لیوان شیشه ای حلقه کردم و به این فکر کردم که الان چه باید بپرسم؟ _خب... از خودت تعریف کن خودش بحث را شروع کرد! گره ی روسری ام را کمی شل تر کردم و گفتم: _چی بگم؟ _چند سالته؟ چیکارا می کنی؟ درس، کار؟ _دیپلم گرفتم... می خوام کنکور شرکت کنم اگه خدا بخواد _آهان! حواسم نبود... با کتابای سید؟ سرم را زیر انداختم و با خجالت گفتم: _دیروزم نفهمیدم منظورتون از یه سری حرف ها چیه. اصلا اومدم که همینا رو بپرسم _من که خیلی رک گفتم. منو سید خواهر و برادر رضاعی هستیم. یعنی چند وقت یه بار می بینمش! خب... از اوضاع و احوالش هم باخبرم. و وقتی میاد اینجا و کتاب هاشو که به جونش بسته بوده جمع می کنه و می‌بره برای یه کسی به اسم سرمه! یه چیزایی دستگیرم میشه دیگه. ... @bahejab_com 🌹
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 زندگی هرچقدر هم که بد به نظر برسه، همیشه کاری هست که بشه انجام داد و خوشحال بود. گاهی لازمه یه آرزوهایی رو خاک کنی تا بجاش جوانه ی آرامش در وجودت سبز بشه... @bahejab_com 🌹
🌺✨🌺✨🌺 #نکته_های_ناب🌻 #رهبرانه🌹 🕯گرمای خانه در دستان شماست 🔴رهبر انقلاب در دیدار با مردم قم در دی‌ماه گذشته فرمودند: «ما به توفیق الهی از مسائل مربوط به تحریم و مشکلات عبور میکنیم؛ البته مشکلاتی به‌ وجود می‌آورد، اما این مشکلات مال اول کار است؛ اگر دولت و ملت مقاومت کنند، هوشیاری به خرج بدهند، کار و تلاش کنند، ما مطمئناً از این مرحله با پیروزی عبور خواهیم کرد.» ۱۳۹۷/۱۰/۱۹ 🔴این روزها "اخبار قیمت‌ها" هم یکی از پربسامدترین اخبار این روزها هستند. خیلی از اتفاقات را همین کلمه ساده تحت تاثیر خود قرار داده است. 🔴اما نکته مهم این است که فضای روانی داخل خانه با مدیریت خانم خانه همچنان آرامش خود را حفظ نماید. هر خانمی راه‌های میان‌بر مخصوص خود را برای عبور کردن از این ناهمواری‌ها دارد. اتفاقاتی که در طول تاریخ تکرار شده و حتی می توانیم از تجربیات مادرها و مادربزرگ هایمان هم کمک بگیریم تا از این روزها عبور کنیم. این راه‌های کوچک مهم را جدی بگیرید @bahejab_com🌹
🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴 #کلیک_کن❗️ #مقاله 📚 🔴ناتوردشت، تحلیلی بر جامعه مدرن آمریکا 🌀رمان هایی که رهبر معظم انقلاب آن ها را مطالعه کرده است...👇 https://b2n.ir/29695 @bahejab_com 🌹
🌷🌹🌷🌹🌷 #حجاب_مردانه 👔 🔴شهید رحمت الله کرد نیرسی 💠حالا خیلی خوب چشیدمش... @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 پیداست نشان تو به هر جای خراسان پس لذت محض است تماشای خراسان از روز ازل یاد گرفتیم بگوئیم مائیم گرفتار و گداهای خراسان... #امام_رضا_علیه_السلام @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 توی دلم قند آب کردند انگار! سید، از من برایش گفته بود؟ یعنی مهم بودم پس! اما... زینب کجای ماجرا بود؟ _ضیاالدین از باباتم برام گفته. حاج محمدعلی... _از بابا چی گفتن؟ _چند ماه پیش بود. یه شب اومد اینجا؛ همین که از پشت پنجره دیدمش فهمیدم کلافه ست. مثل اسفندِ رو آتیش بالا و پایین می پرید. هنوز لباس های جبهه تنش بود. آروم و قرار نداشت. اصلا همین که اومده بود اینجا یعنی سرحال نبود. آخه می‌دونی، اون تو تهران غریبِ! خانوادش مشهدن... هرچند؛ چه خانواده‌ای! یکی از گل های توی دستش را پر پر کرد. نفهمیدم چرا هنگامی که از خانواده ی سید حرف زد ناگهان حالش خراب شد و نیشخند زد. حتی حس می کردم عصبی هم شده! به خودم‌ جرات دادم و پریدم وسط افکارش _چطور مگه؟ خدایی نکرده خانوادشون مشکلی دارن؟ چند ثانیه نگاهم کرد، بعد شانه ای بالا انداخت و گفت: _بگذریم... بحثش مفصله! شایدم دوست نداشته باشه غیبت خانوادش رو بکنم. روی این چیزا حساسه. دیگه خودت که می شناسیش می خواستم بگویم نه! چرا خیال می کنی من او را می شناسم؟ من اصلا هیچ اطلاعی از حساسیت ها و اخلاق و روحیاتش ندارم. اگر می دانستم شاید حالا اینجا نبودم! آمده ام تا تو بگویی و من بشنوم. اما مثل همیشه و طبق معمول هیچی نگفتم و سکوت کردم! و او ادامه داد: _خلاصه... سیدضیاالدین هیچ موقع بی وقت نمیاد این طرفا مگر اینکه حال خوبی نداشته باشه. رفتم توی حیاط؛ لب باغچه نشسته بود و سرش رو تکیه داده بود به دستش. گفتم خوش اومدی؛ از خط برگشتی؟ تو نامه نگفته بودی که میای مرخصی... خیر باشه. به طرز عجیبی ساکت بود و همینم منو ترسوند... دوباره گفتم این وقت شب اومدنت یعنی اینکه خدایی نکرده چیزی شده؟ سردماغ نیستی؟ شونه هاش خم شده بود و لب هاش سفید... دلم گواهی بد می داد. خوب که نگاهش کردم تو تاریکی حیاط صورت خیسش رو دیدم. داشت گریه می کرد؛ باورت میشه؟ گمون کردم بلایی سر مادرش اومده یا حتی بی بی! آخه من فقط دوبار اشک هاش رو دیده بودم... از بچگی تا همین حالا! دیگه داشتم دق می کردم. قسمش دادم که بگو چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟ صداش می لرزید. گفت بدبخت شدم! بی پناه شدم... رفیقم، دوستم، همرزمم... تیر خورد، عملیات داشتیم، بچه ها می گفتن چندتا تیر خورده... ولی مگه میشه که دیگه حاجی نباشه پریسا؟ بشکنه گردنم. آخ... کاش بودم! ای کاش پیشش بودم و خودم می کشیدمش عقب. حالا چی بگم به خانوادش؟ منو فرستادن که خبر شهادتش؛ خبر مفقود شدنش رو بدم. اونم به کی؟ به عزیز و آقاجون! به دخترش... پریسا یادته، بی بی همیشه میگه دختر از مادر یتیم میشه؟ سرمه حالا نه مادر داره و نه پدر! هم از پدر یتیم شده و هم... هی روضه می خوند و دوتایی گریه می کردیم. حاجی رو قبلا دیده بودم و می دونستم چه مرد خوبیه. خودمم تو بهت بودم. البته... خبر شهادت و اسارت و مجروح شدن این روزا شده نقل و نبات! ولی... بازم جدیده، بازم داغِ و میشینه به دل آدم. هی... براش آب قند آوردم، سعی کردم دلداریش بدم. اما بی فایده بود. بهش گفتم خبر بد زود می‌رسه، حداقل تا جور دیگه ای به گوششون نرسه خودت برو و هرطور که صلاحِ بهشون بگو. ولی تنها نه! با یکی برو که اون بشه زبون تو... شهادت که سعادته ولی بهتره که اگه قراره چشم به راهش باشن، هر دفعه یاد تو نیفتن موقع آوردن خبر! گفت با حاج رسول میرم... دعا کن پریسا... برای صبرشون دعا کن که خدا کمکشون کنه. با حرف های پریسا یاد آن شب افتادم و حال ناخوش سید... نشسته بود توی پذیرایی و مدام مثل مرغ سرکنده بال بال می زد. حاج رسول زده بود به صحرای کربلا و سید کلافه بود. همان شب که پارچ از دستم افتاده و عزیز رنگش پریده بود! جگرم می سوخت از غمِ بابا... بیچاره سید! چقدر توی این مدت گناهش را شسته و گفته بودم حواسش به بابا نبوده... حتما از ترس جانش بابا را عقب نیاورده... گرمای دستی را روی دستم حس کردم. سر بلند کردم و گفت: _نمی خواستم ناراحتت کنم. اشکات رو پاک کن... ای بابا؛ چاییتم که از دهن افتاد بذار عوضش کنم صورتم را پاک و تشکر کردم. _بله! آقا سید انقدرام که شما فکر می کنید بی‌کس و کار نیستا! معلوم بود سعی دارد بحث را تغییر بدهد تا من از حال بدم جدا بشوم. لبخند زدم و گفتم: _یه اعترافی بکنم؟ _به به... چی بهتر از این! بفرمایید _اعتراف می کنم تو این چند سال فکر نمی کردم که آقا سید اصلا خانواده داره یا نه... خواهر و مادر و پدر... آخه هیچ وقت صحبتی ازشون نبود! _پس چقدر تعجب کردی که دیدی خواهر ناتنی هم داره! ... @bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 #نکته_های_ناب 🌺 #رهبرانه #سربازان_خط_مقدم_انقلاب @bahejab_com 🌹
❣⚜❣⚜❣⚜❣ #حجاب_کودکانه 💟 🔴پیامبر اکرم "ص": شخصی که دارای فرزند دختر می باشد و به آن دختر آزار نرساند و او را مورد توهین قرار ندهد و فرزند پسرش را به او ترجیح ندهد؛ خدای متعال چنین شخصیتی را وارد بهشت می نماید. @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 🌸به مناسبت سالروز شهادت #بنت_الهدی_صدر 🌹رهبر انقلاب: خواهران من! دختران من! بانوان کشور اسلامی! بدانید، در هر زمانی، در هر محیط کوچکی و در هر خانواده‌ای که زنی با الگوی اسلامی تربیت توانست رشد کند، عظمت را پیدا کرد. 🌍 در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکرِ هنرمندی به نام خانم «بنت‌الهدی‌» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. ✅ این‌گونه زنهایی را باید تربیت کرد و پرورش داد. ۱۳۷۶/۰۷/۳۰ @bahejab_com 🌹