هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_شصت_چهارم 📍
توی دلم قند آب کردند انگار! سید، از من برایش گفته بود؟ یعنی مهم بودم پس! اما... زینب کجای ماجرا بود؟
_ضیاالدین از باباتم برام گفته. حاج محمدعلی...
_از بابا چی گفتن؟
_چند ماه پیش بود. یه شب اومد اینجا؛ همین که از پشت پنجره دیدمش فهمیدم کلافه ست. مثل اسفندِ رو آتیش بالا و پایین می پرید. هنوز لباس های جبهه تنش بود. آروم و قرار نداشت.
اصلا همین که اومده بود اینجا یعنی سرحال نبود. آخه میدونی، اون تو تهران غریبِ! خانوادش مشهدن... هرچند؛ چه خانوادهای!
یکی از گل های توی دستش را پر پر کرد. نفهمیدم چرا هنگامی که از خانواده ی سید حرف زد ناگهان حالش خراب شد و نیشخند زد. حتی حس می کردم عصبی هم شده! به خودم جرات دادم و پریدم وسط افکارش
_چطور مگه؟ خدایی نکرده خانوادشون مشکلی دارن؟
چند ثانیه نگاهم کرد، بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
_بگذریم... بحثش مفصله! شایدم دوست نداشته باشه غیبت خانوادش رو بکنم. روی این چیزا حساسه. دیگه خودت که می شناسیش
می خواستم بگویم نه! چرا خیال می کنی من او را می شناسم؟ من اصلا هیچ اطلاعی از حساسیت ها و اخلاق و روحیاتش ندارم. اگر می دانستم شاید حالا اینجا نبودم! آمده ام تا تو بگویی و من بشنوم. اما مثل همیشه و طبق معمول هیچی نگفتم و سکوت کردم! و او ادامه داد:
_خلاصه... سیدضیاالدین هیچ موقع بی وقت نمیاد این طرفا مگر اینکه حال خوبی نداشته باشه. رفتم توی حیاط؛ لب باغچه نشسته بود و سرش رو تکیه داده بود به دستش. گفتم خوش اومدی؛ از خط برگشتی؟ تو نامه نگفته بودی که میای مرخصی... خیر باشه. به طرز عجیبی ساکت بود و همینم منو ترسوند... دوباره گفتم این وقت شب اومدنت یعنی اینکه خدایی نکرده چیزی شده؟ سردماغ نیستی؟ شونه هاش خم شده بود و لب هاش سفید... دلم گواهی بد می داد. خوب که نگاهش کردم تو تاریکی حیاط صورت خیسش رو دیدم. داشت گریه می کرد؛ باورت میشه؟ گمون کردم بلایی سر مادرش اومده یا حتی بی بی! آخه من فقط دوبار اشک هاش رو دیده بودم... از بچگی تا همین حالا!
دیگه داشتم دق می کردم. قسمش دادم که بگو چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
صداش می لرزید. گفت بدبخت شدم! بی پناه شدم... رفیقم، دوستم، همرزمم... تیر خورد، عملیات داشتیم، بچه ها می گفتن چندتا تیر خورده... ولی مگه میشه که دیگه حاجی نباشه پریسا؟ بشکنه گردنم. آخ... کاش بودم! ای کاش پیشش بودم و خودم می کشیدمش عقب. حالا چی بگم به خانوادش؟ منو فرستادن که خبر شهادتش؛ خبر مفقود شدنش رو بدم. اونم به کی؟ به عزیز و آقاجون! به دخترش... پریسا یادته، بی بی همیشه میگه دختر از مادر یتیم میشه؟ سرمه حالا نه مادر داره و نه پدر! هم از پدر یتیم شده و هم...
هی روضه می خوند و دوتایی گریه می کردیم. حاجی رو قبلا دیده بودم و می دونستم چه مرد خوبیه. خودمم تو بهت بودم. البته... خبر شهادت و اسارت و مجروح شدن این روزا شده نقل و نبات! ولی... بازم جدیده، بازم داغِ و میشینه به دل آدم.
هی... براش آب قند آوردم، سعی کردم دلداریش بدم. اما بی فایده بود. بهش گفتم خبر بد زود میرسه، حداقل تا جور دیگه ای به گوششون نرسه خودت برو و هرطور که صلاحِ بهشون بگو. ولی تنها نه! با یکی برو که اون بشه زبون تو... شهادت که سعادته ولی بهتره که اگه قراره چشم به راهش باشن، هر دفعه یاد تو نیفتن موقع آوردن خبر! گفت با حاج رسول میرم...
دعا کن پریسا... برای صبرشون دعا کن که خدا کمکشون کنه.
با حرف های پریسا یاد آن شب افتادم و حال ناخوش سید... نشسته بود توی پذیرایی و مدام مثل مرغ سرکنده بال بال می زد. حاج رسول زده بود به صحرای کربلا و سید کلافه بود.
همان شب که پارچ از دستم افتاده و عزیز رنگش پریده بود! جگرم می سوخت از غمِ بابا...
بیچاره سید! چقدر توی این مدت گناهش را شسته و گفته بودم حواسش به بابا نبوده... حتما از ترس جانش بابا را عقب نیاورده...
گرمای دستی را روی دستم حس کردم. سر بلند کردم و گفت:
_نمی خواستم ناراحتت کنم. اشکات رو پاک کن... ای بابا؛ چاییتم که از دهن افتاد بذار عوضش کنم
صورتم را پاک و تشکر کردم.
_بله! آقا سید انقدرام که شما فکر می کنید بیکس و کار نیستا!
معلوم بود سعی دارد بحث را تغییر بدهد تا من از حال بدم جدا بشوم. لبخند زدم و گفتم:
_یه اعترافی بکنم؟
_به به... چی بهتر از این! بفرمایید
_اعتراف می کنم تو این چند سال فکر نمی کردم که آقا سید اصلا خانواده داره یا نه... خواهر و مادر و پدر... آخه هیچ وقت صحبتی ازشون نبود!
_پس چقدر تعجب کردی که دیدی خواهر ناتنی هم داره!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_چهارم💌
طاها ناراحت بود. انگار شنیدن واقعیتهایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار میکرد؛ حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره. هیچوقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود. همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو، یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم، بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن. زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون میخواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب. گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من. حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده. میخواست بره که گفتم:
_من فکرام رو کردم پسرعمو.
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمیخوریم.
باید رک میشدم تا بفهمه میخوام دل بکنه. نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آیندهای رو تصور کنم باهاش. دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. میتونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه میکردم. لکنت گرفته بود انگار.
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن. من دیگه طاقت دور خودم چرخیدن رو ندارم. غصهی خودم کم نیست. نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو. مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد. هیچوقت نتونستم حلاجی کنم معنیش رو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام. چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتادهای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی میکرد. صدای قدمهای خانمجان که توی راه پله پیچید، فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همهچی میمونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانمجانم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... میگفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پسفردا که دید هم سن و سالهاش دست بچه هاشونو گرفتن، اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه. خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمیرسه.
و اینجوری شد که پروندهی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔