هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_پنجاه_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_پنجاه_یکم 📍
برای یک لحظه تمام وجودم پر از ذوق و شادی شد! یعنی دیگر نامزد نبودند؟ یعنی حالا زینبی توی زندگی سید وجود نداشت؟ اما... پس حرف شوهر معصومه چه معنی داشت؟"بعد از زینب؛ سید دیگه اون آدم قبلی نشد!"
شاید هم خانواده ی او قرار و مدارها را بر هم زده بودند. همین که دهان باز کردم تا چیزی بپرسم معصومه مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و چنگ زد به چادرش که روی پشتی بود و گفت:
_صدای موتور گازی آقا اسماعیلِ
و این شد که دوباره من ماندم و هزار سوال نپرسیده ی بی جواب.
کاش اصلا با معصومه هم کلام نمی شدم. اما نه... چیزهایی را به من گفته بود که تا حالا حتی در مخیله ام هم نمی گنجید. سعی کردم فعلا برای اینکه دیوانه نشوم همه ی فکر و خیال ها را گوشه ای بگذارم و فقط به برگشتن فکر کنم. وقتی برای دستشویی رفتن وارد حیاط شدم فهمیدم معصومه ی بنده خدا اول صبح تمام لباس های خودم را شسته و روی بند رخت پهن کرده. چه زن خوبی بود... کاش می توانستم از زیر بار خجالتش دربیایم! موقع پختن ناهار هرچند با یک دست کمک چندانی نمی توانستم بکنم اما تنهایش نگذاشتم و اجازه دادم تا دلش می خواهد درد و دل کند. کاملا معلوم بود که از تنهاییِ روزهایی که همسرش راهی جبهه می شود به ستوه آمده اما به احترام آقا اسماعیل به خواسته ی او و کارش احترام می گذارد. چه هم جنس های صبوری داشتیم ما...
بعد از صرف ناهار آماده شدیم و با معصومه خداحافظی گرمی کردم. دلم می خواست هدیه ای برای فرزندش تهیه و پیشکش می کردم اما وقت چندانی نداشتیم. از زحمات آقا اسماعیل هم حسابی تشکر کردیم و بعد برگشتیم بیمارستان.
همین که رفتم توی اورژانس خانم توانا را دیدم که روی صندلی جایگاه پرستارها نشسته. باید از او هم خداحافظی می کردم اما انگار داشت گریه می کرد. این سوی میز ایستادم و گفتم:
_خانم توانا؟
سرش را بلند کرد؛ چشمانش سرخ بود. با دستمال بینی اش را بالا کشید و اشک هایش را پاک کرد.
_خدا بد نده. اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟!
_پدربزرگم... همین چند دقیقه پیش خبر رسیده که پدربزرگم فوت شده
_الهی بمیرم... تسلیت می گم!
سرش را تکان داد و بعد دوباره آرام و بی صدا رد زیر گریه. دستم را دراز کردم و روی شانه اش گذاشتم
_حالا باید چیکار کنی؟
_هیچی... تنهایی بشینمُ غصه بخورم
_چرا تنهایی؟!
_خب معلومه. چون از خانوادم دورم
_مگه نمی خوای برگردی شهرتون؟
_نه
با تعجب پرسیدم:
_یعنی چی؟ یعنی نمی خوای توی مراسمِ پدربزرگت باشی؟
_خیلی دلم می خواد! اما می بینی که... اگه بخوام خودخواهانه کارم رو ول کنمُ برم بچه ها کلی دست تنها می مونن. نمی شه که تا اتفاقی میفته همه برن سی خودشون
برایم قابل هضم نبود این همه بزرگواری و بخشندگی! اگر این ها هم زن بودند پس من به چه دردی می خوردم؟ با پایین مقنعه تمام صورتش را پاک کرد؛ بلند شد و گفت:
_یکم سبک تر شدم. خدا وقتی داغی میده صبرشم میده. سعی می کنم مقاوم باشم... تو دیشب کجا بودی؟ندیدمت تو نمازخونه و سالن های بالا
_راستش اینجا نبودم. رفته بودیم خونه ی یکی از دوستان
_اِ... بسلامتی
_امروزم قراره برگردیم تهران
_به به... پس معلوم نیست که دیگه کی ببینمت
لبخند کمرنگی زدم و بعد در آغوش گرفتمش. چه شرایط سختی داشت! می خواستم بروم بالا که صدایم زد و گفت:
_صبر کن راستی یه چیزی می خواستم بهت بدم
کمی لای برگه ها و پوشه های روی میز را گشت و بعد تکه ورقه ای که کج بریده شده بود را داد دستم و در حالیکه هنوز انگشتانش روی مشتم بود گفت:
_بیا... اینو داشته باش به دردت می خوره
_چی هست؟
_یه آدرس. مگه بهم نگفتی که دلت می خواد برای جنگ و کشور و رزمنده ها کاری بکنی؟
_خب آره
_پس اگه دلت خواست و نیتت راستکی بود رفتی تهران می تونی به این خونه سر بزنی. اونجا کسانی هستن که راهنماییت می کنن چیکار کنی
_کیا؟
_تو برو خودت می فهمی! راستش اگه منم امروز اینجام صدقه سر همین آدرسِ که یه روز به زور از آقای موسوی گرفتم.
_آقای موسوی؟
_اوهوم... ما یه زمانی هم دانشگاهی بودیم. مثل برادر بزرگتر بود برای ما بچه های کلاس!
هنوز گنگ بودم که صدایش زدند. دوباره بینی اش را بالا کشید و گفت:
_برو بسلامت. ایشالا دوباره می بینمت
روبوسی کرد و رفت... نگاهم خیره به مشتم بود که معلق توی هوا مانده و حالا یک کاغذ مچاله شده هم درونش بود. دوباره سید!!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_یکم💌
دراز کشیده بود روی پتوی ملحفهدار سفیدی که از تمییزی برق میزد. زیر سرش هم بالشهای مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه توردوزی شده بود. همهجای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود میتوانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچهی نهچندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتیهای قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گلهای قالی دستباف را پس و پیش میکرد...
_چقد همهچیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواسپرتی گفت:
_با منی؟ متوجه نشدم چی گفتی.
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمیدونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگهی در چوبی قهوهای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگیای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیت رو خوب میکنه. اینجور وقتا بخور.
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم.
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار میکرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر میکرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت میکنیم. ارشیا جان بریم؟
و گوشهی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفرهی ترمهی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدتها رفته پیش خانمجان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی. پیالههای سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسههای گلسرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفرهی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_عالیه حاج خانم. دستتون درد نکنه.
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه نشست و گفت:
_سرت درد نکنه. اینم نون خشک شده. داشتم میرفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم.
_ای وای شرمنده حاج خانم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بیبی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بیبی با گوشهی روسری بلندش اشکهای حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم.
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر. شوهرت بهم گفت بیبی. بچههام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه میکنم میبینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضام باشه.
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت. یکی از قاب عکسها را برداشت. بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیه همن.
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش....
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔