♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری _نکن
#رمان
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی
#فصل_اول
مجبور شدم همون پیراهن خوشگل رو بپوشم که متاسفانه خیلی بهم میومد...
با همون شال حریر و کفش های پاشنه بلند...
آرایش فوق العاده کم روی صورتم انجام دادم تا ضایع نباشه.
صدای مهمانها شنیده شد که وارد خونه شدن.
سرم رو گذاشتم روی بالشت اتاقم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم...
یه ربع بعد هاجر خانم طبق معمول اومد داخل اتاقم و منو صدا زد.
خطاب بهش گفتم:
_هاجر خانم...
_جانم
_چه شکلیه؟
_منظورتون کیه خانم؟
_همون....
به زور گفتم:
_داماد....چه شکلیه...
خندید و گفت:
_هزار ماشاءالله خیلی خوشتیپن، مگه توی دانشگاه ایشون رو ندیدین؟
_چرا ولی فقط به چشم استاد بهشون نگاه میکردم
لبخندی زد و گفت:
_خانم ، نگران چی هستین، بیایین پایین همه منتظرتون هستن
اینو گفت و از اتاق خارج شد.
دل توی دلم نبود...
بیشتر از همه نگران این بودم که استاد درباره من فکر بدی نکرده باشه.
به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت پله ها...
آهسته و سر به زیر روی پله ها قدم بر میداشتم...
دلم نمیخواست با استاد چشم توی چشم بشیم.
وارد جمع شدم و به همه سلام کردم.
پنج نفر بودن، پدر و مادر و خواهر و برادرش...
مادر و خواهر استاد چادری بودن و پدر و برادرشون هم ریش داشتند...
حدس زدم مذهبی باشن اما بیشتر نگران این بودم که منو قبول نکنن و بیچاره بشم...
اصلا به استاد نمیخورد که اهل چنین خانواده ای باشه...
آهسته روی مبل کنار نیلوفر نشستم و سر به زیر فقط مسیر خطوط پارکت رو دنبال میکردم..
پدر استاد شروع به صحبت کرد:
_آقای سامری، راستش آقا مهردادِ ما، فرزند اول ماست و این دخترم و پسرم به ترتیب بعد از ایشون بدنیا اومدن.
تا حدودی راجع به شغل و درآمدش اطلاعی دارین، هرچند بازهم میتونید از آقا مهرداد سوال کنید.
از لحاظ مالی هم میتونم بگم پولداره، هرچند ما بازهم بهش کمک مالی میکنیم.
فقط داشتم به حرفای پدر استاد گوش میکردم و حتی سرم رو بالا نمی آوردم.
نفس توی سینه ام حبس شده بود...
پدر استاد سکوت کرد و مادرش با لبخند رو به من گفت:
_ریحانه خانم ، میشه بگین شما چند سالتونه؟
نگاهم رو آهسته بالا آوردم و به ایشون نگاه کردم و با متانت گفتم:
_نوزده سالمه
لبخندشون غلیظ تر شد و گفت:
_شنیدم دانشجوی ممتازی هم هستید
_نظر لطفتونه
حدود نیم ساعتی گذشت و آقایون داشتند باهم صحبت میکردند...
داداش یه چند تا سوال از استاد پرسید و ایشون هم جواب می دادن...
سنگینی نگاه استاد رو روی خودم احساس میکردم اما با خودم عهد بسته بودم تحت هیچ شرایطی بهش نگاه نکنم تا مبادا فکر بدی درباره من داشته باشه...
پدر استاد خطاب به سپهر گفت:
_راستش آقای سامری، ما امشب این دختر خانم رو پسندیدیم،هرچند که آقا مهرداد طبق گفته های خودش، از خیلی وقت پیش ریحانه خانم رو پسند کرده.
توی خانواده ما رسم هست که اگه دو طرف همدیگه رو پسندیدند، مراسم خواستگاری رو زیادی طولش ندیم و در عرض دو سه شب، تمام قول و قرار هامون رو بذاریم...
سپهر فکری کرد و گفت:
_به ما فرصتی بدین تا بیشتر فکر کنیم...
پدر استاد با لبخند گفت:
_جسارتا فردا ظهر میتونم بیام شرکت تون و جوابتون رو بگیرم؟
_خوشحال میشم، قدمتون روی چشم...
پدر استاد یاعلی گفت و از جاش بلند شد،همه بعد ایشون از جاشون بلند شدن...
🧡 @havaye_zohoor
💜✨سلام برقلب هایی که جز
🌸✨دوست داشتن چیزی نیاموخته اند
💜✨سلام بر روح های پاکی که
🌸✨که جزسادگی قالب دیگری ندارند
💜✨سلام برتن هایی که
🌸✨محبت لباس آنهاست
💜✨سلام برنگاههایی که
🌸✨صداقت زینتشان است
💜✨سلام بر مهر و تواضع آدمی که
🌸✨بالاترین سرمایه اوست
💜✨سـلام " صبح زیباتون بخیر
🌸✨روزتون پراز خیر و برکت❤️❤️
🕊♥️♥️🕊
🧡 @havaye_zohoor
طاقتمطاقشداز
دوریدلگیرشما:)
جمعہیآمدنت . .
کاشمقدرمۍشد💔!'
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
❃| @havaye_zohoor |❃
ام البنین یعنی ؛
عباس داشته باشی و بگویے :
از حسین چه خبر؟!
.
.
وفات حضرت ام البنین (س) بر همگان
تسلیت!!🖤
#تلنگرانه..
گاهے چہ دل گرفتہ میشویم..
از #خُـدا!
گاهۍ از حڪمتش ناراضے
و گاهۍ شاڪر..
گاهۍ مشڪوک و گاهۍ مجذوبِ عدالٺش
گاهۍ بسیـٰار نزدیڪ و گاه دوࢪ...🚶🏻♂!
- خُدا همـٰان خداست؛ ڪاش مـٰا🤚🏽
اینقدࢪ گاهے بہ گاهے نمۍشدیم :)!
❃| @havaye_zohoor |❃
دلبهدلدارسپردنکارهردلدارنیست
منبهتوجانمیسپارم؛دلکهقابلدارنیست . . ♥️!
#ـآقـٰاجـٰان..!(:
#کربلا
❃| @havaye_zohoor |❃
🖤عاشق که باشی
از همه چیز عبور میکنی
حتی چهارپسرت... .
#ام_البنین💫
هرکسگرهفتادهبهکارشخبرکنید
روضهشبهناممادرسقایکربلاست:))💔
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
جایزهـرا؛بَعـدزهـرا؛مثلزهـرامادرۍ
هرچہمادرهست،قربـٰآنچنیننامادری((:💔'!
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری _نکن #رمان بہ قلمِــ🖊 #نون_فاف🌹🌱 #ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_یک
#فصل_اول
_ما رفع زحمت میکنیم
_اختیار دارید
پدر استاد خداحافظی کرد و رفت سمت درب خروجی، داداش هم همراهیش کرد
مادر استاد هم داشت از نیلوفر خداحافظی میکرد.
خواهر استاد اومد جلو و بالبخند گفت:
_خدانگهدار عزیزم
_خوش اومدین
فورا از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم
همش آرزو میکردم زودتر عقد کنیم و از دست شاهرخ رها بشم.
اصلا نمیتونستم تصور کنم با شاهرخ زیر یک سقف زندگی کنم.
بعد از اینکه مهمانها رفتن، صدای جر و بحث داداش نیلوفر میومد.
هاجر خانم سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت:
_خانم ،آقا سپهر کارتون دارن
_چی شده هاجر خانم
_چی بگم خانم،آقا سپهر میگن اینا به درد شما نمیخورن
انگار دنیا روی سرم خراب شده بود، با ترس گفتم آخه چرا؟
_ایشون میگن عقاید اونا با ما فرق میکنه
با عصبانیت از جام پاشدم و از پله ها پایین رفتم،بلند گفتم:
_چی شده داداش؟
با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و گفت:
_هیچی، جوابمون منفیه
با نگرانی پرسیدم:
_چرا؟!
_فکر نمیکنم که باید حتما بهت جواب پس بدم
_ولی داداش، من حق دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
_چشمم روشن، پس بگو از اونا خوشت اومده...
بلند فریاد زد:
_آرههههه؟؟؟!!!!
_چون اونا مذهبی هستن میگی نه؟؟؟!
_ریحانه ، اونا وصله ما نیستن
نیلوفر گفت:
_اما ریحانه خودش باید با اونا کنار بیاد...
داداش غرید:
_حتی اگه بگن عبای سیاه روی سرش بندازه؟مثل مادر و خواهر اون پسر؟
من و نیلوفر هر دو مون ساکت شدیم
داداش ادامه داد:
_حتی اگه بگن ریحانه دیگه حق نداره پارتی شرکت کنه؟؟؟
نیلوفر گفت:
_اگه نگفتن چی؟؟؟!!بازم جوابت منفیه؟
داداش بلند تر داد زد:
_میگن....به موقعش میگن
چشمام رو به هم فشردم و با گریه گفتم:
_داداش، اونا هرچی که باشن، از شاهرخ بهترن، هر اعتقادی که داشته باشن، برای من قابل احترامه
اینو بدون شاهرخ توی قلب من هیچ جایی ندارهه، این من هستم که باید اون ها رو تحمل کنم، پس حتما میتونم با عقایدشون کنار بیام...
چشمهای داداش کاسه خون شده بود.
نیلوفر که اوضاع رو خطرناک دیده بود، خطاب به من گفت:
_ریحانه برو توی اتاقت...
من هم از این فرصت استفاده کردم و سریع رفتم توی اتاقم...
سرم رو بردم زیر پتو و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم...
اما یادم اومد فردا با استاد رادمهر کلاس داریم، خیلی اضطراب داشتم...
اما بی خیال بهش خوابیدم...
صبح با صدای موبایلم از خواب بیدارشدم.
شیدا پشت خط بود ،جواب دادم:
_سلام
_سلام خواب بودی؟
_اره،
_پاشو میخوایی استاد توبیخت کنه؟
سریع از جا پریدم و به ساعت نگاه کردم.
هنوز یه ساعت وقت داشتم.
بدون خداحافظی موبایل رو قطع کردم و آماده شدم برم دانشگاه.
شیدا توی سالن دانشگاه منتظر من بود، لبخندی به هم زدیم و وارد کلاس شدیم.
استاد یه ربع بعد وارد کلاس شد.
قلبم با دیدنش شروع به تپیدن کرد. خیلی طبیعی رفتار میکرد و بعد از حضور وغیاب،رفت سراغ تدریس.
این طبیعی رفتار کردن، به من آرامش میداد و از اضطرابم کم میکرد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_دو
#فصل_اول
به ساعتم نگاه کردم،ده دقیقه پایانی کلاس بود،خوشحال شدم و به زور این ده دقیقه رو تحمل کردم.
دلم میخواست هرچه سریعتر فرار کنم تا فکر نکنه از اینکه دارم باهاش ازدواج میکنم خوشحالم.
استاد نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_وقت کلاس تمومه، همگی خسته نباشید
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که ناگهان یه آقایی اومد و خطاب به استاد گفت:
_سلام خسته نباشید
_ممنون بفرمایید
_خانم ریحانه سامری توی این کلاس هستند؟
استاد نگاهی به من انداخت و خطاب به اون آقا گفت:
_بله...
_مدیر دانشگاه با ایشون کار دارن، گفتن ایشون بعد از اتمام کلاسشون برن اتاق مدیر...
استاد باشه ای گفت و اون آقا از کلاس بیرون رفت.
استاد رادمهر وسایلش رو جمع کرد و از کلاس خارج شد.
من هم سریع وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق مدیر...
خیلی اضطراب داشتم،نمیدونستم که جناب مدیر با من چیکار داره، مطمئن بودم بخاطر شهریه نیست چون داداش همه رو پرداخت کرده.
بلاخره رسیدم جلوی اتاق مدیر...
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم...
مدیر داشت با تلفن صحبت میکرد
سری به نشانه سلام تکون داد و من هم با لبخند، آهسته سلام کردم.
مدیر اشاره کرد بشینم و همزمان داشت با تلفن صحبت میکرد.
روی صندلی نشستم و سرم رو پایین انداختم...
مدیر میگفت:
_نه نه!اصلا تلفن رو بدین آقای رادمهر...
چند لحظه سکوت کرد و شروع به احوالپرسی با استاد رادمهر کرد و گفت:
_آقای رادمهر، اون مدارک توی کشوی میز اونجاست
چند لحظه سکوت و بعد ادامه داد:
_نیست؟؟! پس احتمالا توی قفسه اتاقم هست ، خودتون بیایین اینجا دنبالش بگردین
خداحافظی کوتاهی کرد و تماس رو قطع کرد...
نگاهی با لبخند به من انداخت و شروع به صحبت کرد:
_حال شما چطوره خانم سامری؟
_ممنونم.،گفته بودین با من کار دارین
_بله،راستش من میخواستم نظرتون رو راجع به موضوعی بدونم
_چه موضوعی جناب مدیر؟
تک سرفه ای کرد و ادامه داد:
_راستش میرم سرِ اصل مطلب و سخن رو کوتاه میکنم تا سرتون رو به درد نیارم...
_اختیار دارید...نفرمایید ...
_دخترم...
_بله
_راستش من از وقتی شما رو دیدم، از متانت و ادب شما اگاه شدم و درباره شما کلی تحقیق کردم.
ظاهرا خانواده بسیار ثروتمندی دارین...
با تعجب گفتم:
_درسته...
همون لحظه تقه ای به درب خورد و استاد رادمهر اومد داخل
مدیر به ایشون گفت:
_آقای رادمهر، فکر کنم توی اون قفسه ها باشه، لطفا خودتون زحمت بکشید پیداش کنید
استاد رادمهر سری تکون داد و بعد از اینکه درو بست، شروع به گشتن قفسه کرد.
مدیر خطاب به من ادامه داد:
_راستش من یه پسر دارم که دندانپزشکه و کلینیک بزرگی داره، ۲۹ سالشه و دنبال دختری با ویژگی های شما میگرده، از جاییکه متوجه شدم شما سن کمی دارید ، تصمیم گرفتم این موضوع رو اول با شما در میون بذارم ...
خشکم زده بود. نمیدونستم چی بگم، استاد رادمهر داشت به ما نگاه میکرد...
آب دهانم رو قورت دادم و سکوت کرده بودم.
مدیر تا سکوت منو دید گفت:
_البته من بهتون زمان میدم هروقت که خواستید جوابتون رو بگید، یا اصلا اگه میخوایید میتونم به پسرم بگم که یه روز بیاد دانشگاه و با شما....
فورا حرفشو بریدم و گفتم:
_من واقعا شرمنده ام ، ولی جوابم منفیه...
حالت چهره استاد تغییر کرد و احساس کردم ناراحت شد.
فورا گفتم:
_من عذر خواهی میکنم اما فعلا نمیتونم به ازدواج فکر کنم، نه اینکه فقط به شما نه بگم، کلا آمادگی ازدواج توی این سن رو ندارم ، منو ببخشید جناب مدیر
مدیر که خیالش راحت شده بود، با لبخند و افسوس گفت:
_ایرادی نداره دخترم، هرطور که راحتی ، اما نمیخواستم پسرم دختر خوبی مثل شما رو از دست بده...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_سه
#فصل_اول
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم، لطف دارید
از جام بلند شدم و گفتم:
_با اجازتون من برم
_به سلامت دخترم
نگاهم به استاد رادمهر افتاد که داشت توی قفسه ها رو میگشت و به من نگاه نمیکرد...
با خداحافظی مخنصری، سریع از اتاق بیرون رفتم.
وارد پارکینگ دانشگاه شدم که موبایلم زنگ خورد.
نیلوفر بود،جواب دادم و گفتم:
_جانم نیلوفر
_ریحانه کجایی
_دانشگاهم، دارم میام خونه
_مژدگانی بده یه خبر خوب دارم برات
کلافه گفتم:
_چی؟؟!
_امروز پدر استادت جواب مثبتو از داداش جونت گرفت، داری عروسشون میشی ریحانه
یک لحظه شوکه شدم، آهسته گفتم:
_واقعا؟!داداش چجوری راضی شد؟
با خنده گفت:
_حالا مفصل برات تعریف میکنم.بهت تبریک میگم ریحانه ،من میدونستم تو دلت با شاهرخ نیست، اما باور کن نمیتونستم جلوی سپهر رو بگیرم، ولی الان خوشحالم که با یه آدم بهتر داری ازدواج میکنی
توی دلم به نیلوفر خنریدم بخاطر این خوش خیالی که داشت
من میدونستم که این ازدواج ، واقعی نیست، هرچه زودتر باید تمومش کنم...
با نیلوفر خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونه...
دوباره هاجر خانم بنده خدا در حال جمع و جور کردن خونه برای مهمونی امشب بود.
تا منو دید با لبخند گفت:
_سلام خانم،خسته نباشید،بهتون تبریک میگم
_سلام،حسابی توی زحمت افتادی
_نه خانم ، این چه حرفیه، تا باشه از این زحمتا...
خندیدم و رفتم توی اتاقم
یکهو از اتاق بیرون اومدم و خطاب به هاجر خانم گفتم:
_حالا امشب میخوان بیان برای چی؟!
خندید و گفت:
_میخوان بیان برای صحبت دختر و پسر و بعد هم برای نشون و تعیین زمان عقد
بانگرانی وارد اتاقم شدم...
خودم رو با درس خوندن سرگرم کردم. سرم خیلی درد میکرد و حالم اصلا خوب نبود.
به شیدا زنگ زدم تا یکم باهم صحبت کنیم:
_الوووووو ریحانه
_سلام چطوری
_قربونت عزیزم،چه عجب به زیر پاتون هم نگاهی انداختین ریحانه خانم
زدم زیر خنده و گفتم:
_والا ما وقتی به آسمون نگاه میکنیم گردنمون درد میگیره برا همین کمتر به شما زنگ میزنیم
با خنده گفت:
_از دست تو که همیشه یه جواب درست و حسابی توی آستینت داری، حالا بگو چیکار داشتی؟
_هیچی، همینجوری، حوصلم سر رفته بود گفتم بهت زنگ بزنم
_خوب کاری کردی خانم استاد رادمهر
و بلند زد زیر خنده
با عصبانیت گفتم:
_شیدا این حرف رو به کسی نگیااا!!!
_نه بابا ، خیالت راحت...
_اصلا من وقتی به تو زنگ میزنم باید تن و بدنم بلرزه ، میخوام قطع کنم، کاری نداری؟!
_وااا!حالا چرا عصبانی میشی...،نه کاری ندارم، مث اینکه سرت خیلی شلوغه...
و بلند زد زیر خنده...
بعد از خداحافظی، تماس رو قطع کردم و خودمو انداختم روی تخت
دلم یه پیتزای خوش مزه میخواست، میخواستم زنگ بزنم پیتزا سفارش بدم اما یادم اومد هاجر خانم به قول خودش این آشغالا رو ممنوع کرده...
پوفی کشیدم و چرخیدم سمت پهلوی چپم، چشمام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم...
دوسه دقیقه ای بود که از خواب بیدار شده بودم. روی تخت خواب دراز کشیده بودم و حوصله نداشتم از جام پاشم
همون لحظه هاجر خانم وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
_عه،بیدار شدین؟همین الان اومدم بالا بیدارتون کنم. بلند شین میخوام اتاقتونو تمیز کنم، چون امشب قراره بیایین اینجا باهم صحبت کنید...
🧡 @havaye_zohoor