♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_دو
#فصل_اول
به ساعتم نگاه کردم،ده دقیقه پایانی کلاس بود،خوشحال شدم و به زور این ده دقیقه رو تحمل کردم.
دلم میخواست هرچه سریعتر فرار کنم تا فکر نکنه از اینکه دارم باهاش ازدواج میکنم خوشحالم.
استاد نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_وقت کلاس تمومه، همگی خسته نباشید
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که ناگهان یه آقایی اومد و خطاب به استاد گفت:
_سلام خسته نباشید
_ممنون بفرمایید
_خانم ریحانه سامری توی این کلاس هستند؟
استاد نگاهی به من انداخت و خطاب به اون آقا گفت:
_بله...
_مدیر دانشگاه با ایشون کار دارن، گفتن ایشون بعد از اتمام کلاسشون برن اتاق مدیر...
استاد باشه ای گفت و اون آقا از کلاس بیرون رفت.
استاد رادمهر وسایلش رو جمع کرد و از کلاس خارج شد.
من هم سریع وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق مدیر...
خیلی اضطراب داشتم،نمیدونستم که جناب مدیر با من چیکار داره، مطمئن بودم بخاطر شهریه نیست چون داداش همه رو پرداخت کرده.
بلاخره رسیدم جلوی اتاق مدیر...
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم...
مدیر داشت با تلفن صحبت میکرد
سری به نشانه سلام تکون داد و من هم با لبخند، آهسته سلام کردم.
مدیر اشاره کرد بشینم و همزمان داشت با تلفن صحبت میکرد.
روی صندلی نشستم و سرم رو پایین انداختم...
مدیر میگفت:
_نه نه!اصلا تلفن رو بدین آقای رادمهر...
چند لحظه سکوت کرد و شروع به احوالپرسی با استاد رادمهر کرد و گفت:
_آقای رادمهر، اون مدارک توی کشوی میز اونجاست
چند لحظه سکوت و بعد ادامه داد:
_نیست؟؟! پس احتمالا توی قفسه اتاقم هست ، خودتون بیایین اینجا دنبالش بگردین
خداحافظی کوتاهی کرد و تماس رو قطع کرد...
نگاهی با لبخند به من انداخت و شروع به صحبت کرد:
_حال شما چطوره خانم سامری؟
_ممنونم.،گفته بودین با من کار دارین
_بله،راستش من میخواستم نظرتون رو راجع به موضوعی بدونم
_چه موضوعی جناب مدیر؟
تک سرفه ای کرد و ادامه داد:
_راستش میرم سرِ اصل مطلب و سخن رو کوتاه میکنم تا سرتون رو به درد نیارم...
_اختیار دارید...نفرمایید ...
_دخترم...
_بله
_راستش من از وقتی شما رو دیدم، از متانت و ادب شما اگاه شدم و درباره شما کلی تحقیق کردم.
ظاهرا خانواده بسیار ثروتمندی دارین...
با تعجب گفتم:
_درسته...
همون لحظه تقه ای به درب خورد و استاد رادمهر اومد داخل
مدیر به ایشون گفت:
_آقای رادمهر، فکر کنم توی اون قفسه ها باشه، لطفا خودتون زحمت بکشید پیداش کنید
استاد رادمهر سری تکون داد و بعد از اینکه درو بست، شروع به گشتن قفسه کرد.
مدیر خطاب به من ادامه داد:
_راستش من یه پسر دارم که دندانپزشکه و کلینیک بزرگی داره، ۲۹ سالشه و دنبال دختری با ویژگی های شما میگرده، از جاییکه متوجه شدم شما سن کمی دارید ، تصمیم گرفتم این موضوع رو اول با شما در میون بذارم ...
خشکم زده بود. نمیدونستم چی بگم، استاد رادمهر داشت به ما نگاه میکرد...
آب دهانم رو قورت دادم و سکوت کرده بودم.
مدیر تا سکوت منو دید گفت:
_البته من بهتون زمان میدم هروقت که خواستید جوابتون رو بگید، یا اصلا اگه میخوایید میتونم به پسرم بگم که یه روز بیاد دانشگاه و با شما....
فورا حرفشو بریدم و گفتم:
_من واقعا شرمنده ام ، ولی جوابم منفیه...
حالت چهره استاد تغییر کرد و احساس کردم ناراحت شد.
فورا گفتم:
_من عذر خواهی میکنم اما فعلا نمیتونم به ازدواج فکر کنم، نه اینکه فقط به شما نه بگم، کلا آمادگی ازدواج توی این سن رو ندارم ، منو ببخشید جناب مدیر
مدیر که خیالش راحت شده بود، با لبخند و افسوس گفت:
_ایرادی نداره دخترم، هرطور که راحتی ، اما نمیخواستم پسرم دختر خوبی مثل شما رو از دست بده...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_دو
#فصل_دوم
با دستش چند بار زد به سینش و گفت:
_به تک تک کلمات قرآنی که توی این سینه حفظ کردم، قسم میخورم که تو اولین و آخرین عشق زمینی من هستی....بعد تو، فقط یک مرده ی متحرکم....
با گفتن این جمله، تمام وجودم لرزید....
نمیدونم چرا حالم تغییر کرد...
آهسته گفتم:
_بریم صبحانه...
و فورا از اتاق خارج شدم...
دلم میخواست یه جایی رو پیدا کنم که هیچکس نباشه....
هیچکس....فقط من باشم و خدایی که صدامو میشنوه...
من گریه کنم و اون گوش کنه....
من ناله کنم و اون نگاه کنه...
من شکایت کنم و اون اجابت کنه....
اما نبود چنین جایی....
از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...
هاجر خانم رفته بود توی حیاط به درخت ها آب بده....
بعد از چند دقیقه، مهرداد اومد دم در آشپزخونه ایستاد..
_چرا نمیشینی.....
_حلالم کن ریحانه....
سرمو پایین انداختم و سکوت کردم....
_بهم نکاه نمیکنی ریحانه؟
و باز هم سکوت....
_منو ببخش ریحانه....
خودمو با فنجون چای سرگرم کردم...
اومد داخل آشپزخونه و کنارم ایستاد...
_ببین منو ریحانه.....این همه زخم و جراحاتی که بهم وارد شده بخاطر تو بوده....
هیچ منتی روی سرت نیست....هرکسی که عاشقه، باید سختی ببینه....
اما اینکه باهام سرسنگین باشی، برام عذاب آوره...
نمیتونم ببینم باهام قهری...
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
_باشه...بخشیدمت...حالا بیا صبحانتو بخور... از دیشب فقط قرص و کپسول خوردی....
لبخندی زد و نشست رو به روم....
براش دمنوش ریختم و لیوانو دادم دستش...
چون دست چپش پانسمان داشت، نمیتونست برای خودش لقمه بگیره....
خودم براش لقمه گرفتم و دادم دستش....
چقدر سخت بود این لحظات....
لحظاتی که میدونی دیگه تکرار نمیشه....
صبحانه که تموم شد، هر دومون آماده شدیم تا بریم آزمایشگاه...
باهم از خونه بیرون اومدیم...
من رفتم سمت پارکینگ و مهرداد رفت سمت درخت ها و چمن ها...
پشتش به من بود و داشت طبیعت رو به روش رو تماشا میکرد....
به نظرم رسید که الان ازش یک عکس یادگاری بگیرم....
و تا آخر عمرم فراموشش نکنم....
دوربین موبایلمو رو روش تنظیم کردم و بلند صداش زدم:
_مهرداد...
همون جایی که ایستاده بود، کمی برگشت عقب و پشت سرشو نگاه کرد....
تا دوربینو دید، خنده ش گرفت..
و همون لحظه ازش عکس گرفتم...
بهترین عکس دنیا شده بود...
شاید از آخرین لبخند مهردادم عکس گرفتم...
جلو اومد و گفت:
_بریم....میترسم دیر بشه ریحانه جان....
با هم سوار ماشین شدیم و از خونه خارج شدیم...
ساعت ده و نیم رسیدیم منزل پدرشوهرم...
اول کلی سوال و پیچ شدیم و من به دروغ گفتم که مهرداد تصادف کرده....
مهرداد از دروغ متنفر بود ولی چاره ای نداشتیم...
رفتم توی اتاق زهرا...
داشت آماده میشد...
_زهرا جان
_جونم...
_میشه یک چادر مشکی بهم بدی؟
اول سکوت کرد...بعد از چند لحظه پرسید:
_برای چی عزیزم؟
_خب الان که بخواییم بریم آزمایشگاه، خانواده داماد هم هستن...
و وقتی من رو با این وضع حجاب ببینن...
حرفمو برید و قاطعانه گفت:
_به اونا هیچ ربطی نداره عزیزم....ذهنتو برای این مسئله درگیر نکن...
_ممنون زهرا جان، ولی اگه میشه بهم یک چادر بده....
با تردید و تعجب رفت از توی کمدش، چادر مشکی برداشت...
همون چادری که اون شب جلوی آینه پوشیده بودم و بهم میومد...
با لبخند ازش گرفتم و سرم کردم.....شالمو جلوتر کشیدم...
شبیه زهرا شده بودم...
شبیه همه ی دختر مذهبی ها...
همه ی دختر چادری ها...
با هم از اتاق خارج شدیم...
مهرداد کنار کاناپه ایستاده بود و داشت با مادرش صحبت میکرد و ایشون رو از نگرانی در می آورد...
آهسته رفتم کنارش ایستادم...
داشت صحبت میکرد و یکهو برگشت و بهم گفت:
_مگه نه زهرا؟!
فکر کرد زهرا کنارش ایستاده...
وقتی من رو با چادر دید، فقط نگاهم کرد....
هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد...
مادرشوهرم با ذوق و شوق گفت:
_به به، چقدر خوشگل شدی ریحانه جان
_ممنون
هر لحظه که از مهلت یک هفته ای می گذشت، من بیشتر غصه میخوردم...
بیشتر ناراحت میشدم...
بلاخره همگی رفتیم آزمایشگاه..
خانواده داماد هم تشریف داشتن....
پدر داماد و پدرشوهرم رفتن تا کارها رو انجام بدن...
ما هم نشسته بودیم روی صندلی انتظار...
من و مهرداد کنار هم نشسته بودیم...
هردومون نگاهمون به زمین بود....
سکوت کرده بودیم و ذره ای حرف نمیزدیم...
مادر شوهرم با عصبانیت اومد سمتمون و با حفظ آبرو داری پرسید:
_معلوم هست شما دو تا چتونه؟؟؟ الان خانواده داماد شک میکننن....دعوا کردین با هم؟
مهردا گفت:
_نه مادرجان...دعوا نکردیم...چشم رعایت میکنیم....
مادرشوهرم پوفی کشید و رفت....
بلاخره کارهای آزمایشگاه تموم شد....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_دو
#فصل_سوم
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
_الان چی گفتی شاهرخ؟
خندید و جواب داد:
_هیچی....جمله عاشقانه بهت گفتم...
_برای چی فارسی نگفتی؟
لبخندی زد و گفت:
_تو فکر کن خجالت کشیدم...
_نه فکر نمیکنم....چون تو اصلا خجالت نمیکشی....خیلی هم پررویی...همچنین زورگو....و یکم مغرور....
بلند زد زیر خنده و گفت:
_چه خبره ریحانه...
_دروغ که نمیگم....
حدود چهار ماه گذشت....
شکمم خیلی بزرگتر شده بود و راه رفتن برام مشکل بود....
فسقلیام همش لگد میزدن و گاهی اوقات اذیت میشدم....
توی دانشگاه بودم....کلاسم تموم شده بود و داشتم وسایلمو جمع میکردم...
تصمیم داشتم با مدیر دانشگاه صحبت کنم و برای زایمانم مرخصی تحصیلی بگیرم...
الان دیگه ۶ ماه و نیمم شده بود و باید برنامه ریزی میکردم....
در تمام این مدت ، سعی کردم با مهرداد اصلا رو به رو نشم و هیچ صحبتی باهاش نداشته باشم....
همین چند روز پیش از شیدا شنیدم که برای زیارت امام حسین علیه السلام رفته کربلا...
از کلاس بیرون اومدم....
توی دانشگاه به سبب نمرات درسیم کاملا مشهور بودم...
از طرفی از وقتی که باردار شده بودم، هرکسی که منو میدید، با تعجب میپرسید:
_عهه خانم سامری مبارک باشه باردار هستید؟
و منم باید هر دفعه جواب های تکراری بهشون میدادم....
توی سالن با شیدا قرار گذاشته بودم...
رفتم سمت پله ها و دیدم که شیدا منتظر منه....
از پله ها بالا رفتم و شیدا فورا کیفمو ازم گرفت و گفت:
_کیفتو بده من ریحانه....برات سنگینه...
لبخندی زدم و گفتم:
_سلام عزیزم ممنونم....حالت چطوره؟
مقنعه شو کمی جلوتر کرد و گفت:
_خوبم ممنون....شما چطوری؟فسقلی های خاله چطورن؟
با خنده گفتم:
_خوبن خداروشکر....فقط خیلی لگد میزنن...
با ذوق گفت:
_الهی من فداشون بشم....
رفتیم سمت اتاق مدیر و به شیدا گفتم:
_اگه میشه چند لحظه اینجا منتظر بمون..
باشه ای گفت و رفتم سمت اتاق...
در نیمه باز بود....
تقه ای زدم و با بفرما وارد اتاق شدم....
رئیس دانشگاه و چند نفر دیگه داشتن چند تا پرونده رو بررسی میکردن....
رئیس دانشگاه تا منو دید،با لبخند گفت:
_سلام خانم سامری خوش اومدین...بفرمایید داخل...
لبخندی زدم و گفتم:
_سلام جناب رئیس....حالتون چطوره....
_الحمدلله ....شما چطورید؟
و با تعجب بهم نگاه کرد و با خنده گفت:
_شنیده بودیم که تو راهی دارید اما اینکه افت تحصیلی نداشتید، باعث شده بود باور نکنیم...
❃| @havaye_zohoor |❃