چشـممݩخیـسوهـوایتوبهدݪافتـادهـ،
اۍرفیـقابدۍحضـرٺآقاسلام✋🏻♥️؛
#امامزمان
❃| @havaye_zohoor |❃
آخرالزمان فقط زمانهی
اوج گرفتن بدیها نیست
زمانهی اوج گرفتن خوبیها و ظهور
خوبترینِ خوبان عالم هم هست؛
بهترین خلق عالم پیامبراکرم(ص) میفرمود:
دلم برایشان تنگ میشود
در آخرالزمان ظهور میکنند
همانها که مقدمه ساز ظهور
حضرتمهدی(عج) خواهند بود
و گوی سبقت را از خوبان عالم میربایند ..
• استادپناهیان •🌱
#سخن_بزرگـان
🧡 @havaye_zohoor
موضوع خودسازی امروزمون درباره سخن چینی هست🙂
مطالب براتون ارسال می شه❤️
نوشتہبود؛
براےِشنٰاختدلتـٰان
ببینیداشڪتانبہ
چہخٖاطرجارےمۍشود:)🌿'!
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ
🔹امام على (عليه السلام):
اَعْقَلُ النّاسِ مَنْ كانَ بِعَيْبِهِ بَصيرا وَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ ضَريرا
عاقلترين مردم كسى است كه به عيبهاى خويش بينا و از عيوب ديگران، نابينا باشد.
🔸(غررالحكم، ص207)
#حدیثروز
❃| @havaye_zohoor |❃
امروز دوشنبه 8⃣رجب
🟢سوره توحید
۳۴ مرتبه
🔴ذکر ((لا اله الا الله))
۳۴مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام))
۳۴مرتبه
🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه))
۱۴ مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))
۷۰ مرتبه
﷽
روز دهم خودسازی
❗️ترک سخن چینی❗️
👆❌عکسهاباز شود❌👆
امام علی(ع) فرموده است: سخن چینی گناهی است که هرگز فراموش نمی شود.
#خودسازی
❃| @havaye_zohoor |❃
🔴سخن چینی چیست؟
سخنچینی به معنای بازگو کردن سخنان فردی نزد دیگری به قصد بر هم زدن روابط دوستانه آنان است؛ البته سخنچينى به گفتار محدود نمىشود و نوشتن يا اشاره را نيز در برمىگيرد؛ همچنین پردهبرداشتن از چیزهایی که شخص علاقه به آشکارشدنشان ندارد را سخنچینی میگویند.
کسی که به قصد بر هم زدن روابط دوستانه اشخاص، سخن هر یک را نزد دیگری بازگو میکند، سخنچین یا نمَّام نام دارد. سخنچینی در مواردی با افشای سر، تهمت، نفاق، حسادت، دروغ و غیبت همراه است.
در لغتنامه دهخدا خبرکشی و خبرچینی به سخنچینی معنا شده است.
🔵انگیزه های سخن چینی
نراقی منشأ سخنچینی را قوای غضبیه و شهویه میداند. در برخی از کتابهای اخلاقی انگیزههایی برای آن بیان شده است؛ از جمله:
□ضربهزدن به کسی که سخنش بازگو میشود؛
■اظهار محبت به کسی که نزد او سخن دیگری نقل میشود؛
□تفریح و سرگرمی؛
■هرزهگویی؛
□تفرقهافکنی؛
■حسادت.
🟠آثار و پیامد سخن چینی
در روایات برای سخنچینی آثار و پیامدهایی بیان شده است؛ برخی از آنها عبارت است از:
🔺۱_عذاب قبر
🔺۲_محرومیت از بهشت
در روایتی از لمام باقر(ع) سخنچین در شمار کسانی ذکر شده است که از رفتن به بهشت محروماند.
🔺۳_عدم استجابت دعا
🔺۴_ذلت و خواری:
نقل شده است که سخنچینی بر دروغ، حسد و نفاق استوار است و اجاقی است که با آتش آن ذلت و خواری میپزند.
🔺۵_ایجاد کینه و اختلاف
از حضرت علی (ع) روایت شده است که از سخنچینی بپرهیزید؛ زیرا بذر کینه را میافشاند و بین خدا و مردم فاصله میاندازد.
🟢درمان سخن چینی
درمان سخنچینی با از بینبردن انگیزههای آن مانند حسادت و کینه امکانپذیر است.
همچنین توجه به پیامدهای دنیوی و اخروی سخنچینی که در روایات آمده است، برای درمان آن سفارش شده است.
فیض کاشانی توصیههایی در برخورد با سخنچین داشته است که عبارتند از:
○تصدیقنکردن سخنان سخنچین
●بازداشتن او از سخنچینی(نهی از منکر)
○گمان بد به دیگران نبردن با شنیدن سخنان سخنچین
●تجسس نکردن درباره درستی یا نادرستی کلام سخنچین
○بازگو نکردن سخنان نمّام
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید و به کسی حسادت نکنید و درباره دیگران قضاوت نکنید و نگاهتون رو حفظ کنید و حرف بد نزنید و صبرتون رو بالا ببرید و سخن چینی نکنید🌸
پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با #خودسازی داخل کانال پیدا کنید
تمام توضیحات،مطالب و...
با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقایی که از وسط دوره باما همراه می شن می تونن هر روزی که باما همراه شدن از همون روز باما ادامه بدن
اگر از امروز می خواید به ما ملحق شید
خوشا به حال آنکه به جای زمان
به صاحب زمان دل می بندد:)❤️
❃| @havaye_zohoor |❃
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
فحش دادن و فحش شنیدن، هیچکدام از اخلاقهای #اسلام نیستند.
[_منظور از فحششنیدن اینه که شما با کسایی که فحش واسشون مث نقل و نباته، نگردی.]
| غُررالحِکم،حدیث۱۵۳۶
هدایت شده از دُخٺࢪانِــ نِـظٰام🇮🇷":)
انشاالله تا فردا بشیم۳٠نفر باز عمل به قول داریم🙂✨
#فوررررر_همسایه_و_غیر_همسایه
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_دوم
شاهرخ فورا به مادرش و مستخدم ها اشاره کرد که از اتاق بیرون برن...
بعد از اینکه همه از اتاق خارج شدند، شاهرخ رو به من کرد و گفت:
_سگ که ترس نداره عزیزم...تازه من بغلش میکنم و زمانهایی که میام لندن، با خودم میبرمش بیرون...
بچه ی خیلی خوبیه...اسمشگاس هست.....
خنده ای کرد و گفت:
_گاس بچمه ریحانه...
اخمی بهش کردم و گفتم:
_الان با این حرفت داری به من توهین میکنی شاهرخ....
بلند زد زیر خنده و گفت:
_نه بابا قصد جسارت نداشتم خانم سامری...
یک لیوان آب داد دستم و گفت:
_بفرما عزیزم...
جرعه ای از آب نوشیدم و لیوان رو بهش برگردوندم...
دو روز آخر هم بلاخره گذشت و آماده شده بودیم تا بریم فرودگاه...
ساعت ۲و نیم بعد از ظهر پرواز داشتیم...
شاهرخ چمدون ها رو گذاشت توی ماشین و بعد از اینکه نهار خوردیم، از پدر و مادر شاهرخ خداحافظی کردیم...
پدر شاهرخ بالبخند جلو اومد و بهم گفت:
_دخترم، این هدیه ناقابل رو از من قبول کن...
نگاهی به جعبه توی دستش انداختم....با خوشحالی گفتم:
_وای ممنونم، لطف کردین...
جعبه رو گرفتم و بازش کردم..
باورم نمیشد...
یک سرویس طلای خیلی خوشگل بود...طلا که نه...برلیان بود....
باورم نیمشد که تا این حد هزینه کرده باشن و برام اینو تهیه کنن...
با کلی تشکر ازشون خداحافظی کردیم....
راننده پشت فرمون نشسته بود و شاهرخ هم صندلی عقب کنار من بود...
_پدرمخیلی دوستت داره ها...حسودیم شد ریحانه...
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_یعنی میخوایی بگی که تو از این قضیه خبر نداشتی؟!!!
با تعجب گفتم:
_به جان خودم پدرم هیچی بهم نگفتهبود...
لبخندی زدم و گفتم:
_خبحتما تورو قابل نمیدونسته که بهت چیزی نگفته....
رسیدیم فرودگاه و بعد از خداحافظی با راننده، وارد فرودگاه شدیم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_دوم
حس برگشتن به وطن خیلی خوب بود...
اینکه بعد از دو هفته دوباره برمیگردم ایران، برام بهترین حس دنیا بود...چراکه به زادگاهم برمیگشتم...
اما حال و هوای شاهرخ، برعکس من بود...
با اینکه ایرانی بود اما زادگاهش لندن بود....
داداش سپهر بهم زنگ زد و از احوالمون باخبر شد...بهمون گفت که برای شام بریم خونش....
از دعوتش تشکر کردم و قبول کردم....
دوباره قرار بود ۶ ساعت و نیم توی راه باشیم.....
حساب کردم و متوجه شدم که اگه ساعت ۳ راه بیفتیم، ساعت ۹ و نیم شب به وقت لندن ، رسیدیم ایران....
نگاهی به شاهرخ کردم و پرسیدم:
_شاهرخ....اختلاف ساعت ایران تا اینجا گفتی چقدر بود؟؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
_الان هر ساعتی که هست، به اضافه ی سه ساعت و نیم بکن، میشه ساعت به وقت ایران.....
هنوز حرفش توی دهانش بود که فورا گفت:
_به سپهر بگو ما ساعت یک نصفه شب میرسیم تهران....برای شام نمیتونیم بریم خونشون....
باشه ای گفتم ک بعد هم با داداش سپهرم صحبت کردم....
قرار شد که برای نهار بریم خونشون....
زمان خیلی زود گذشت.
ما سوار هواپیما شدیم اما اینبار یک چمدون بزرگ پر از سوغاتی و خرید برای خوم بود....
از هرچیزی توی لندن که خوشم میومد ،میخریدمش...
لباس، خوراکی های خوب، تزئینات و حتی کتاب.....همه ی کتابها به زبان انگلیسی بودند و قرار شد شاهرخ برام اونها رو بخونه...
سوار هواپیما شدیم و اینبار اکثر خانمها روسری یا شال روی سرشون بود....
صندلی ما ردیف وسط بود...
صندلی سمت راست ما، دو تا دختر جوون و خنده رو بودند...
داشتن با هم صحبت میکردن و میخندیدن...
منم بهشون نگاه میکردم و خندم میگرفت...
یکیشون برگشت و بهم نگاه کرد...
بعد زد به شونه ی اون یکی و خنده شونو جمع کردند...
دختری که بهم نزدیک تر بود،با لبخند بهم گفت:
_عزیزم میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم:
_با کمال میل...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_سه
#فصل_دوم
لبخندی زد و گفت:
_اون آقا با شما نسبتی داره؟
شاهرخ رو با دست نشون داد...
سرمو چرخوندم و به شاهرخ نگاه کردم...
هنذفری توی گوشش بود و سرش توی گوشش بود...
سرمو برگردوندم و با لبخند پرسیدم:
_بله...همسرمه...
تا این حرفو زدم، هین بلندی کشیدن و با هیجان گفتن:
_وایی چه شانسی داشتین....ایرانی هستن؟
_پدر و مادرش ایرانی هستن اما زادگاهش انگلیس هست....
اون دختری که از من دور تر بود، با خنده گفت:
_و حتما پولدارم هست....
با خنده گفتم:
_اینکه تعجب نداره....دلیل این همه هیجانتونو نمیدونم..
دختری که بهم نزدیکتر بود با خنده گفت:
_برادر شوهر مجرد نداری یه وقت؟!
از حرفش خنده ام گرفت و همین باعث شد که شاهرخ متوجه خندیدنم بشه...
_نه،فقط یک خواهر داره....
اونها دوباره تعجب کردن و بیشتر به وجد اومدن...
_چیشده ریحانه
همونطوریکه لبخند روی لبم بود، سرمو چرخوندم و به شاهرخ گفتم:
_هیچی...اینقدر بیچاره ان که به این حال من دارن غبطه میخورن...
شاهرخ که تازه متوجه قضیه شده بود، با لبخند گفت:
_اونا به خوشبخت بودن تو پی بردن....برای همینه که نه تنها اونا، بلکه هر دختر دیگه ای بهت غبطه میخوره....اما خودت هنوز نمیخوایی قبول کنی ریحانه جان...
پوفی کشیدم و گفتم:
_باشه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید...
با لبخند ادامه داد:
_اگه بخوایی اسب سفید هم میخرم برات...
سرمو چرخوندم سمت اون دوتا دختر...
داشتن به ما نگاه میکردن و زیر گوش همدیگه پچ پچ میکردن...
_ببخشید خانم،اسمتون چیه
با لبخند گفتم:
_ریحانه...
_چه اسم قشنگی....منم دلوین هستم...دوستمم رستا هست...
_خوشبختم رستا و دلوین
لبخندی زدن و پرسیدن:
_شما تهرانی هستید؟چند سالتونه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
_بله من ساکن تهران هستم...۱۹ سالمه...
دوباره تعجب کردن و پرسیدن:
_چند وقته ازدواج کردین؟زود نبود؟
این سوال رو دلوین ازم پرسید...
رستا در جوابش فورا گفت:
_نه دیگه دلوین....وقتی چنین آدمی بیاد خواستگاریشون، معلومه که ازدواج میکنن...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_دوم
لبخندی زدم و گفتم:
_نه لزوما...
هردوشون به من نگاه کردن و منتظر ادامی حرفم شدن...
اما من فقط به اون یک کلمه بسنده کردم و سرمو روی صندلی گذاشتم.....به حرفی که زدم فکر کردم...
مهرداد....
بهترین مرد دنیا بود بنظرم....
اون کسی بود که من درکنارش خوشبخت میشدم....
نفس عمیقیکشیدم و چشمامو بستم....
سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم....
مثلا به تو راهی داداشم...
به بچه ی خوشگلش که معلوم نیست پسره یا دختر...
من که اصلا برام فرقی نمیکرد...
دلم میخواست جنسیتش هرچی که هست،فقط سالم باشه...
برای فسقلی، کلی لباس نوزادی و عروسک و ماشین و تفنگ و اسباب بازی خریده بودم....
همه رو گذاشته بودیم توی یک چمدون مجزا...
دلم میخواست خیلی زود، بچه داداشمو ببینم...
دلم پر می کشید برای بوسیدن دستهای کوچیکش...
اینکه شست انگشتمو بذارم توی دستش و اون شستمو بگیره...
توی دلم قربون صدقه اش میرفتم و دلم میخواست خیلی زود برگردم....
چشمام بسته بود اما نخوابیدم...
صدای یک آقا اومد که آهسته گفت:
_آقا شام چی میل دارین؟
و صدای شاهرخ همون لحظه اومد که در جوابش گفت:
_گوشت لطفا
_هردوتون میل میکنید؟
_بله ممنون
چشمامو باز کردم که همون لحظه مهماندار هواپیما از کنار شاهرخ رد شد....
دو پرس غذا روی میزهامون گذاشته شده بود...
_عزیزم شام آوردن....
با خستگی پرسیدم:
_ساعت چنده شاهرخ؟
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت و گفت:.
_به وقت ایران یا لندن؟
_ایران
_الان ساعت ۱۲ شبه، یک ساعت دیگه میرسیم فردوگاه امام
شامم رو خوردم و کمی خودم رو سرگرم کردم...
بلاخره رسیدیم فرودگاه امام خمینی تهران
از هواپیما پیاده شدیم و چمدون هامون رو بهمون دادن....
با تاکسی فرودگاه برگشتیم خونمون...
شاهرخ کلید انداخت و در خونه رو باز کرد...
وارد خونمون شدیم....
همون پنتوس باکلاسی که همه حسرتشو میخوردن...
شاهرخ چمدون هارو آورد توی اتاق ....
لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روی تخت .
خیلی خسته بودم.....بیش از حد تصور...
چونکه نزدیک ۷ یا ۸ ساعت درگیر بلیط و پرواز بودم...
❃| @havaye_zohoor |❃