eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ماشینو پارک کردم توی پارکینگ و رفتم پشت در پذیرایی... کفشامو درآوردم و همینطوری که داشتم وارد خونه میشدم، دیدم چند تا جعبه و کارتن روی زمینه‌.‌ نگاهی به جعبه های میوه و کارتن های شیرینی انداختم. با تعجب پرسیدم: _هاجر خانم، اینا دیگه چی هستن؟ لبخندی زد و با مهربانی گفت: _سلام خانم....اینا رو آقا سپهر آوردن، برای خواستگاری فردا شب احساس کردم قلبم آتش گرفته. فریاد کشیدم: _توی این خونه کسی از من نظر نمیپرسه؟؟؟ همون لحظه صدای سپهر اومد که گفت: _نظر تو، همون چیزیه که من میگم... با عصبانیت گفتم: _پس‌‌بگو ازدواج زوریه دیگهه...ببین سپهر...اون رفیق انگلیسیت باید توی خواب ببینه که من باهاش ازدواج میکنم _ریحانه،شاهرخ ایرانیه، فقط بزرگ شده ی انگلیسه...همه رو باهم قاطی نکن... روی حرف منم نه نیار، بعد ازظهر با نیلوفر برین خرید برا فرداشب هرچی میخوایین بخرین _سپهر، باورم نمیشه داری منو بدبخت میکنی... _هردختری که با شاهرخ ازدواج کنه، خوشبخت میشه ریحانه...اینو خودتم میدونی اینو گفت و رفت... اشکهام سرازیر شد با بغض گفتم: _هاجر خانم _جانم _دخترت چندسالشه؟ _کوچیک شما، شونزده سالشه _اگه براش یه کسی بیاد خواستگاری که دخترت هیچ علاقه ای بهش نداره، به زور میفرستیش خونه شوهر؟ هاجر خانم با تعجب گفت: _اما آقا سپهر خوشبختی شمارو میخوان ریحانه خانم چشمام رو به هم فشردم و اشکهام سرازیر شد. با بغض ادامه دادم: _من در کنار شاهرخ هیچ وقت خوشبخت نمیشم _ریحانه خانم،آقا شاهرخ هم خوشتیپ و تحصیل کرده ان،هم پولدارن،ایشون انگلیس بدنیا اومدن، خانواده شون اونجان، شما در کنار ایشون خوشبخت میشین... مهم اینه که عاشق شماست .... بدون توجه به حرفاش، بدو بدو رفتم توی اتاقم و زار زار گریه کردم داشتم با پای خودم میرفتم توی گرداب بدبختی که هیچ امیدی برای خارج شدن ازش وجود نداشت... 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از اینکه حسابی از شونه های مهرداد بالا رفت، برگشت توی باغ تا با مرغ و خروسا بازی کنه...‌ مهرداد با نگرانی گفت: _میکاییل به خروسا زیاد نزدیک نشیاا.... آهسته گفتم: _نگران نباش.... بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: _ریحانه باید یه اعترافی بکنم‌‌‌‌... خندم گرفت.... از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و آهسته گفت: _احساس میکنم میکائیل رو بیشتر از تو راهی مون دوست دارم.... اخم کردم و گفتم: _اینجوری نگو مهرداد....بچم ناراحت میشه.... آهی کشید و گفت: _تونستی یه اسم خوب برای پسرمون پیدا کنی؟ گفتم: _مهرداد جان....من که گفتم اسم بچه به عهده خودت.... _نمیشه ریحانه جان....تو داری زحمت میکشی و نه ماه سختی رو تحمل میکنی....اون وقت من اسم انتخاب کنم؟ با لجبازی گفتم: _من کار ندارم....اسم بچه با خودت.... مکثی کرد و گفت: _راستش... _جانم... _ریحانه من دیشب یه خوابی دیدم.‌‌... کنجکاو بهش نگاه کردم.... ادامه داد:. _دیشب با مولا صاحب الزمان عج درد و دل کردم.... ازشون خواستم خودشون برای بچه مون اسم انتخاب کنن... لبخندی روی لبم نشست.... این کار ها از مهرداد دور نبود... اینکه به اهل بیت علیهم السلام توسل کنه.... ادامه داد: _دیشب خواب دیدم به من یک برگه ای دادن که داخلش نوشته شده بود: _شهید مهدی رادمهر.... با تعجب به اطرافم نگاه کردم.... در عالم رویا پرسیدم: _این آدم کیه که هم فامیل با منه؟ آیا من میشناسمش؟ یک صدایی اومد که این فرزند توعه..... اشک توی چشمام حلقه زد... گفتم: _مهرداد یعنی بچه ی ما.... سرشو انداخت پایین و گفت: _اگه حقیقت داشته باشه که باعث افتخارمونه... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا دارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه دارد...... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند. مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد. مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید. دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود. دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. " مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است. افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....." اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید. پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد. دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد . استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین." مادر لبخند زد و تشکر کرد. سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد. مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت. _علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!" علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان." مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد. مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄 نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند. وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند. بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید. دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند. مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂. مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. " ادامه دارد ... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•