•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نهم
آرامش سحرگاهی فرصت خوبی بود تا مادر کم کم به یاد تنهایی دخترش مبینا در خانه بیفتد اما.
صدای در اتاق سکوت و آرامش مادر را در هم شکست.
دکتر جراح علی آمده بود تا هم اوضاع مریض بد حالش را بعد از عمل ببیند و هم مادر را از طوفان ویران کننده ای که بر سرش آمده بود با خبر کند.
دکتر با لبخند گفت:" سلام مادر،صبحتون بخیر.
_سلام آقای دکتر، صبح شما هم بخیر،خدا خیرتون بده، ان شاءالله هر چی از خدا میخوایین بهتون بده .
دکتر به نشانه تشکر لبخندی زد و چشمانش را به جوان نحیف که به عشق لبخند مولایش امر به معروف کرده بود دوخت.
دکترگفت:" خانم خلیلی،زنده موندن پسرتون اون هم بعد از خون زیادی که در ساعت های اول از بدنش رفته بود واقعا معجزه ی خداست و باید سپاسگزار خدا باشین .
مادر با چشمانی لبریز از شوق گفت:" بله آقای دکتر، من هم هر لحظه خدا رو شکر می کنم."
دکتر نگاهش را به زمین دوخت،نمی دانست از کجا و چطور شروع کند.
نگاه های ناراحت دکتر، مادر را نگران کرد.
دکتر گفت:" خانم، شما وضع پسرتون رو قبل از عمل دیدین درسته؟!
مادر گفت:" بله.
دکتر ادامه داد:" متاسفانه با توجه به خون شدیدی که از پسرتون رفته، عوارضی به وجود اومده که همه آنها در گذر زمان خوب میشن به جز یک مورد."
مردمک چشمان مادر از شدت نگرانی لرزید.😨
دکتر با دیدن حال مادر سرش را به نشانه تاسف تکان داد.😔او آمده بود تا مادر را با واقعیت رو به رو کند.
مادر خود را برای شنیدن مشکلاتی که برای پاره ی تنش پیش آمده بود آماده کرد.دو کف دستش را بالا اورد ،سرش را به چپ و راست تکان داد و به دکتر فهماند که آماده شنیدن است، اما صدای قطع و وصل شدن نفس هایش دکتر را نگران کرد،اما چاره ای نبود.
دکتر گفت:" سکته مغزی ،پسرتون در همون ساعات اولیه حادثه بر اثر خونریزی شدید،دچار سکته مغزی شد،فلج حنجره، فلج سمت چپ فک و دهان ،و...😔"
برای لحظاتی سکوتی سنگین حاکم شد،مادر منتظر شنیدن عارضه ای بود که هیچ گاه حل نخواهد شد.
دکتر که با نگاه پرسشگر مادر رو به رو شد سرش را پایین انداخت و گفت:" قطع شدن صدا، متاسفانه تارهای صوتی آسیب جدی دیده و قطع شده ،پسرتون دیگه نمی تونن حرف بزنن.😔 "
مادر مات و مبهوت شد،یعنی،دیگر نمی توانست مامان گفتن های علی اش را بشنود؟!! 😥
باز سکوت همه جا را فرا گرفت،انگار دیگر حرفی برای گفتن نبود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت.
دکتر سکوت را شکست :" توکلتون به خدا باشه،ما فقط وسیله ایم." و مادر را با جانش تنها گذاشت .اما مادر..😳
ادامه دارد...
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_دهم
صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد.
مادر؛ اشک می ریخت،روی زمین نشست و سر بر سجده ی شکر گذاشت و به خدا گفت:" خدایا 😭😭😭خدایااااا😭😭😭خدایا شکرت،خوب ازش مراقبت می کنم،تا آخر عمر کنیزشو میکنم ."
مادر تند تند خدا را شکر می کرد،انگار برایش فقط زنده بودن پاره ی تنش کافی بود،جگر گوشه اش را هر طور که باشد دوست دارد،چه حرف بزند چه حرف نزند،چه چهار ستون بدنش سالم باشد چه فلج و از اختیارش خارج.
خبر چاقو خوردن علی،به گوش یکی از دوستانش که مشهد بود رسید.
دوست علی،یک انگشتر شرف الشمسی را به نیت شفای اوبه ضریح و پنجره فولاد امام رضا علیه السلام متبرک کرد و سریع خود را به تهران رساند.
علی هنوز در کما بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت،حتی دستانش هم کوچکترین تکانی نمی خورد.
دوست علی به بیمارستان عرفان آمد،مادر را دید،بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر را به او داد تا به انگشتان نحیف و بی حس جانش بیندازد.
مادر تشکر کرد و وارد اتاق شد.
بعد از بوسیدن انگشتر با بسم الله انگشتر را در انگشت جانش آرام انداخت.
چند لحظه ای گذشت،مادر چشمش به انگشتر خیره مانده بود،شاید به لحظه ای فکر می کرد که باید حلقه ی ازدواج پسرش را در دستش می دید اما حالا😔 نه خبری از ازدواج بود و نه چیز دیگری.
ناگهان دید انگشتان بی حس و نحیف علی کمی تکان خورد، 😳مادر تعجب کرد،گمان کرد خیالاتی شده اما باز انگشتان دست علی به سمت بالا حرکت کردند.
اخم های گره خورده ی مادر،با دیدن این صحنه جای خود را به شکوفه ی لبخند دادند.
علی ،امام رضا علیه السلام را خیلی دوست داشت،از طرف دیگر دوست داشت نوجوانها را با امام رضا علیه السلام مانوس کند،همیشه می گفت:" مامان باید کار فرهنگی کنم،باید نوجوانها را به حرم امام رضا علیه السلام ببرم،اگه پای نوجوانها به حرم امام رضا علیه السلام باز بشه و به ثامن الحجج علیه السلام وصل شوند باقیش حله😉😉."
مادر،بغض کرد،از اتاق بیرون رفت.
دوست علی منتظر ایستاده بود، با دیدن چشمان قرمز مادر پرسید:" چیزی شده حاج خانم؟!"
مادر با بغض عجیبی گفت:" همین که انگشتر رو دستش کردم،دستش را تکان داد😥."
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_دهم صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_یازدهم
روز سوم هم رسید و علی همچنان در کما بود،مادر کنار پاره تنش نشسته بود و با چشمانی بارانی نگاهش میکرد.
ناگهان از جا پرید:" مبینا😳مبینا 😱."
سریع چادرش را برداشت و به سر انداخت،درست مثل شب نیمه شعبان سه شب پیش،در حالیکه چادرش به زمین کشیده می شد و یکطرف آن از طرف دیگر بلندتر بود.
مادر با عجله خود را به ایستگاه پرستاری رساند و مدام مبینا می گفت.
پرستار با دیدن حال نگران و مضطرب مادر،تعجب کرد و گفت:" چیشده مادر،مبینا کیه؟!.
مادر با چشمانی که نگرانی در آن غوغا می کرد گفت:" دخترمه، سه شبه ازش خبر ندارم😥."
پرستار تعجب کرده بود😳مگر می شود مادر سه روز از دخترش بی خبر باشد!!!! اما خجالت کشید چیزی بگوید، با لبخند کمرنگی تلفن را به سمت مادر هول داد ☎️.
مادر با دستانی لرزان تلفن را برداشت و تند تند شماره می گرفت اما اخم هایش در هم می رفت😠 و تلفن رو قطع می کرد و دوباره شماره می گرفت.
چند بار این کار را کرد،انگار شماره ها را فراموش کرده بود.
پرستار که حال مادر را دید گفت:" خانم خلیلی، میخوایین براتون شماره بگیرم؟!"
مادر گفت:" لطفا 😔."
پرستار شماره گرفت اما کسی تلفن منزل را جواب نمی داد،خبری از مبینا نبود انگار دخترک 7 ساله ی خانواده گم شده بود،و نگرانی و اضطراب مادر هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
پرستار گفت:" خانم ،جایی نیست که دخترتون اونجا رفته باشه؟!"
مادر با چشمان پر اشک و دستانی لرزان که توان کاری را نداشت ،نفس عمیقی کشید و گفت:" چرا،شاید شاید خونه ی مادرم رفته باشه." شماره خانه مادرش را به پرستار داد.
پرستار:" الو،منزل آقای مشتاقی فرد!؟ از بیمارستان تماس می گیرم.
_بیمارستان 😱😢
پرستار تلفن را به مادر داد.
مادر با گریه گفت :" الو،😭😭مادر،مبینا اونجاس؟! علی علی 😭😭علللللللللللللللللللللی😭😭😭😭😭چ چ چا چاقو😭😭😭😭😭😭"
در میان صدای هق هق گریه مادر حرفهایش درست شنیده نمی شد،انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد.
پرستار تلفن را برداشت و آدرس بیمارستان را به خانواده داد.
خانواده خود را سریع به بیمارستان رساندند.
_چیشده خانم پرستار؟! نوه ام علی خلیلی چیشده 😭؟!!😭
مادر با شنیدن صدای مادر و خانواده اش خود را به سرعت به آنها رساند و با نگرانی پرسید:" مبینا مبینام کجاست؟؟"
خانواده اش به او گفتند که طبقه ی پایین منتظر نشسته،مادر دوان دوان خود را به آسانسور رساند اما منتظر پایین آمدنش نشد پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت.
مبینا، روی صندلی نشسته بود و پاهای آویزانش را به جلو و عقب تکان می داد و در عالم کودکانه ی خود بود.
مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد.
مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید.
معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود.
بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد.
مادر،مبینا را در آغوش گرفت و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭
مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭"
مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!"
مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁."
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_دوازدهم
مادر آه عمیقی کشید و به مبینا گفت:" مامان، داداشی چند روز باید اینجا بمونه تا حالش خوب خوب شه،منم باید پیشش بمونم،تو خونه ی مامان بزرگ باش،وقتی داداشی خوب شد باهم میاییم خونه،باشه؟!"
مبینا که با دستان کوچکش در حال پاک کردن اشک های مادر از روی گونه هایش بود،سرش را به نشانه تایید کج کرد و با پشت دست چشمان بارانی اش را پاک کرد😢.
هنوز مادر و دختر،در کنار هم بودند که ناگهان پرستاری،هیجان زده و خندان گفت:" مژده بدین، مژده بدین😍😍😍"
پرستاران دیگر با تعجب گفتند:" چیشده؟!
پرستار گفت:" مادر این اقا،خانم خلیلی."
پرستاری گفت:" رفتن نماز خونه فکر کنم،چیشده؟!"
پرستار که برق خوشحالی در چشمانش می درخشید گفت:"آقا زاده شون به هوش اومده😍، علی آقا به هوش اومده 😍😍😍😍."
صدای به زمین افتادن لیوان فلزی در کف سالن فضای بخش را پر کرد،تمام سرها به طرف صدا برگشت.
انگار برای یک لحظه تمام افراد ان جا به یک قاب عکس تبدیل شدند،بی حرکت و ساکت.
مادر صدای پرستار را شنید،قلبش تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد ولی این بار تپش شدیدقلبش برای خبر خوش بهوش آمدن جانش بود.پاهایش در حالیکه می لرزید آرام آرام تا شد و محکم به زمین کوبیده شدند. اشک شوق گونه هایش را بوسیدند و لبخند مهمان لبهای خشکیده اش شدند.
دو پرستار دوان دوان خود را به مادر رسانند،و زیر بغل هایش را گرفتند و از زمین بلندش کردند.
مادر چشمانش سیاهی می رفت و در و دیوار بیمارستان دور سرش می چرخید.
مادر آرام و آهسته و با کمک دو پرستار خود را به اتاق علی رساند.
صدای جیر جیر لولای در اتاق،نگاه خسته علی را به سوی خود کشاند.
سیاهی چادر مادر نگاه علی را به خودش خیره کرد اما برایش آشنا نبود..
چند جفت چشم شاهد این لحظه بودند، برخی ها نگران، برخی اشک ریزان و برخی هیجان زده.
مادر با پاهای لرزان خود را به علی رساند و نگاه پسر و مادر به هم گره خورد.
ادامه دارد.....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_سیزدهم
مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت.
مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید.
مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭"
یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت.
تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود.
مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد.
اما 😔
مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود.
اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود.
(قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.")
این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔
اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد.
مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.."
دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت.
دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند.
ادامه دارد..
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهاردهم
دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خوش بزرگ شدن علی، روزگار می گذارند و از جانش پرستاری می کرد.
علی تازه خوابش برده بود،لوله های زیادی به پاره تنش وصل بود،زخم گلوی جانش،جگر مادر را خون می کرد اما دلش به شنیدن صدا و دیدن خطوط شکسته دستگاهی که ضربان قلب وجودش را نشان می داد خوش می شد.
مادر یاد زمان بارداری اش افتاد، هر روز را زیارت عاشورا می خواند تا فرزندش در راه سید الشهدا باشد،همانطور هم شد،علی اکبرش همچون امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر در چهار راه سیدالشهدا علیه السلام حبل الوریدش جراحت برداشت.
علی اکبرش،ثمره باغ زندگی مشترکش با عشق فاطمی بزرگ شده بود و غیرت علوی داشت.
لبخند کمرنگی بر لبهای مادر نشست،😌یادش آمد علی از کودکی علاقه ی زیادی به مُهر و تسبیح و کتاب دعا داشت.
انگار دنیای کودکی هایش با رنگ و بوی خدا رنگارنگ می شد.
بزرگتر شده بود و به نماز خواندن علاقه مند شد،پاتوقش شده بود مسجد محله، روزها که مدرسه می رفت و نمی توانست به نماز جماعت مسجد خود را برساند، شب حتما باید به مسجد می رفت .
روزهای جمعه که پایش در سنگر نماز جمعه بود.
مادر یاد صدای دلبرش افتاد،اشکی گونه هایش را خیس کرد و ردی از خود بر جا گذاشت.
_مامان، می خوام برم حوزه، اجازه میدی؟
مادر ته دلش با شنیدن این حرف قند آب شده بود،البته بعید نبود از پاره تنش که علاقمند به درس دین شده باشد،
پسری که هر روزش با بوسیدن دست و پای مادر،و کمک به او و مهربانی های فروانش سپری می شد اگر حوزه را انتخاب نمی کرد جای تعجب داشت.
مادر دلش برای شنیدن یک بار مامان گفتن جگر گوشه اش لک زده،دلش برای خنده ها و شوخی ها و شیطنت های علی اش تنگ شده بود،اما چاره نداشت جز صبوری.
دو هفته از بستری شدن علی می گذشت و مادر مثل پروانه به دور علی می گشت😍😍.
مادر امیدوار بود به رحمت خدا،ته دلش قرص بود به عنایت دیگر خداوند،بالاخره خدایی که پسرش را بعد آن همه خونی که از نای سوخته و پاره اش نجات داد و به اوجانی دوباره داد،حتما می تواند با معجزه ای دیگر رگ های صوتی فرزندش را شفا دهد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_پانزده
پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا با وجود شما حوصله اش سر نمیره☺️،امروز میخوایین چکار کنین؟!"
مادر در حالیکه غنچه ی لبخندش شکفت گفت:" میخوام امروز براش قرآن بخوانم،😌نذر کردم برای حرف زدنش، برای شنیدن صدای خوشگلش😍 قرآن بخونم."
پرستار از دیدن این دلخوشی مادر و توکل و ایمان قوی اش به خدا لذت می برد، با چشمانش به مادر می گفت:" قبول باشه حاج خانوم، ان شاءالله حاجت روا بشی🙂."
مادر کنار تخت جانش نشست،قرآن را برداشت و بوسید وبه جان جانانش گفت:" برنامه ی امروز خوندن 40 بار سوره تبارکه گل پسر 😉."
صوت دلنواز و خوش قرائتش لالایی دل انگیز علی شده بود.
مادر می خواند یک بار دو بار ،سه بار ..
اشک امانش را بریده بود 😭
علی درست می دید ،لبخند مادر به اشک تبدیل شده بود😔.
علی ای که تمام جانش را فدای خنده های مادرش می کرد حالا ببینده ی اشک هایش شده بود.
کاش می توانست از جا برخیزد و صورت مادر را غرق بوسه های مملو از عشقش کند،کاش می توانست به پای مادر بیفتد و برای شفایش خدا را بخواند 😭،آخر می دانست بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسیدن در خانه ی خداست.
علی با چشمانش مادر را دلداری می داد،چاره ای جز این نداشت.
برای بار 40 مادر سوره تبارک را خواند و اشک ریخت،دلش می خواست زار بزند و با صدای بلند خدایش را صدا کند اما از علی خجالت می کشید.
صورت نحیف علی را بوسید و گفت:" مامان،من الان بر می گردم خوشگلم 😘."
مادر به نماز خانه رفت و این بار با صدای بلند خدایش را در میان گریه هایش صدا زد.😭😭😭
ناگهان صدای گوشی اش او را به خود آورد.
شنیدن صدای زنگ تلفن و شنیدن نام خودش و یکی از عزیزانش تمام بدنش را می لرزاند.
پرستار ICV بود .
_الو،حاج خانوم کجایین؟!! بیایین پایین خانوم جان.علی آقا...
مادر دلش ریخت ،با نگرانی گفت:" علی😱..
علی ام چی شده؟؟
نکنه. ..😭😭😭
شاید بچه ام😱😭😭😭😭.."
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_پانزده پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا ب
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شانزدهم
مادر گوشی از دستش افتاد،چادرش را سریع روی سرش انداخت و دوان دوان و با پای برهنه خودش را به lCV رساند.
ضربان قلبش و صدای نفس نفس هایش فضا را پر کرده بود.
پرستار با دیدن رنگ پریده مادر و دستان لرزانش نگران شد،آرام به طرف مادر رفت:" نگران نباشین حاج خانوم، علی آقا باهاتون کار داره☺️،بیشتر از این منتظرش نذارین😌."
مادر تعجب کرده بود،آخر پاره تنش دو هفته بود روی تخت مثل پاره ای استخوان افتاده بود.دلشوره ی عجیبی گرفته بود.
با قدم هایی آهسته به طرف اتاق علی رفت.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد.
با صحنه ای عجیب مواجه شد، روی تختی با رواندازی آبی و بنفش رنگ،با نام و نشان بیمارستان تخصصی عرفان، بیمارش نشسته بود.
😳مادر درست می دید،علی روی تخت نشسته بود و با دیدن مادرش لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ☺️،اما لبخندش نصف و نیمه بود و تنها یک طرف لبهایش می خندید.
مادر نفس راحتی کشید با عجله به سمت علی دوید.
مادر گفت:" جانم مادر،جانم علی جانم، جانم نفسم😍؟!کارم داشتی مامان؟!"
علی دهانش را باز کرد و با صدای ضعیفی که از نای سوخته اش بالا می آمد گفت:" *حلم حلم*."
مادر گوش هایش را نزدیک لب و دهان علی برد تا صدای جانش را واضحتر بشنود.
مادر معنی حرف علی را نمی فهمید اما
اشک شوق چشمانش را پر کرد.سر به سجده شکر گذاشت و با صدای بلند خدا را شکر کرد.
مادر حالش را نمی فهمید، نمی دانست بخندد یا گریه کند اما در میان هق هق گریه هایش می خندید 😭😄😭 .
مادر بعد از سجده شکر،پسرش را محکم در آغوش پر مهر مادرانه اش گرفت، صورت نحیف و زیبای دلبرش را تند تند می بوسید و با صدای بلند گریه می کرد و سپاس خدا را می گفت.
با نذر مادر و معجزه ی خدا یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود و علی می توانست حرف بزند،هر چند با صدای گرفته و ضعیف.
مادر مدت ها منظر این لحظه بود،انگار علی اش دوباره زبان باز کرده بود،درست مثل کودکی هایش،یاد اولین مامان گفتن علی افتاد😍.
انگار ملائکه ی عرش الهی به زمین هبوط پیدا کرده بودند و از حبل الورید شکافته شده ی علی با مادر سخن می گفتند و او را به صبر و بردباری دعوت می کردند.
علی چند عمل را باید پشت سر می گذاشت تا بتواند مرخص شود و به خانه برود،در این مدت دوستان و افراد زیادی به دیدنش می آمدند، از جمله آنها دکتر دستجردی وزیر بهداشت و درمان بود.
دکتر خودش داغ جوان دیده بود و حس و حال مادر علی را خوب خوب درک می کرد،برای همین هر کمکی که از دستش بر می آمد برای خانواده خلیلی انجام داد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفدهم
دوماه انتظار به پایان رسید و سرانجام علی مرخص شد،پرستاران خیلی خوشحال بودند که علی حالش خوب شده بود،بقول حاج آقا صدیقی:" علی مقاومتر از این حرفهاست که اتفاقی براش بیفته."
مادر،لباس بیمارستان را از تن جانش در اورد،قربان صدقه اش می رفت و می گفت:" مبینا بچه ام دلش برای داداش علی اش یه ذره شده؛ دلش لک زده واسه دیدن داداش خوشگلش."
علی لبخند می زد و سر تکان میداد، او هم دلش برای یگانه خواهرش تنگ شده بود،یگانه خواهری که تنهایی هایش را با آمدنش به دنیا خاتمه داده بود و شده بود مونسش،اما نگران بود که دیدن حال و روزش، مبینا را افسرده کند و در آینده اش تاثیر منفی بگذارد.
علی خود را در مقابل مبینا مسئول می دانست و خیلی نگرانش بود،بهر حال این علی با آن علی دوماه قبل خیلی خیلی فرق کرده بود.
آن علی جوانی با قدی رعنا و اندامی مناسب و با موها و ریش های تیره رنگ و پر پشت با صورت و چهره ای شاد و خندان از در خانه بیرون آمده بود در شب نیمه شعبان، و با صورت و لباسهایی غرق به خون وارد بیمارستان عرفان شده بود و حالا بعد دو ماه، با صورتی نحیف و سر و ریش تراشیده شده به خانه می رفت،آن هم نه با پای خودش،بلکه با ویلچر او را از بیمارستان به خانه بردند،تیغ نابرادر،کمرش را خم کرده بود. 😔
بالاخره مادر و پدر به همراه علی و دوستانش به خانه رسیدند.
فضا پر بود از بوی اسفند،مادر بزرگ دور سر نوه اش اسفند می چرخاند و قربان صدقه اش می رفت.
خانه شلوغ بودو همه خوشحال بودند از بازگشت علی.
انتظار مبینا هم برای دیدن برادر و مادرش به پایان رسید،در این دو ماه اندازه 20 سال دلتنگشان شده بود.
با شنیدن صدای مادرش و ذکر صلوات ،خوشحال به طرف در ورودی خانه رفت.😃
_آخ جون داداش علی ام اومده 😍😍...
اما با دیدن علی دهانش باز ماند و چشمانش گردشد. 😳😲
با نگرانی فرد روی ویلچر را نگاه کرد و گردن می کشید و تا انتهای کوچه را نگاه می کرد،انگار منتظر آمدن کسی است،
مادر خندید و گفت:" سلام دخترم، سلام مامانی داداش علی اومده."
اما مبینا خودش را از علی عقب می کشید،آخر خواهر برادر را نمی شناخت.
مبینا علی را هیچ وقت اینطور ندیده بود.
علی آغوشش را باز کرد اما مبینا تمایلی نداشت که به آغوشش برود و حتی برادرش را ببوسد.
ناگهان مبینا داد زد:" نه😨 این کچله ،داداش من نیس،داداش علی من مو و ریش داشت، این کیه دیگه؟!" و با صدای بلند گریه می کرد و بهانه ی داداش علی اش را می گرفت:" 😭😭من داداش علی ی خودم و می خوام 😭😭😭داداش علی خودم 😭😭😭😭😭😭😭😭."
چشمان علی پر از اشک شد،با صورتی لمس که یک طرف آن در اختیارش نبود و صدایی گرفته، تلاش می کرد خواهرش را متقاعد کند که همان داداش علی قبل خواهد شد،حتی بهتر از داداش علی قبل.
مادر دلش از دیدن این صحنه کباب شده بود،اگر روزی در روضه ها شنیده بود که حضرت زینب سلام الله علیها برادر بزرگوارشان را در گودی قتلگاه نمی شناخت، امروز با دیدن رفتار مبینا آن را با تمام وجودش درک کرد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هجدهم
علی به خانه آمده بود و بعد دو ماه خانه را دید😍،تخت علی را بیرون آورده بودند و در حال خانه گذاشته بودند تا جا برای نشستن دوستانش زیاد باشد،آخر او که یک دوست و دوست نداشت.
همه ی دانش آموزان مدرسه ای که معلم پرورشی اش بود دوستانش بودند، هم حجره ای ها را که فراوان ..
علی با رفتار خوب و اخلاق فوق العاده اش دوستان زیادی داشت.
شاگردانش تک به تک می آمدند و با معلمشان دست می دادند و صورتش را می بوسیدند.
علی نوروزی هم آمده همان دانش آموزی که شب حادثه ضربت خوردن مربی مجاهدش را دیده بود، چشمانش قرمز بود هم اشک شوق در چشمانش بود و هم ناراحتی دیدن علی در این وضع.
علی تا نگاهش به او افتاد متوجه اشوب دلش شد،لبخند کمرنگی زد☺️،به شوخی و با سختی گفت:" آه چقدر پشه،برین عقب ،برین عقب دیگه."
فضای خانه را صدای خنده پر کرد،علی نوروزی هم خندید،😂
علی خیالش راحت شد،انقدر با روحیه و نشاط رفتار میکرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و الان درد دارد.
علی درد داشت اما هیچ کس از شدت دردی که می کشید خبر نداشت، دردش را پشت لبخند زیبا و شوخی هایش پنهان می کرد،
شوخی ها و خنده هایش برای دیگران بود،اما درد و ناراحتی هایش در صندوقچه دلش محفوظ بود و هیچ کس از آن خبر نداشت حتی مادرش،فقط و فقط خدا می دانست.
علی حتی به مادر هم نمی گفت.
انگار دل مهربان و چشمان زیبایش طاقت دیدن اشک های مادر را دیگر نداشت.
دانش آموزان از علی صبر را یاد گرفته بودند،
علی نوروزی هم تصمیمش را گرفته بود،میخواست پس از اتمام تحصیلاتش در مقطع راهنمایی، راهی حوزه شود،همان حوزه ای که معلمی دلسوز و مربی مجاهد کوشایی را تحویل جامعه داده بود،حوزه امام خمینی ره الله .
ادامه دارد....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نوزدهم
همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کلاسهای فیزیوترابی و گفتار درمانی می رفت.
دکتر گفته بوده که نیمه راست صورتش و دست راستش که قدرت حرکتش را نداشت با چند جلسه فیزیوترابی خوب میشود،و صدایش هم که به معجزه ی خدا برگشته بود و فقط چند کلاس گفتار درمانی لازم بود تا لکنت زبانش خوب شود.
همه روزها از پی هم می گذشتند و علی بهتر و بهتر می شد.
جو خانه را شادی فرا گرفته بود،مثل قبل همه ی خانواده دور هم جمع می شدند برای خوردن غذا،مادر ،پدر ،علی و مبینا و خنده هایشان چاشنی سفره ی رزقشان می شد.
ناگهان علی حالش بد شد،انقدر بد که نمی توانست روی پای خودش بایستد و دوباره ویلچر نشین شده بود.
مادر دوباره نگران و مضطرب شد،پدر طبق معمول سر کار و در جاده ها مشغول رانندگی بود.دوستان علی به همراه استادش به خانه آمدند برای کمک و بردن او به بیمارستان.
مادر ولیچر را اورد،رنگش از شدت اضطراب پریده بود،لرزش دستانش باز شروع شد.
استاد گفت:" سلام حاج خانوم،علی چیشده؟!"
مادر با نگرانی و صدایی لرزان گفت:" نمیدانم حاج آقا، یهو درد شدیدی سراغش اومد.😥"
دوستان یکی پس از دیگری وارد خانه می شدند و علی را در آن حال خراب می دیدند،مادر جواب سلام تمام آنها را با عجله و تند تند می داد.
مادر با عجله در حال آماده کردن علی بود،که ناخواسته چشمش به یکی از دوستان علی افتاد. 😳مادر برای اینکه کسی متوجه نشود نگاهش را دزدید سرش راچرخاند که دوست دیگرش را دید و از تعجب ابروهایش بالا پرید،لبخند ریزی پاورچین پاورچین روی لبهای مادر نشست.☺️
مادر،برای آوردن بقیه وسایل علی به اتاق رفت.
دوستان علی که متوجه نگاه ها و خنده ی مادر شدند و صدای خنده یشان بلند شد😂.
استاد اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت به آنها گفت:" 😡این بنده خدا داره از درد به خودش می پیچه و مادرش از نگرانی رنگ به صورت نداره،اونوقت شما به جای کمک می خندین، خجالت بکشید، شرم هم خوب چیزه 😤."
بچه ها آرام شدند و به زور جلوی خنده هایشان را گرفتند،سرشان را پایین انداختند اماشانه هایشان تکان می خورد،انگار خنده هایشان بی اختیار است و قادر به کنترلش نیستند،🤭.
استاد حسابی عصبی شد،یکی از دوستان علی قبل از اینکه استاد چیز دیگری بگوید در حالیکه با دستش را مشت کرده بود و خنده هایش را پشت آن قایم می کرد گفت:" 🤭اخه مادر علی اقا هم خودشون متوجه موضوع شدند و خنده شون گرفت ."
استاد گفت:" موضوع!!؟؟ چه موضوعی!؟"
جوان گفت:" حاج آقا، این کاپشن که تن منه مال علی هست،شلواری که پای اونه مال علیه، اون که اورکت پوشیده لباسش لباس علیه حتی شلوار پای منم مال علی جون خودمه😍😘، علی به مادرش گفته بود این لباسهاش گم شده،مادرش الان همه ی لباس های گمشده ی علی رو تن ما دید و به روی خودش نیاورد ."
این عادت همیشگی علی بود،همیشه از خودش می گذشت برای دیگران، اگر شهریه حوزه را می دادند با آن برای شاگردانش خوراکی و غذا میخرید،همان غذایی که خودشان سفارش می دادند، یا می گفت:" بریم برای فلانی یک لباس بخریم ،بریم برای فلانی کاری کنیم."
خودش شاید واقعا به چیزی احتیاج داشت اما می گفت:" نه،فعلا اون رو بیخیال، اول بریم دل اون بنده خدا رو شاد کنیم☺️."
این اخلاص در عملش و این روحیه ی ایثار و فداکاری اش باعث شده بود همه دوستانش عاشقانه دوستش داشته باشند و همه شاگردانش مثل پروانه به دور او بگردند.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیستم
استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند.
مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد.
مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید.
دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود.
دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. "
مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است.
افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....."
اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید.
پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد.
دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد .
استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین."
مادر لبخند زد و تشکر کرد.
سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد.
مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت.
_علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!"
علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان."
مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد.
مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄
نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند.
وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند.
بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید.
دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند.
مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂.
مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. "
ادامه دارد ...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•