♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوازدهم
#فصل_اول
با مظلومیت گفتم:
_خب...من...میخوام درس بخونم
آقای توکلی با جدیت گفت:
_مگه من گفتم شما حق نداری درس بخونی؟
حرفی برای گفتن نداشتم...همینطور که سرم پایین بود گفتم:
_حق با شماست...من معذرت میخوام
داداش سپهر تا لب باز کرد که حرفی بزنه،آقای توکلی با عصبانیت خطاب به پسرش گفت:
_بریم کامیار....
کامیار نگاهی به من انداخت و همراه پدرش از ما دور شد.
به داداش نگاه کردم، خیلی عصبانی بود...
آبروش پیش دوست خانوادگی چندین ساله مون رفته بود.
سپهر با بقیه ی مهمانها هم خداحافظی کرد.
کمی بعد، آقای شاهرخ مهرابی اومد جلو و خواست خداحافظی کنه.
داداش سپهر با دیدن اون آقا، گل از گلش شکفت و خیلی خوشحال شد.
مثل اینکه اون پیش سپهر ارزش دیگه ای داشت.
سرم رو چرخوندم تا چهرشو نبینم.
داشت با داداش خداحافظی میکرد که یکهو سپهر گفت:
_ریحانه جاااان
سرم رو چرخوندم سمت سپهر تا ببینم چکار داره
_بله داداش؟
_آقا شاهرخ دارن تشریف میبرن
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم و گفتم:
_به سلامت...
مهمانی دیگه تموم شده بود،همه جا به هم ریخته شده بود،انگار بمب ترکیده بود.
خسته و کوفته کفشای پاشنه بلندمو از پام دراوردم و دستم گرفته بودم، همونطوریکه داشتم از پله های شیشه ای بالا میرفتم، صدای سپهر رو شنیدم که با عصبانیت فریاد کشید:
_ریحانه صبر کن
با حیرت برگشتم سمتش
نیلوفر با ترس گفت:
_سپهر چرا اینقدر داد میزنی؟
داداش خطاب به من گفت:
_همینو میخواستی؟؟ از اینکه من جلوی همه ی دوستام و آشناها خورد شدم خوشحالی ریحانههه؟؟؟
مظلومانه گفتم:
_داداش...
با فریاد غرید:
_ساکت باش...
نیلوفر با ترس گفت:
_سپهر داد نزن گناه داره
سپهر برگشت سمت نیلوفر،باعصبانیت بهش گفت:
_اگه ریحانه با کامیار ازدواج کرده بود، امشب پدرش با من این رفتارو نمیکرد...
نگاشو به من داد و با انگشت اشاره منو نشون داد و گفت:
_همش تقصیر تو بود ریحانه!
چشمام پر از اشک شده بود، باورم نمیشد این داداش مهربون خودمه که داره اینجوری صحبت میکنه
داداش ادامه داد:
_فکر کردی کامیار و پدرش صبر میکنن تا تو راضی بشی؟؟
نه دخترجون ،اونا هرجای دیگه ای خواستگاری برن، با سر بهشون دختر میدن
اونا بخاطر من اومدن خواستگاری تو، به خاطر اسم و رسم مون
با شکایت گفتم:
_من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که به خاطر خودم ازم خواستگاری نکرده، من دوست دارم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که فریاد کشید:
_بیخود کردی دختر پررو، به کامیار جواب منفی دادی، اما اجازه نمیدم این قضیه برای کس دیگه ای تکرار بشه،هرطور شده باید خیلی زود ازدواج کنی...
نیلوفر فورا گفت:
_سپهر اون خواهرته
داداش با عصبانیت فریاد کشید:
_برو توی اتاقت ریحانهه
آهسته اشک های روی گونه ام رو پاک کردم و رفتم داخل اتاقم.
اینقدر گریه کردم که چشمام از درد میسوخت.
خودم رو کنترل میکردم تا دوباره گریه نکنم وگرنه چشممام از درد آتیش میگرفت.
سرم رو گذاشتم روی بالشت و با دلی پر از درد خوابیدم...
چشمام رو باز کردم...صبح شده بود...
آهسته از جام بلند شدم و موهامو جلوی آینه شونه زدم...
به یاد اتفاقات دیشب و حرفای داداش افتادم...
نفس عمیقی کشیدم و بازدمی عمیق تر...
حسابی به خودم رسیدم و از اتاق بیرون اومدم... باید میرفتم دانشگاه...
کلی نقشه کشیده بودم که به این استاد مغرور
یه درس درست و حسابی بدم...
پله هارو یکی پس از دیگری طی کردم و رسیدم به آشپزخونه...
رفتم پای میز صبحانه...هاجر خانم داشت پذیرایی رو تمیز میکرد،تا منو دید، دست از کار کشید و گفت:
_سلام خانم،صبحتون بخیر،بشینید براتون صبحانه آماده کنم...
نگاهم به سپهر افتاد که داشت صبحانه میخورد...
با حرف هاجر خانم، سرشو چرخوند و بهم نگاه کرد...
سریع ازش چشم گرفتم...به خاطر حرفهای دیشب باهاش قهر بودم.
به همراه هاجر خانم،رفتم توی آشپزخونه و نشستم پشت میز درست روبه روی سپهر...
داداش بهم نگاهی کرد و با طعنه گفت:
_علیک سلام
نه جوابشو دادم و نه نگاهش کردم...
هاجرخانم برام چای ریخت و صبحانه آماده کرد...
تشکری کردم و ازش پرسیدم:
_هاجر خانم...
_جانم
_نیلوفر نیست؟رفته؟؟
متعجب برگشت و نگاهش بین من و سپهر در گردش بود...
سپهر همچنان داشت بهم نگاه میکرد.
با صدای بلندی خطاب به هاجر خانم پرسیدم:
_نشنیدی چی گفتم؟؟
دست و پاشو گم کرده بود ... با دستپاچگی گفت:
_خانم...آقا سپهر...
داداش پرید وسط حرفش و با عصبانیت ازم پرسید:
_این کارا چه معنی داره ریحانه؟؟؟ الان مثلا قهر کردی؟؟؟
بازم بهش نگاه نکردم...از هاجر خانم دوباره پرسیدم:
_نگفتی...نیلوفر کی رفت؟دیشب؟!
سپهر با جدیت خطاب به هاجر خانم گفت:
_تنهامون بذار و برو توی حیاط
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوازدهم
#فصل_دوم
من هرروز از عمرم که میگذشت، با اتفاقات جدیدی مواجه میشدم...
طاقت نیاوردم و سوار ماشینم شدم و از خونه زدم بیرون...
مدارک مهرداد رو برداشته بودم تا برم و بهش پس بدم...
و عذرخواهی کنم...
خواستم برم جلوی دانشگاه منتظر مهرداد بمونم...
اما با این ترافیک، تا می رسیدم دانشگاه، کلاس مهرداد تموم شده بود...
رفتم جلوی در خونشون ماشینمو زیر سایه درخت پارک کردم....
منتظر شدم تا از دانشگاه برگرده...
نتونستم بهش زنگ بزنم چون شرمنده بودم...
ده دقیقه ای منتظر موندم و دیدم مهرداد با ماشینش وارد کوچه شد...
کمی که نزدیکتر شد، منو شناخت و با ماشینش برام بوق زد...
ماشینمو میشناخت...
جلوی در خونشون ماشینو پارک کرد و پیاده شد...
اشاره کردم بیاد سوار ماشینم بشه....
اومد سوار شد و همون لبخند همیشگی گفت:
_خانوم ما چطوره؟اینجا چیکار میکنی؟ چرا نمیایی بالا؟
_خوبم ممنون...باید برم....
سوالی نگاهم کرد و پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
_میگم بهت...
دستو بردم صندلی عقب و کیفم رو برداشتم....
از داخلش پوشه مدارک رو برداشتم و سمتش گرفتم...
نگاهی به پوشه انداخت و متعجب پرسید:
_این چیه ریحانه؟!
نفسی کشیدم و با پشیمونی گفتم:
_من اشتباه کردم مهرداد...این کارو قبل از ازدواجمون انجام داده بودم....
توی این مدت میخواستم یجوری بهت بگم اما نمیشد...
نمیخواستم امروز توی کلاس متوجه بشی....الانم ازت معذرت میخوام و خیلی شرمنده ام...
بهش نگاه نمیکردم...ولی اون نگاهش به من بود...
سرشو کج کرد و گفت:
_به من نگاه کن ریحانه...
آهسته سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم....
هنوز لبخند میزد...
با آرامش گفت:
_خودت داری میگی این کار رو زمانی انجام دادی که همسرم نبودی...
پس من از تو فقط به عنوان یک دانشجو ناراحتم...
این ناراحتی، هیچ تاثیری روی علاقه ای که بینمون هست ،نمیذاره...
این مدارک هم فقط چند تکه کاغذ هستن...
سرمو انداختم پایین...
دستمو گرفت و با شوخی گفت:
_خانم سامری...نگران نباش...
بی اراده خندم گرفت....
لحنش خیلی خنده دار بود...
_باورکن از اون موقع که توی دانشگاه با چشمهای پر از اشک بیرون رفتی، تا همین الان که توی ماشینم بودم، همش خودمو لعنت میکردم که چرا این دختر باید اشک بریزه...
مهرداد با این حرفاش منو دیوانه میکرد...
مهرداد بهترین همسر دنیا بود...
خدا رو هزاران بار شکر میکردم که مهرداد رو بهم داده...
لبخندی زد و پرسید:
_حالا میشه فراموشش کنی؟
با لبخند گفتم:
_چشم...
_چشمهات منور....
مکثی کرد و ادامه داد:
_برای امشب که میایی...آره؟
_امشب؟؟مگه امشب چه خبره؟
متعجب گفت:
_امشب هییت داریم...فراموش کردی؟
وای بلندی گفتم و جواب دادم:
_مهرداد...
_جانم
_امشب قراره عمه خاتون بیاد خونه ما...بعد از پنج سال داره برگشته ایران...تا الان مالزی زندگی میکرده...
همچنان منتظر بود...
ادامه دادم:
_تازه شما هم باید حضور داشته باشی.....
فکری کرد و پرسید:
_حضور من لازمه ریحانه؟! نمیشه من نیام؟
_ببخشید مهرداد ولی باید بگم که حضورت ضروریه...چون....
سرمو انداختم پایین...
کلمه کلمه ادامه دادم:
_چون...همه خاتونم احتمالا میخواد منو برای پسرعمه مسعود خواستگاری کنه....
چشمهاش از تعجب گرد شد....
یکهو زد زیر خنده...
متعجب بهش نگاه کردم که با خنده گفت:
_من از دست تو چیکار کنم ریحانه...
_آخه چرا....
_اینطور که معلومه، من تا آخر عمرم باید با خواستگار های جنابعالی درگیر بشم...
لبمو گزیدم و خندیدم....
_ مگه دست منه آخه مهرداد!!...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نه دیگه.....دختر خوب همیشه خواستگار داره....حلقه تو همیشه توی دستت نگه دار ریحانه جان...
_چشمم...
_ریحانه بیا داخل...اینجا توی ماشین هوا گرمه...
در ماشینو باز کرد که سریع گفتم:
_نه نه باید برم...پس امشب میایی؟؟
فکری کرد و گفت:
_مراسم ما ساعت۸ شب شروع میشه...یک ساعتی هیئت بمون...بعدش باهم بریم خونه شما....چطوره؟!
یکم فکر کردم...عمه خاتون قطعا از ساعت ۹ زودتر نمیومد...
باشه ای گفتم که مهرداد گفت:
_خودم میام دنبالت....
از هم خداحافظی کردیم و برگشتم خونمون...
خوشحال بودم....
چون مهرداد دیگه از دستم ناراحت نبود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوازدهم
#فصل_چهارم
و باز هم سکوت کردم....
هوا خیلی سرد بود....
موها و لباسش کاملا خیس شده بود....
_سکوت معنای رضاست؟؟؟
سرمو پایین تر بردم....
خیلی خجالت کشیدم....
نفسی کشید و گفت:
_مبارکه....
با شنیدن این حرف ، ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که فورا جمعش کردم....
صداشو پایین تر آورد و گفت:
_با خانواده مزاحمتون میشیم....الانم برو تو...هوا سرده...
آهسته باشه ای گفتم....
اینو گفت و رفت سمت ماشین...
سوار شد و حرکت کرد....
دست و پام میلرزید.....
هم خوشحال بودم و هم ناراحت...
باورم نمیشد دارم دوباره به مهرداد می رسم....
باورم نمیشد زندگیم داره سر و سامون میگیره....
با خوشحالی رفتم سمت آسانسور...
نگهبان با تعجب پرسید:
_ببخشید خانم سامری...این آقا چه کاره تون بودن؟؟؟مزاحم بودن؟
لبخندی زدم و گفتم:
_نه...فکر کنم داره صاحبخونه اینجا میشه...
سوار اسانسور شدم و رفتم پنتوس....
هاجر خانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_خانم تین چه وضعشه.....شما که سرما میخورین....
بیرون که داره بارون میاد....اصلا کی بود دم در؟
لبخند زدم و گفتم:
_غریبه نبود...میشناسیش...
ادامه دادم:
_هاجر خانم...فکر کنم باید برگردیم خونه قبلیمون...
_برای چی خانم؟
_خبرای خوبی در راهه.....
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_دوازدهم✨
بالبخند گفتم:☺️
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝
-خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.😟
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_دوازدهم
مادر آه عمیقی کشید و به مبینا گفت:" مامان، داداشی چند روز باید اینجا بمونه تا حالش خوب خوب شه،منم باید پیشش بمونم،تو خونه ی مامان بزرگ باش،وقتی داداشی خوب شد باهم میاییم خونه،باشه؟!"
مبینا که با دستان کوچکش در حال پاک کردن اشک های مادر از روی گونه هایش بود،سرش را به نشانه تایید کج کرد و با پشت دست چشمان بارانی اش را پاک کرد😢.
هنوز مادر و دختر،در کنار هم بودند که ناگهان پرستاری،هیجان زده و خندان گفت:" مژده بدین، مژده بدین😍😍😍"
پرستاران دیگر با تعجب گفتند:" چیشده؟!
پرستار گفت:" مادر این اقا،خانم خلیلی."
پرستاری گفت:" رفتن نماز خونه فکر کنم،چیشده؟!"
پرستار که برق خوشحالی در چشمانش می درخشید گفت:"آقا زاده شون به هوش اومده😍، علی آقا به هوش اومده 😍😍😍😍."
صدای به زمین افتادن لیوان فلزی در کف سالن فضای بخش را پر کرد،تمام سرها به طرف صدا برگشت.
انگار برای یک لحظه تمام افراد ان جا به یک قاب عکس تبدیل شدند،بی حرکت و ساکت.
مادر صدای پرستار را شنید،قلبش تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد ولی این بار تپش شدیدقلبش برای خبر خوش بهوش آمدن جانش بود.پاهایش در حالیکه می لرزید آرام آرام تا شد و محکم به زمین کوبیده شدند. اشک شوق گونه هایش را بوسیدند و لبخند مهمان لبهای خشکیده اش شدند.
دو پرستار دوان دوان خود را به مادر رسانند،و زیر بغل هایش را گرفتند و از زمین بلندش کردند.
مادر چشمانش سیاهی می رفت و در و دیوار بیمارستان دور سرش می چرخید.
مادر آرام و آهسته و با کمک دو پرستار خود را به اتاق علی رساند.
صدای جیر جیر لولای در اتاق،نگاه خسته علی را به سوی خود کشاند.
سیاهی چادر مادر نگاه علی را به خودش خیره کرد اما برایش آشنا نبود..
چند جفت چشم شاهد این لحظه بودند، برخی ها نگران، برخی اشک ریزان و برخی هیجان زده.
مادر با پاهای لرزان خود را به علی رساند و نگاه پسر و مادر به هم گره خورد.
ادامه دارد.....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•