eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
28 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لباسامو عوض کردم و بعد هم رفتم سر میز شام... هاجر خانم غذا رو گذاشت روی میز و خجل گفت: _آقا سپهر اجازه هست من برم خونه؟بچه هام امشب تنهان داداش سری به نشانه مثبت تکون داد و گفت: _آره آره برو،دستت درد نکنه، فقط فردا صبح زودتر بیا، فردا شب مهمانی داریم...این مهمانی خیلی مهمه...دوستانم از انگلیس توی این مهمانی حضور دارن هاجر خانم چشمی گفت و بعد از خداحافظی، رفت... توی بشقابم برنج ریختم و همون لحظه گفتم: _داداش _جانم _میگم فردا مگه قراره کی بیاد که اینقدر سفارش میکنی همه چیز مرتب باشه؟ خنده ای کردم و با شیطنت پرسیدم: _رئیس جمهور قراره بیاد خونمون؟؟ خندید و گفت: _ای از دست تو ریحانه...نه ، رئیس جمهور قرار نیست بیاد... نیلوفر پرسید: _خب راست میگه سپهر، کی قراره بیاد؟؟ سپهر کمی دوغ نوشید و بعد گفت: _یکی از دوستان قدیمی من که‌ توی کارخونه و شرکت هامون هم سهم داره... با کنجکاوی پرسیدم: _پس چرا ما تا الان ندیدیمش؟؟ _چون چندین ساله که ایران نیومده...تا الان کاراشو وکیلش انجام میداده...اما برای خرید سهام، خودش شخصاً میخواد بیاد ایران... چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید: _شماها خرید ندارین؟ باید فرداشب بهترین لباسهارو بپوشید، فردا برید بازار خرید کنید...اگه پول کم آوردین بگین به حسابتون واریز کنم... من و نیلوفر باشه ای گفتیم و بعد هم مشغول خوردن شام شدیم... فرداشب برای سپهر خیلی مهم بود... همیشه وقتی پای آبرو و اعتبارش میومد وسط، حاضر بود هر کاری انجام بده... صبح به همراه نیلوفر رفتیم بازار و بعد از ساعتها گشت زدن توی مزون های لباس، بلاخره لباس های مورد نظرمون رو خریدیم و با خستگی برگشتیم خونه... ساعت ۲ ظهر بود... هاجر خانم درو باز کرد و خوش آمدگویی کرد... پرسیدم: _داداش سپهر نیومده؟؟ _نه، ایشون گفتن جلسه مهمی دارن،بعد جلسه تشریف میارن خونه،الان براتون سفره رو میچینم... خریدهامو گذاشتم توی اتاقم و با ذوق بهشون نگاه میکردم... من خرید کردن رو دوست داشتم و هروقت حوصلم سر میرفت، خرید میکردم تا آروم بشم.. از پله های شیشه ای خونمون پایین اومدم و رفتم توی آشپزخونه... نیلوفر داشت با تلفن صحبت میکرد... نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن غذا... مستخدم ها داشتن کل خونه رو تمیز میکردن... شب مهمانی داشتیم... نیلوفر بعد از چند دقیقه تلفنو قطع کرد و خطاب به هاجر خانم گفت: _الان میوه ها و شیرینی ها رو میارن...سپهر زنگ زد گفت درو باز کنید براشون هاجر خانم چشمی گفت و فورا رفت توی حیاط... نیلوفر پوفی کشید و گفت: _از دست سپهر نمیدونم چیکار کنم _چیشده مگه؟ _اینقدر سفارش میکنه و حساسه روی مهمونی امشب که آدم کلافه میشه خندیدم و گفتم: _آره واقعا،حالا جراتم داری بهش بگو بالا چشمت ابروعه داشتیم باهم ریز ریز میخندیدیم که صدای چندتا آقا اومد... هاجر خانم اومد و گفت: _خانم،میخوان لوازم رو بیارن داخل _خب بگو بیارن باشه ای گفت و رفت...بعد از چند لحظه، چند تا آقا با جعبه های شیرینی و سبدهای میوه اومدن داخل و همرو توی آشپز خونه گذاشتن... وقتی کارشون تموم شد، رفتند... مستخدم ها دست به کار شدند و دونه دونه میوه هارو می شستند... نهارمو که خوردم، از جام بلند شدم که برم توی اتاقم...همون لحظه نیلوفر گفت: _ریحانه _جانم _من میرم خونمون، مامانم خونه تنهاس،شب دوباره برمیگردم... _برو عزیزم راحت باش،سلام برسون بهشون مکثی کردم و ادامه دادم: _فقط یه چیزی _جانم _من الان میرم بخوابم، لطفا زودتر بیا بیدارم کن با آلارم موبایلم بیدار نمیشم خنده ای کرد و گفت: _بااااشههه،برو بخواب خندیدم و از پله ها باالا رفتم... رفتم توی اتاقم و با خیال راحت خوابیدم... 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ من تا وقتی در کنار مهرداد بودم، خیلی چیزها یاد میگرفتم‌‌‌‌.... مهرداد استاد درس دانشگاهیم نبود...استاد زندگیم بود... من یه زمانی ، مهمان ثابت پارتی های شبانه بودم.... یه زمانی فراموش میکردم کی هستم و قراره چیکار کنم؟!!! من فقط پول و ثروت می دیدم‌ و  زندگی توی یک ویلای دوبلکس خیلی بزرگ با سه تا اتاق خواب که هر کدومش، به اندازه ی خونه ی یک آدم پایین شهری بود.... ویلایی که شبیه قصر بود.... ماشین هایی سوار میشدم که قیمتش اندازه کل پس انداز های ده یا پونزده نفر بود.. طلا و جواهراتی داشتم که اگه همرو می فروختم، باهاش میشد جهیزیه چند تا عروس درست کرد... پول هایی توی حساب های بانکیم انباشه شده بودند که باهاش میشد نزدیک صدتا دیه به جای زندانی هایی داد که به جرم قتل غیر عمد توی زندان افتاده بودند.... شایدم به نا حق... من از زندگی هیچی نمیخواستم جز خوشبختی... قبل از ازدواج با مهرداد، فکر میکردم آدم خوشبختی هستم... اما حالا میبینم با اینکه پول های حساب های بانکی مهرداد از حساب های من کمتره، اما اون خوشحال تره... با اینکه توی خونه ای به اندازه خونه ما زندگی نمیکنه، ولی خوشبخت تره... با اینکه قیمت ماشین زیر پاش، نصف قیمت ماشین منه، اما اون آرامش بیشتری داره... من آرامش میخواستم... پس باید مثل مهرداد زندگی میکردم... من خوشبختی میخواستم... اما فقط در کنار مهرداد خوشبخت بودم‌‌‌... سوار ماشین مهرداد شدم و حرکت کردیم... اولین بار بود که باهم می رفتیم دانشگاه... اما بلاخره همه باید متوجه می شدن که من و مهرداد باهم ازدواج کردیم.... از بین راه، دو تا جعبه شیرینی بزرگ خرید... یکی برای دانشجوهای کلاس و یکی هم برای اساتید و رئیس دانشگاه... بلاخره رسیدیم ... ماشینو برد توی پارکینگ و همون لحظه هم میثم ماشینشو پارک کرد.... من و مهرداد رو کنار هم دید و با سلام و احوالپرسی مختصری، فورا رفت توی دانشگاه... به مهرداد نگاه کردم .... خندید و گفت: _الان توی کلاس، به همشون میگم... باهم وارد سالن دانشگاه شدیم... شیرینی دست مهرداد بود و منم کنارش... نگاهی بهم کرد و گفت: _شما برو توی کلاس تا من برم شیرینی رو برای رئیس و اساتید ببرم... باشه ای گفتم و وارد کلاس شدم... تا درو باز کردم، همه نگاه ها چرخید سمت من... میثم نشسته بود روی صندلی و بقیه هم دورش بودن... انگار داشت یه چیزیو براشون تعریف میکرد... سلامی کردم و جوابمو دادن... یکهو میثم پرسید: _ریحانه...توی ماشین استاد رادمهر چیکار میکردی دختر؟؟؟ بچه ها راست میگن؟؟! یا قاپ استادو دزدیدی؟! همه زدن زیر خنده منم با خنده پرسیدم: _مگه بچه ها چی میگن؟! _باهاش..... مکثی کرد و ادامه داد: _ازدواج کردی؟؟ میلاد با خونسردی گفت: _نه بابا....دروغه....اصلا استاد به دخترا نگاه نمیکنه....اونم وقتی دختره خوشگلم باشه.... خندم بیشتر شده بود.... یکی از همون دخترایی که اون روز توی کافی شاپ همراهمون بود و از فال قهوه ام با خبر بود، نگاهی بهم انداخت و گفت: _بچه ها..... ریحانه واقعا با استاد ازدواج کرده... شیدا هم بلافاصله گفت: _آره....یک ماهه... یکی از پسرا با خنده و شوخی گفت: _متاسفم ریحانه....شوهر قحطی بود که زن این استاد بداخلاق بشی؟؟؟ نه به عشوه دخترا نگا میکنه....نه به پسرا اهمیت میده... فقط دل دخترا رو باخودش میبره مرتیکه خوشتیپ پولدار... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نا خواسته به پشت سر نگاه کردم.... شیدا بود که داشت سمتم میومد..‌. خواستم بهش اشاره کنم که بلند اسممو صدا نزنه... ولی انگار دیر شده بود... مهرداد متوجه حضور من شده بود... نگاهم رفت سمتش و برای چند لحظه به هم خیره شده بودیم.... از شرمندگی سرمو پایین انداختم و وانمود کردم که ندیدمش..‌. شیدا که اصلا متوجه نبود، اومد جلو و محکم بغلم کرد...‌ از فرصت استفاده کردم و برای اینکه عصبانیتمو بهش نشون بدم ، آهسته توی گوشش گفتم: _دیوانه، مهرداد منو دید... با تعجب منو از بغلش بیرون کشید و بهم نگاه کرد.‌‌‌... لبشو گاز گرفت و گرفت: _خدا مرگم....یادم شده بود با عصبانیت بهش نگاه کردم و فورا از سالن خارج شدم‌‌‌‌‌.... شیدا که متوجه افتضاحش شده بود، فقط دنبالم میومد و حرفی نمیزد..‌‌. توی فکر مهرداد بودم.... خیلی تغییر کرده بود.... رسیدیم فضای سبز داخل دانشگاه. با عصبانیت به شیدا گفتم: _معلوم هست داری چیکار میکنی؟ با شرمساری گفت: _اصلا هواسم به این موضوع نبود...حالا هم ک چیزی نشده... غمگین نشستم روی صندلی توی فضای سبز... _چقدر عوض شده شیدا....آخرین باری که توی محضر دیدمش، خیلی بهتر بود.... شیدا هم غمگین نشستم کنارم و گفت: _استاد رادمهر شکسته شده ریحانه....به قدری که آدم فکر یک مرد هفتادساله رو به روش ایستاده.... با نگرانی بهم نگاه کرد و نالید: _باهاش چیکار کردی ریحانه؟ زندگی استاد رادمهر زیر و رو شد.....بعد از اینکه تصادف کرد و رفت توی کما،و بعد از اینکه حافظه شو بدست آورد، دیگه اصلا قابل تشخیص نبود.‌‌‌‌‌‌‌..اینکه این آدم همون استاد رادمهر قبلیه یا نه.... سرمو پایین انداختم... قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید... _تو الان در کنار شوهرت خوشبختی ریحانه؟؟؟ بهش نگاه کردم‌‌‌‌.... _نه.... _خب پس چرا از استاد رادمهر جدا شدی؟ با دستش، ساختمان دانشگاه رو نشون داد و گفت: _ببین چه بلایی سرش اومده....استاد داره تظاهر میکنه که به زندگی سابقش برگشته.... ولی هنوز هم نتونسته با شرایط کنار بیاد.... اینو از رفتارهاش حین تدریس میشه فهمید....وقتی که یکهو تمرکزش رو از دست میده.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یکهو حرف شیدا یادم اومد.... گفتم: _راستی تبریک میگم..... _چیو ریحانه جان..... گفتنش برام سخت بود اما گفتم.... _اینکه برادرت ازدواج کرده... با تعجب بهم نگاه کرد... _کیو میگی ریحانه.... به سختی گفتم: _اینکه مهرداد.... سکوت کردم.... با تعجب پرسید: _مهرداد ازدواج کرده؟؟؟ هاج و واج بهش نگاه کردم.... _آره دیگه... _کی همچین حرفی زده عزیزم.... مهرداد بعد از تو، دیگه دور ازدواج رو خط کشید...حتی هیچ خواستگاری هم نیومد.... از حرفش خیلی خوشحال شدم.... اما با تعجب گفتم: _توی دانشگاه که بعضیا میگن.... با عصبانیت گفت: _برا داداشم شایعه درست کردن.....یه مدتی بود که یکی از دانشجوها به مهرداد دل بسته بود... حتی چندین بار جلوی بقیه ازش خواستگاری کرده بود و داداش هم فقط با سکوت، از محل خارج میشده.... برای همینه که براش حرف درآوردن.... حتما به داداش میگم جلوی این شایعات رو بگیره..... نفسی کشید و گفت: _ریحانه جان _جانم.... _اینجوری که داداش بهم گفت، همسرت فوت کرده... با تعجب گفتم: _آره....اما از کجا میدونه؟ لبخندش پررنگ شد و گفت: _دربارت تحقیق کرده.... هاجر خانم میوه آورد و پذیرایی کرد‌‌‌‌ و بعد رفت.... _برای چی زهرا؟ ادامه داد: _ریحانه جون.....تو از اول عروس خانواده ما بودی..داداش مهرداد منو فرستاد تا اول نظر خودتو بدونم.....اگه راضی بودی، با خانواده بیاییم.... سر در گم بودم... زهرا درباره چی حرف میزد.... ادامه داد: _داداش مهرداد بهم گفت اگه تو باهاش ازدواج نکنی، اون هم هیچوقت ازدواج نمیکنه......از من خواست که با جواب بله برگردم‌‌‌‌‌.... سرمو انداختم پایین.... نباید قبول میکردم.... من بچه داشتم....نمیتونستم بپذیرم که مهرداد بچه ی منو به خاطر خودم تحمل کنه.... باید کاری میکردم تا مهرداد منو فراموش کنه.... _نه زهرا جان‌.‌‌.‌‌‌. با تعجب بهم نگاه کرد.‌‌‌.. _آخه برای چی ریحانه؟ تو و مهرداد که عاشق هم بودین... _میکائیل.... با نگرانی گفت: _مهرداد میدونه....اون با پسرت مشکلی نداره ریحانه...‌ این خودخواهی محض بود که اگه قبول میکردم.‌‌‌‌..... دلم برای مهرداد و مهربونی هاش تنگ شده بود....اما نباید اجازه میدادم به خاطر من، اذیت بشه... به خاطر من سرکوفت بخوره و طعنه بشنوه.... اون باید با دختری ازدواج کنه که لیاقتشو داره..... زهرا گفت: _عزیز من....اول و آخرش باید ازدواج کنی....تو نگران چی هستی؟ سکوت کردم‌‌‌‌‌..... نگران خیلی چیز ها بودم....نگران‌خیلی اتفاقات....نگران خیلی حرف ها...نگران خیلی نگاه ها....‌ دو هفته ای گذشت... شب شده بود...‌ توی موبایلم سرگردان بودم..... بارون پاییزی می بارید.‌‌‌... دلم میخواست پیاده روی کنم..... نیلوفر رفته بود سونوگرافی...‌ بچش دختر بود..‌. همونیکه داداش سپهرم آرزو داشت..... سپهر از وقتی که یادم میومد، دلش میخواست دختر داشته باشه.....همیشه با شوخی بهم‌ میگفت که دلش میخواد دخترش شبیه عمش بشه.... و منم میخندیدم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓 یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل.😐 -خب؟😕 -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠 -چه سؤالایی؟😟🙁 -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده.😐 -شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁 -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐 -شما بهش چی گفتی؟😕 -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟😳 خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊 -اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕 -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁 خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅 -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️ بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم.😌 -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس. تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧 استاد شمس شروع کرد به... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آرامش سحرگاهی فرصت خوبی بود تا مادر کم کم به یاد تنهایی دخترش مبینا در خانه بیفتد اما. صدای در اتاق سکوت و آرامش مادر را در هم شکست. دکتر جراح علی آمده بود تا هم اوضاع مریض بد حالش را بعد از عمل ببیند و هم مادر را از طوفان ویران کننده ای که بر سرش آمده بود با خبر کند. دکتر با لبخند گفت:" سلام مادر،صبحتون بخیر. _سلام آقای دکتر، صبح شما هم بخیر،خدا خیرتون بده، ان شاءالله هر چی از خدا میخوایین بهتون بده . دکتر به نشانه تشکر لبخندی زد و چشمانش را به جوان نحیف که به عشق لبخند مولایش امر به معروف کرده بود دوخت. دکترگفت:" خانم خلیلی،زنده موندن پسرتون اون هم بعد از خون زیادی که در ساعت های اول از بدنش رفته بود واقعا معجزه ی خداست و باید سپاسگزار خدا باشین . مادر با چشمانی لبریز از شوق گفت:" بله آقای دکتر، من هم هر لحظه خدا رو شکر می کنم." دکتر نگاهش را به زمین دوخت،نمی دانست از کجا و چطور شروع کند. نگاه های ناراحت دکتر، مادر را نگران کرد. دکتر گفت:" خانم، شما وضع پسرتون رو قبل از عمل دیدین درسته؟! مادر گفت:" بله. دکتر ادامه داد:" متاسفانه با توجه به خون شدیدی که از پسرتون رفته، عوارضی به وجود اومده که همه آنها در گذر زمان خوب میشن به جز یک مورد." مردمک چشمان مادر از شدت نگرانی لرزید.😨 دکتر با دیدن حال مادر سرش را به نشانه تاسف تکان داد.😔او آمده بود تا مادر را با واقعیت رو به رو کند. مادر خود را برای شنیدن مشکلاتی که برای پاره ی تنش پیش آمده بود آماده کرد.دو کف دستش را بالا اورد ،سرش را به چپ و راست تکان داد و به دکتر فهماند که آماده شنیدن است، اما صدای قطع و وصل شدن نفس هایش دکتر را نگران کرد،اما چاره ای نبود. دکتر گفت:" سکته مغزی ،پسرتون در همون ساعات اولیه حادثه بر اثر خونریزی شدید،دچار سکته مغزی شد،فلج حنجره، فلج سمت چپ فک و دهان ،و...😔" برای لحظاتی سکوتی سنگین حاکم شد،مادر منتظر شنیدن عارضه ای بود که هیچ گاه حل نخواهد شد. دکتر که با نگاه پرسشگر مادر رو به رو شد سرش را پایین انداخت و گفت:" قطع شدن صدا، متاسفانه تارهای صوتی آسیب جدی دیده و قطع شده ،پسرتون دیگه نمی تونن حرف بزنن.😔 " مادر مات و مبهوت شد،یعنی،دیگر نمی توانست مامان گفتن های علی اش را بشنود؟!! 😥 باز سکوت همه جا را فرا گرفت،انگار دیگر حرفی برای گفتن نبود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت. دکتر سکوت را شکست :" توکلتون به خدا باشه،ما فقط وسیله ایم." و مادر را با جانش تنها گذاشت .اما مادر..😳 ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•