eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اینقدر گریه کرده بودم که خوابم گرفته بود. تا شب توی اتاقم بودم... فردا دوباره دانشگاه داشتم... صبح شده بود.داشتم آماده میشدم برم دانشگاه. اصلا حالم خوب نبود.با عجله رفتم توی آشپز خونه،تند تند صبحانه خوردم. داداش گفت: _آروم تر...الان خفه میشی با ذوق بهش گفتم: _یعنی میشه؟ _چی !! _یعنی میشه من خفه شم و بمیرم ؟ اخماش رفت توی هم و گفت: _نه .نمیشه ازجام بلند شدم و رفتم توی حیاط. سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت دانشگاه. برخلاف همیشه،پله ها رو آهسته طی می کردم،امروز عجله ای نداشتم چون دیر نکرده بودم. رفتم داخل کلاس و به بچه ها سلام کردم. نسترن با ذوق گفت: _ریحانه،حال استادو جا بیاریااا نگاهی بهش کردم وبا ناراحتی گفتم: _امروز حوصله ندارم... _شایان پرسید : _چرا فیوزت پریده؟ نفس عمیقی کشیدم و نشستم روی صندلی. عماد روی صندلی پشت سر من نشسته بود،سرشو آورد کنار گوشم و گفت: _چی شده ریحانه... _هیچی،فقط یکم خسته ام لیلا گفت: _به نظر نمیاد خسته باشی، بهت میخوره از یه چیزی ناراحتی... شیدا گفت: _نکنه عذاب وجدان گرفتی از اینکه دست بردی توی کیف استاد؟ خنده ی تلخی کردم و گفتم: _اوه...اصلااا تا خواستم لب وا کنم و قضیه رو براشون بگم،درب کلاس باز شد و استاد رادمهر اومد داخل. این مرد با همه ی مغرور بودنش،خیلی خوشتیپ بود. به احترامش بلند شدیم و گفت: _راحت باشین! چقدر قدش بلند و اندام زیبایی داشت. البته شاهرخ هم شبیه استاد بود. پوفی کشیدم و سرمو انداختم پایین. استاد داشت حضور و غیاب میکرد.... دونه دونه اسمهارو خوند و رسید به اسم من: _ریحانه سامری... هواسم به صحبتای داداش بود،به آینده سیاهی فکر میکردم که کنار شاهرخ زندگی میکنم... یکهو شیدا زد به شونم و آهسته گفت: _هواست کجاس ریحانه _مگه چی شده؟ همونجا استاد از جاش بلند شد و اومد درست رو به روی من ایستاد: _چیزی نشده،فقط خواستیم بگیم اگه دلتون میخواد یکم هواستون سر کلاس باشه،نه جای دیگه... نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. دور زد و رفت سرجاش نشست. نفسم رو بیرون دادم و دوباره نفس کشیدم... از جاش بلند شد و رو به روی ما ایستاد...صداشو بلند کرد و گفت: _جلسه گذشته، من توی کیفم چند مدرک مهم کشوری گذاشته بودم که برام خیلی مهم بودن... اما بعد از اینکه از کلاس شما خارج شدم، اون مدرک ها گم شدن... شایان پرید وسط حرفش و با دلخوری گفت: _دست شما درد نکنه استاد...ما دزدیم؟؟ بچه ها خنده شون گرفته بود... استاد اخمی کرد و با جدیت پرسید: _منظور بنده این بود آقای نصرتی؟؟ شما اصلا اجازه دادید من صحبتم رو تموم کنم؟؟ صدای عماد از پشت سرم میومد که داشت ریز ریز میخندید... لبخندی زدم و گفتم: _بچه ها، شاید منظور استاد اینه که آیا ما گواهینامه های ایشونو دیدیم یا نه! استاد ابرویی بالا انداخت و گفت: _خانم سامری... _بله استاد _من گفتم گواهینامه؟؟؟؟!! سرجام خشکم زد... عجب گندی زده بودم... عماد برای گندی که بالا آوردم رو درست کنه، گفت: _خب استاد...اینجوری که شما میگین مدرک، پس منظورتون گواهینامه های درسی هست حتماا... استاد کلافه رفت پای تخته.... ماژیک رو برداشت و روی تخته شروع کرد به نوشتن.... یک کلمه رو خواست پاک کنه که دید نوشته ها پاک نمیشن.... همه بچه ها زدن زیر خنده.... استاد با عصبانیت به ما نگاهی انداخت و گفت: _میدونم که این یک اتفاق عمدی هست... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _چنانچه از این به بعد از اینجور اتفاقا توی کلاس من بیفته، همه تون توبیخ میشید.... بچه ها داشتن می ترکیدن از خنده... 🧡havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ تازه متوجه شده بودم که خیلی گرسنه ام... رفتم خونه و ماشین رو پارک کردم.... حدود یک هفته ای گذشت و مهرداد با داداش سپهر صحبت کرده بود.... قرار بود فرداشب با خانواده بیان خواستگاری... خونه ی داداش سپهر... داداش همه ی تدارکات رو چیده بود و هیچ کم و کسری نداشت.... استرس نداشتم....ولی‌نگران‌ بودم.... شب خواستگاری خیلی خیلی زود فرارسید و ساعت هشت شب شده بود.... نیلوفر تلویزیون رو روشن کرد و گفت: _ریحانه جان یه لیوان آب برام میاری؟ باشه ای گفتم و رفتم توی آشپز خونه.... هاجر خانم داشت میکائیل رو می خوابوند و داداش سپهر هم با وکیلش صحبت میکرد.... لیوان آبو برای نیلوفر بردم که بهم لبخند زد و گفت: _اضطراب داری؟ آهی کشیدم و گفتم: _نگرانم.... لبخندش جمع شد و گفت: _برای چی عزیز من؟ نشستم رو به روش و جواب دادم: _نمیدونم کار درستی میکنم یا نه.... جرعه ای از آب نوشید و گفت: _تو به هر حال باید ازدواج کنی....چه با مهرداد و چه با هر کس دیگه ای.... الان هم تصمیمتو بگیر.... با نگرانی بهش نگاه کردم... ادامه داد: _اگه نظر منو بخوایی، با شناختی که از آقا مهرداد دارم، بهت میگم که میتونی کاملا بهش اعتماد کنی.... بهش لبخند زدم.... همون لحظه آیفون خونه به صدا دراومد... دلم لرزید... هاجر خانم میکائیل رو که خوابونده بود، برد توی اتاق... داداش هم تلفنشو با وکیلش تموم کرد و رفت جلوی در.... نگرانیم بیشتر شد.... مهمونا وارد خونه شدن و داداش با روی گشاده بهشون خوش آمد گفت... کنار دیوار ایستاده بودم بهشون نگاه میکردم.... پدر مهرداد چقدر شکسته شده بود.... چقدر پیر شده بود... ولی همون جذبه قبل رو داشت.... اومد جلو که سلام کردم و آهسته گفتم: _خوش اومدین.... نگاهش به پایین بود که گفت: _متشکرم دخترم... بعد مهرداد واردخونه شد و با داداش احوالپرسی کرد.... اومد سمتم و جعبه گل رو گرفت سمتم و سر به زیر گفت: _تقدیم شما... آهسته گفتم: _ممنونم... بعدش به مادرمهرداد، زهرا و همسرش و آقا مهبد‌ خوش آمد گفتم... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم.... ادامه دارد..... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی به خانه آمده بود و بعد دو ماه خانه را دید😍،تخت علی را بیرون آورده بودند و در حال خانه گذاشته بودند تا جا برای نشستن دوستانش زیاد باشد،آخر او که یک دوست و دوست نداشت. همه ی دانش آموزان مدرسه ای که معلم پرورشی اش بود دوستانش بودند، هم حجره ای ها را که فراوان .. علی با رفتار خوب و اخلاق فوق العاده اش دوستان زیادی داشت. شاگردانش تک به تک می آمدند و با معلمشان دست می دادند و صورتش را می بوسیدند. علی نوروزی هم آمده همان دانش آموزی که شب حادثه ضربت خوردن مربی مجاهدش را دیده بود، چشمانش قرمز بود هم اشک شوق در چشمانش بود و هم ناراحتی دیدن علی در این وضع. علی تا نگاهش به او افتاد متوجه اشوب دلش شد،لبخند کمرنگی زد☺️،به شوخی و با سختی گفت:" آه چقدر پشه،برین عقب ،برین عقب دیگه." فضای خانه را صدای خنده پر کرد،علی نوروزی هم خندید،😂 علی خیالش راحت شد،انقدر با روحیه و نشاط رفتار میکرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و الان درد دارد. علی درد داشت اما هیچ کس از شدت دردی که می کشید خبر نداشت، دردش را پشت لبخند زیبا و شوخی هایش پنهان می کرد، شوخی ها و خنده هایش برای دیگران بود،اما درد و ناراحتی هایش در صندوقچه دلش محفوظ بود و هیچ کس از آن خبر نداشت حتی مادرش،فقط و فقط خدا می دانست. علی حتی به مادر هم نمی گفت. انگار دل مهربان و چشمان زیبایش طاقت دیدن اشک های مادر را دیگر نداشت. دانش آموزان از علی صبر را یاد گرفته بودند، علی نوروزی هم تصمیمش را گرفته بود،میخواست پس از اتمام تحصیلاتش در مقطع راهنمایی، راهی حوزه شود،همان حوزه ای که معلمی دلسوز و مربی مجاهد کوشایی را تحویل جامعه داده بود،حوزه امام خمینی ره الله . ادامه دارد.... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•