eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
28 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ توی خواب و بیداری بودم...یکی داشت صدام میزد... چشمامو به زور باز کردم و هاجر خانم رو روی سرم دیدم... با صدای خواب آلود آهسته گفتم: _سلام... _سلام ریحانه خانم، چقدر میخوابین، ساعت ۸ شبه ، الانه که مهمونا تون از راه برسن با شنیدن این حرف،چشمام از تعجب گرد شد و از جام پریدم... با عصبانیت گفتم: _مگه قرار نبود نیلوفر بیاد بیدارم کنه؟ _چرا خانم، اما ایشون رفته بودن مطب شون و کارشون اونجا طول کشیده... با نگرانی از جام پاشدم و پرسیدم: _حالا چیکار کنم _خب حاضرشین دیگه خانوم سریع دست و صورتمو شستم و نشستم جلو آینه...هاجر خانم هم لباسامو از توی کاور و جعبه های خرید درآورد و داد دستم و گفت: _خانم، اینارو بپوشین...اگه کمک خواستین بگین بیام باشه ای گفتم و از اتاقم رفت بیرون... هاجر خانم زن خوبی بود، برام مادرانه زحمت میکشید و هواسش بهم بود... فورا لباسامو پوشیدم و موهای بلندمو بافتم... موهام خیلی بلند بود و شالم اصلا نمیتونست اونارو بپوشونه... بی تفاوت بهش، کمی آرایش کردم و بعد از اینکه کفشای پاشنه دارم رو پوشیدم ، جلوی آینه ایستادم و خودم رو بردم زیر ذره بین... یک پیراهن بلند طلایی خوشگل با شکوفه های طلاکوب شده... پیراهنم تا پایین پام میرسید و حتی بلند تر بود... آستین هام تور دار بود و روش پر از شکوفه های ریز دوخته شده بود... بعد از اینکه مطمئن شدم خیلی خوشگلم، تصمیم گرفتم برم پایین... همون لحظه تقه ای به در خورد و داداش سپهر اومد داخل.. نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: _به به خواهر خوشگلم... _لبخندی زدم و پرسیدم: _بهم میاد؟ _عالیهه...بیا پایین به مهمان ها خوش آمد بگو... اینو گفت و از اتاق بیرون رفت... نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم... چه سرو صدایی میومد...صدای موسیقی و همهمه مهمانها، در هم پیچیده بود... از بالا، به همه نگاهی انداختم ... بعد آهسته از پله های شیشه ای پایین اومدم... مهمانها تا منو می دیدن، جلو می اومدن و سلام میکردن... با همه احوالپرسی کردم و خوش آمد گفتم... خونمون خیلی بزرگ بود و به سختی میشد داداش و نیلوفر رو پیدا کرد... یکی از خانم های مهمان که حجاب خوبی هم نداشت، جلو اومد و برای خودشیرینی گفت: _سلام ریحانه خانم، خوب هستین؟؟ _سلام،متشکرم _میگممم، مثل همیشه خوشگل و شیک پوش هستین ازش خوشم نمیومد...لبخند تلخی زدم و سریع عبور کردم... توی اون همه جمعیت، یکهو چشمم به داداش سپهر افتاد که روی مبل نشسته بود و یک آقایی هم کنارش بود... اون آقارو تابحال ندیده بودم... خیلی خوشتیپ بود و با داداش بگو بخند داشت... داشتم توی ذهنم تحلیل میکردم که این آقا کیه! ناگهان نگاهش برگشت سمت من و بهم نگاه کرد... سریع ازش چشم گرفتم و رفتم سمت هم دانشگاهی هام ... همه دوستام اومده بودن... عماد گفت: _ریحانه، مثل همیشه از همه دخترا بالاتری... خنده ای کردم و گفتم: _بله دیگه،چی فکر کردی... لیلا گفت: _ریحانه،خواهشا اینجا نیا بذار لااقل یکی به ماهم نگاه کنه دیگه... با خنده گفتم: _نگران نباش، بلاخره یکی میاد تورو بگیره... همشون خندیدن... شیدا اومد جلو و توی گوشم گفت: _ولی عجب بریز و بپاشی کردین ریحانه...دفعات قبل هم خیلی عالی بود اما احساس میکنم این دفعه فرق میکنه...♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نشستم روی صندلیم و همه دورم جمع شدن‌‌‌... خندم گرفته بود و نمیدونستم باید بهشون چی بگم.... منتظر شدم تا مهرداد بیاد.... اما باز هم بعضیاشون باور نمی کردن و فکر میکردن دارم بهشون دروغ میگم.... تقه ای به در زده شد و مهردادم با همون ابهت همیشگی وارد کلاس شد... البته برای من دیگه ترسناک نبود.... برای من جذاب بود..‌. بعد از سلام و روز بخیر، جعبه شیرینی رو گذاشت روی میز و تا خواست حرفی بزنه ، یکی از پسرا گفت: _استاد مبارک باشه... متعجب پرسید: _چی مبارک باشه؟ یکی از دخترا ادامه داد: _شنیدیم ازدواج کردین....با خانم سامری..... مهرداد نگاهی به من انداخت و بعد با خنده گفت: _متشکرم....بله همینطوره... بچه ها که تازه باور کرده بودند، هین بلندی کشیدن و بعضی از پسرا سوت و دست زدن... مهرداد فورا زد روی میز و گفت: _ساااکت....خجالت بکشین...مگه بچه شدین؟؟ یکی از دخترا گفت: _آخه استاد ما هنوز نمیتونیم باور کنیم که شما و خانم سامری باهم ازدواج کردین دلیل این حرفاشونو میدونستم... چون مهرداد یه آدم مذهبی و با ایمان بود که به هیچ وجه به نامحرم نگاه نمیکرد ولی من.... ریحانه سامری یه دختر پولدار و خوشگل و فوق العاده بی حجاب که حتی یک نماز دو رکعتی رو یاد نداره... دختری که به ماشین زیر پاش افتخار میکنه و به هیچ کس اهمیت نمیده اونوقت اینکه این دو آدم با این طرز تفکر، با هم ازدواج کنند، خیلی عجیبه... سرمو انداختم پایین... اونا که نمیدونستن ما چجوری ازدواج کردیم... من در اون اوایل، کوچکترین حسی نسبت به مهرداد نداشتم.... اما بعد ها این دل لعنتی پیش مهرداد گیر کرد.. من سعی کرده بودم موهامو بپوشونم... مانتوهای جلو بسته و بلند تنم کنم و ارتباطمو با نامحرم قطع کنم... اما از نظر دانشجوها، من همون ریحانه سابق بودم.... ریحانه ای که توی هر مهمونی شرکت میکرد و ماهی یکبار توی خونه ش پارتی شبانه برگزار میشد و اتفاقا همین دانشجوها رو هم دعوت میکرد... مهرداد نفسی کشید و با جدیت پرسید: _متوجه نمیشم....چرا شما باید تعجب کنید؟!ازدواج من و خانم سامری ایرادی داره؟! یکی دیگه از دخترا که همیشه بهم حسادت میکرد، با عشوه و پررویی گفت: _چون که خانم سامری اصلا از شما خوشش نمیومد...ایشون به قدری با شما مشکل داشت که همه ی مدارک های مهم شما رو از داخل کیفتون دزدید... برای یک لحظه، تمام دنیا روی سرم خراب شد... این دختر چرا چنین حرفی زد؟؟ تا این حد حسادت؟! کل کلاس غرق در سکوت بود... اشک توی چشمام جمع شده بود... جرات نداشتم سرمو بالا بیارم تا نگاهم به نگاه استاد بیفته.... کاش زمین دهتن باز میکرد و من رو در کسری از ثانیه، می بلعید... نگاهمو به کفشهام دوخته بودم و اشکهام بی صدا می ریختند... ردیف اول نشسته بودم و کسی نمیتونست اشک های منو ببینه.... به جز مهرداد... مطمئن بودم مهرداد دیگه بهم علاقه ای نخواهد داشت... اون حتما پیشنهاد طلاق میده... من از نظر مهرداد، حتما یه دزد بودم.... ای کاش خودم بهش میگفتم... اینقدر امروز و فردا کردم تا بلاخره یک نفر دیگه منو رسوا کرد... صدای مهرداد بعد از چند لحظه اومد که گفت: _خانم محترم...لطفا درست صحبت کنید...شما طوری حرف می زنید که انگار خانم سامری دزد تشریف دارن... کار خوبی نکردین که اینطوری درباره خانم سامری صحبت کردین.... و بعد چرخید سمت تخته و همونطوریکه داشت عنوان درس رو پای تخته مینوشت، گفت: _آخر کلاس، جعبه شیرینی رو باز کنید و از خودتون پذیرایی کنید ... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اشکهام بیشتر روی صورتم چکید...‌ _شیدا منو سرزنش نکن....همش به خاطر خودش بود‌.‌‌..شاهرخ آدمیه که کلمه ی نه براش معنی نداره.... هرچی که بخواد باید بهش برسه.... من حتی خودکشی کردم تا دستش بهم‌نرسه ولی.... _ولی بازم که رسید ریحانه...... پوفی کشید و ادامه داد: _ولش کن ریحانه، بهتره گذشته ها رو فراموش کنیم....از خودت بگووو...چه خبرااا؟ لبخندی زدم و گفتم: _خبر خوشی.‌‌. ابروشو بالا انداخت... _یه خبر خوب میخوام بهت بگم شیدا... لبخندی زد و پرسید: _چه خبری ریحانه؟ با ذوق و شوق گفتم: _فسقلی به خاله جونش سلام میکنه.... با تعجب بهم نگاه کرد... _کی ریحانه؟ فقط لبخند زدم و سرمو پایین انداختم... _چی میگی ریحانه؟منظورت از فسقلی چیه؟ با نگاهم بهش گفتم که باردارم جیغ خفیفی کشید و با خوشحالی گفت: _باورم نمیشه ریحانه... چشمامو بستم و محکم فشردم و بعد از اینکه باز کردم گفت: _حالا چرا به این زودی؟ یکم صبر میکردین‌.... _من نمیخواستم اینجوری بشه....اما حالا هم ناراحت نیستم‌‌‌.... دستمو گرفت و با لبخند آهسته گفت: _از صمیم قلبم بهت تبریک میگم و امیدوارم که فرزند خوبی به دنیا بیاری.... اشک توی چشمام جمع شد.... با نگرانی ازم پرسید: _چیشده؟؟؟ _دلم میخواست این بچه، بچه ی مهرداد بود.... و چشمامو بستم.... صورتم پر از اشک شد..‌‌. _ریحانه.... چشمامو باز کردم... _استاد رادمهر رو فراموش کن...برای همیشه.... _نمیتونم شیدا.....نمیتونم.... _به خاطر خودت، باید بتونی..... _آخه شیدا تو که نمیدونی چجوری سعی کردم از مهرداد دل بکنم و خودمو مجبور کنم که به شاهرخ علاقه مند بشم..‌.. تو که نمیدونی اون روز توی محضر، مهرداد چطوری اشک توی چشمام جمع شده بود و با التماس سعی میکرد نظرمو عوض کنه‌‌.‌.. نه به خاطر خودش، اون نگران من بود چون میدونست با شاهرخ نمیتونم زندگی کنم.... _ریحانه جان‌‌‌‌‌‌‌....بهتره استاد رادمهر رو فراموش‌کنی، چون دیر یا زود بلاخره با یک دختر دیگه ازدواج میکنه....توی این دانشگاه همه ی دخترا حاضرن باهاش‌ ازدواج کنن... سرمو انداختم پایین... با چشم های پر از اشک به شیدا نگاه کردم... _شیدا _جونم _از مهرداد برام بگو، سر کلاس چجوریه حالش.. نفس عمیقی کشید و گفت: _حالش خوب نیست ریحانه...سر کلاس گاهی اوقات نفسش بالا نمیاد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ داشتم به این چیز ها فکر میکردم که موبایلم زنگ خورد..‌. شیدا بود...‌ جواب دادم و گفتم: _سلام شیدا... با نگرانی گفت: _ریحانه الان استاد رادمهر بهم زنگ زد شماره تو رو میخواست....منم بهش دادم.... با تعجب پرسیدم: _شماره منو برای چی گرفت؟ _نمیدونم.... _باشه خودتو ناراحت نکن شیدا جان.... ازش خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم..‌‌‌.. هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که برام پیامک اومد.‌‌‌‌... از شماره ناشناس.... بازش کردم..... نوشته بود: _سلام....لطفا بیا پایین....مهرداد‌... سر جام میخکوب شدم.... توی این هوای سرد بارونی، پایین ساختمون چیکار میکرد؟ نوشتم : _سلتم آقای رادمهر...تشریف بیارید بالا... بلافاصله نوشت: _ریحانه بیا پایین... بیشتر جا خوردم‌..‌‌.اسم منو نوشته بود..‌. نگران شدم...فورا لباس پوشیدم و با آسانسور رفتم پایین ساختمون... نگهبان ساختمون فورا گفت: _خانم سامری این اقا... گفتم: _مهمان های من هستن.... سکوت کرد و چیزی نگفت.... در ورودی رو باز کردن و رفتم توی خیابون‌... ساعت ده شب بود و هوا خیلی سرد و بارونی.... مهرداد به ماشینش تکیه داده بود..... زهرا هم توی ماشین نشسته بود.... مهرداد تا منو دید، اومد سمتم و بهم نگاه کرد... پالتوی بلند مردانه تنش کرده بود و سر و صورتش خیس شده بود.... _سلام..... آهسته جواب سلامشو دادم... _تشریف بیارید منزل.... با جدیت گفت: _برای مهمونی نیومدم...اومدم فقط یه سوال ازت بپرسم‌......جوابشو باید همین امشب بگیرم.... _درخدمتم استاد.... _من فقط توی دانشگاه استادم.... با مظلومیت بهش نگاه کردم.... _درخدمتم آقای رادمهر.... _چرا منو رد میکنی ریحانه؟ مگه از یک سال گذشته تا الان مهرداد چه فرقی کرده؟ بهم بگو.... توی این دو هفته هزار جور واسطه فرستادم تا راضی بشی...اما مثل اینکه هنوز دلیلتو مخفی میکنی..‌‌. عصبانی بود.... مهرداد هیچوقت عصبانی نمیشد اما انگار این دفعه خیلی ناراحت شده..... آهسته و با صدای لرزان گفتم: _من به زهرا هم گفتم.....دلم میخواد تنها باشم....نمیخوام آدم دیگه ای وارد زندگیم بشهه.... فورا پرسید: _برای چی؟؟؟؟‌دلیلش رو بهم بگو....تا هر وقت که بگی صبر میکنم ولی میخوام خیالم راحت باشه که با ریحانه ازدواج کردم‌‌‌‌‌.... بغض کردم... هوا خیلی سرد بود و بارون تمام لباسامو خیس کرده بود.... با چشمای پر از اشک گفتم: _استاد رادمهر.....این ریحانه ای که میبینی، ریحانه ی گذشته نیست....از زمین تا آسمون‌ فرق کرده‌‌‌‌..... سعی میکرد خیلی بهم نگاه نکنه اما گاهی اوقات بهم خیره میشد‌‌.‌.. _برام اصلا مهم نیست....مهم خودتی.... با نگرانی‌گفتم: _اسناد رادمهر....من بچه دارم....نمیخوام.... حرفمو قطع کرد و گفت: _بچه تو ، ثقل بچه ی خودم... دلم‌نمیخواست مهرداد به خاطر من بچمو بپذیره..... هرچند که دلم پر میکشید تا یه بار با لبخند بهم زل بزنه..... با جدیت گفتم: _نه......جوابم منفیه....از اینحا برین.... خیلی عصبانی بود.... بارون هم شدید می بارید اما انگار مهرداد متوجه سردی هوا نمیشد.... قرآن کوچکی رو از داخل جیب پالتوش برداشت..... گرفت جلوی صورتم و با عصبانیت گفت: _به این کلام خدا قسم بخور منو دوست نداری‌‌‌....عاشقم نیستی...دلت حتی یک ذره باهام نیست......اگه اینو بگی، میرم و دیگه پیدا نمیشم....برای همیشه گم و گور میشم.... منتظر بود.‌‌‌..چیکار باید میکردم‌... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم.🙂☝️ استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس.😏 -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم.😏 -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂 یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏 _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟😕 -من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا*❤️✋ برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه.😊👌 وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر؛ اشک می ریخت،روی زمین نشست و سر بر سجده ی شکر گذاشت و به خدا گفت:" خدایا 😭😭😭خدایااااا😭😭😭خدایا شکرت،خوب ازش مراقبت می کنم،تا آخر عمر کنیزشو میکنم ." مادر تند تند خدا را شکر می کرد،انگار برایش فقط زنده بودن پاره ی تنش کافی بود،جگر گوشه اش را هر طور که باشد دوست دارد،چه حرف بزند چه حرف نزند،چه چهار ستون بدنش سالم باشد چه فلج و از اختیارش خارج. خبر چاقو خوردن علی،به گوش یکی از دوستانش که مشهد بود رسید. دوست علی،یک انگشتر شرف الشمسی را به نیت شفای اوبه ضریح و پنجره فولاد امام رضا علیه السلام متبرک کرد و سریع خود را به تهران رساند. علی هنوز در کما بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت،حتی دستانش هم کوچکترین تکانی نمی خورد. دوست علی به بیمارستان عرفان آمد،مادر را دید،بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر را به او داد تا به انگشتان نحیف و بی حس جانش بیندازد. مادر تشکر کرد و وارد اتاق شد. بعد از بوسیدن انگشتر با بسم الله انگشتر را در انگشت جانش آرام انداخت. چند لحظه ای گذشت،مادر چشمش به انگشتر خیره مانده بود،شاید به لحظه ای فکر می کرد که باید حلقه ی ازدواج پسرش را در دستش می دید اما حالا😔 نه خبری از ازدواج بود و نه چیز دیگری. ناگهان دید انگشتان بی حس و نحیف علی کمی تکان خورد، 😳مادر تعجب کرد،گمان کرد خیالاتی شده اما باز انگشتان دست علی به سمت بالا حرکت کردند. اخم های گره خورده ی مادر،با دیدن این صحنه جای خود را به شکوفه ی لبخند دادند. علی ،امام رضا علیه السلام را خیلی دوست داشت،از طرف دیگر دوست داشت نوجوانها را با امام رضا علیه السلام مانوس کند،همیشه می گفت:" مامان باید کار فرهنگی کنم،باید نوجوانها را به حرم امام رضا علیه السلام ببرم،اگه پای نوجوانها به حرم امام رضا علیه السلام باز بشه و به ثامن الحجج علیه السلام وصل شوند باقیش حله😉😉." مادر،بغض کرد،از اتاق بیرون رفت. دوست علی منتظر ایستاده بود، با دیدن چشمان قرمز مادر پرسید:" چیزی شده حاج خانم؟!" مادر با بغض عجیبی گفت:" همین که انگشتر رو دستش کردم،دستش را تکان داد😥." ادامه دارد.. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•