eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اشکهامو پاک کردم و آروم لای درو باز نگه داشتم تا ببینم رفت یا نه... از خونه بیرون رفت و با سپهر خداحافظی کرد. نفس راحتی کشیدم و بدو بدو رفتم توی اتاقم. توی اتاقم ده دقیقه ای موندم که هاجر خانم اومد داخل اتاق و گفت: _آقا سپهر با شما کار دارن. _باشه،بگو الان میام رفتم پایین و رو به روی داداش نشستم. لبخندی زدم و گفتم: _جانم داداش _ریحانه جان، دیدی که شاهرخ الان اینجا بود _آره...چطور؟ _راستش....اومده بود اینجا که تو رو از من خواستگاری کنه تعجب کردم،با عصبانیت گفتم: _بیخود کرده مرتیکه پررو... _درست صحبت کن ریحانه...من و شاهرخ از بچگی باهم دوست بودیم.. اون زماناییکه مامان زنده بود، شاهرخ و خانوادش هرسال میومدن ایران و یک ماه خونه ما زندگی میکردن... و همینطور ما هرساله میرفتیم انگلستان و منزل اونها می موندیم... بابا و پدر شاهرخ، باهم شریک بودن....مثل دو تا برادر.... اما از زمانیکه پدر شاهرخ بیمارشد، اونا دیگه ایران نیومدن...بعدشم که مامان فوت کرد و بابا هم از ایران رفت.... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _الانم سپهر بعد تقریبا بیست سال برگشته ایران... توی همه ی این سالها، وکیلش رو میفرستاد اما این بار خودش اومده .... حالا که این پیشنهاد رو داده،نباید اونو رد کنی ریحانه....میفهمی ؟؟؟ اخمی کردم و با آرامش گفتم: _من نمیخوام ازدواج کنم.. _ریحانه،دوست ندارم نه بشنوم،پس چیزی نگو... قراره دو سه شب دیگه بیان خواستگاری... _ولی داداش... _اینو گفتم تا آمادگیشو داشته باشی _خب من الان آمادگیشو ندارم _ریحانه،چه کسی بهتر از شاهرخ؟ مکثی کردم و با ناراحتی پرسیدم: _حالاچندسالشه؟ _سه سال از من کوچیکتره هین بزرگی کشیدم و باچشمانی که از تعجب گرد شده بود،پرسیدم: _یعنی ۳۱ سالشه؟ _خب آرههه با عصبانیت فریاد کشیدم: _داداش،درباره من چی فکر کردی؟‌من برم زن کسی بشم که... سپهر بلندتر از من فریاد کشید: _تو باید خوشحال باشی که شاهرخ به سرت منّت گذاشته و اومده خواستگاریت،اونوقت داری ناز میکنی؟ انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بلند کرد و گفت: _این دفعه اول و آخرت باشه که نظر میدی اشکام بی صدا روی گونه ام غلط می خوردند،چرا داداش اینجوری شده بود؟ هاجر خانم اومد دستمو گرفت و گفت: _خانم گریه نکنید با گریه بلند فریاد کشیدم: _ولم کن،دارم بدبخت میشم اونوقت میگی گریه نکنم؟ _خدانکنه خانم سپهر خطاب به هاجرخانم گفت: _ولش کن،باید یاد بگیره خوب و بد رو از هم تشخیص بده با گریه گفتم: _الان شاهرخ خیلی خوبه؟؟؟ _معلومه که خوبه...چی از این بهتر؟ چیزی نگفتم و باگریه از پله ها بالا رفتم. پریدم توی اتاقم و بلند بلند گریه کردم. این چه شانس بدی بود که من داشتم... 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با شرمندگی گفتم: _امیدوارم با دختری ازدواج کنید که شایسته باشه... لبخندی زد و گفت: _ممنونم و از جاش بلند شد... _ممنونم که وقتتون رو در اختیار من قرار دادین..‌‌‌ مکثی کرد و ادامه داد: _لطفا از این صحبت ها کسی با خبر نشه.... چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.... با عصبانیت نشستم پشت میزم و پوفی کشیدم.... از دست خودم عصبانی شده بودم... نمیخواستم پسر معاون تا این حد ناراحت بشه.... جرعه ای از قهوه مو نوشیدم و مشغول بررسی چند تا پرونده شدم.... تا ساعت سه بعد از ظهر توی دفترم بودم و سرم خیلی شلوغ بود.... تقه ای به در زده شد و داداش سپهر اومد داخل و گفت: _ریحانه جان خسته نباشی....بریم خونه... لبخندی زدم و گفتم: _ممنون داداش‌....شما برو من خودم بعدا میام... _نهار خوردی؟ _گرسنه نیستم.... با خنده گفت: _ریحانه فکر کنم میکائیل دیگه تو رو نشناسه چون اصلا پیشش نیستی... سرمو انداختم پایین و با خنده گفتم: _ای داداش از دست تو...بذار بچه یوخودتم به دنیا بیاد..‌اون موقع سلامت میکنم.... اومد داخل اتاق و ابروشو بالا انداخت و گفت: _همیشه یه جوابی توی آستینت داریا.. با خنده جواب دادم: _احتیار دارید....داریم درس پس میدیم.... نفسی کشید و گفت: _ریحانه جان....شرکت خلوته...اینجا تنها نمون....با ماشینت اومدی؟ _آره داداش... _پس آماده شو بریم... با اکراه وسایلمو جمع کردم و با داداش رفتیم توی پارکینگ... داداش سوار ماشین خودش شد و منم سوار ماشین خودم... ازش خداحافظی کردم و راهی خونه شدم... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷 باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆 هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌 چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇 خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. 👈مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم....😳😟 آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅 چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️ جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚 توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁 چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐 اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑 ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕 سوژه ی دخترها شده بودم...🙁 منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥 امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣 من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑 فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕 توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌 آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دوماه انتظار به پایان رسید و سرانجام علی مرخص شد،پرستاران خیلی خوشحال بودند که علی حالش خوب شده بود،بقول حاج آقا صدیقی:" علی مقاومتر از این حرفهاست که اتفاقی براش بیفته." مادر،لباس بیمارستان را از تن جانش در اورد،قربان صدقه اش می رفت و می گفت:" مبینا بچه ام دلش برای داداش علی اش یه ذره شده؛ دلش لک زده واسه دیدن داداش خوشگلش." علی لبخند می زد و سر تکان میداد، او هم دلش برای یگانه خواهرش تنگ شده بود،یگانه خواهری که تنهایی هایش را با آمدنش به دنیا خاتمه داده بود و شده بود مونسش،اما نگران بود که دیدن حال و روزش، مبینا را افسرده کند و در آینده اش تاثیر منفی بگذارد. علی خود را در مقابل مبینا مسئول می دانست و خیلی نگرانش بود،بهر حال این علی با آن علی دوماه قبل خیلی خیلی فرق کرده بود. آن علی جوانی با قدی رعنا و اندامی مناسب و با موها و ریش های تیره رنگ و پر پشت با صورت و چهره ای شاد و خندان از در خانه بیرون آمده بود در شب نیمه شعبان، و با صورت و لباسهایی غرق به خون وارد بیمارستان عرفان شده بود و حالا بعد دو ماه، با صورتی نحیف و سر و ریش تراشیده شده به خانه می رفت،آن هم نه با پای خودش،بلکه با ویلچر او را از بیمارستان به خانه بردند،تیغ نابرادر،کمرش را خم کرده بود. 😔 بالاخره مادر و پدر به همراه علی و دوستانش به خانه رسیدند. فضا پر بود از بوی اسفند،مادر بزرگ دور سر نوه اش اسفند می چرخاند و قربان صدقه اش می رفت. خانه شلوغ بودو همه خوشحال بودند از بازگشت علی. انتظار مبینا هم برای دیدن برادر و مادرش به پایان رسید،در این دو ماه اندازه 20 سال دلتنگشان شده بود. با شنیدن صدای مادرش و ذکر صلوات ،خوشحال به طرف در ورودی خانه رفت.😃 _آخ جون داداش علی ام اومده 😍😍... اما با دیدن علی دهانش باز ماند و چشمانش گردشد. 😳😲 با نگرانی فرد روی ویلچر را نگاه کرد و گردن می کشید و تا انتهای کوچه را نگاه می کرد،انگار منتظر آمدن کسی است، مادر خندید و گفت:" سلام دخترم، سلام مامانی داداش علی اومده." اما مبینا خودش را از علی عقب می کشید،آخر خواهر برادر را نمی شناخت. مبینا علی را هیچ وقت اینطور ندیده بود‌. علی آغوشش را باز کرد اما مبینا تمایلی نداشت که به آغوشش برود و حتی برادرش را ببوسد. ناگهان مبینا داد زد:" نه😨 این کچله ،داداش من نیس،داداش علی من مو و ریش داشت، این کیه دیگه؟!" و با صدای بلند گریه می کرد و بهانه ی داداش علی اش را می گرفت:" 😭😭من داداش علی ی خودم و می خوام 😭😭😭داداش علی خودم 😭😭😭😭😭😭😭😭." چشمان علی پر از اشک شد،با صورتی لمس که یک طرف آن در اختیارش نبود و صدایی گرفته، تلاش می کرد خواهرش را متقاعد کند که همان داداش علی قبل خواهد شد،حتی بهتر از داداش علی قبل. مادر دلش از دیدن این صحنه کباب شده بود،اگر روزی در روضه ها شنیده بود که حضرت زینب سلام الله علیها برادر بزرگوارشان را در گودی قتلگاه نمی شناخت، امروز با دیدن رفتار مبینا آن را با تمام وجودش درک کرد. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•