💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_پنجم فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عمیقی موج می زد. دستش را فش
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل اول
#پارت_ششم
چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . هر وقت که عصبی بود ، رانندگی اش بد می شد . به اولین پارکی که رسیدیم ، نگه داشت . پیاده شدیم و در
گوشه خلوتی نشستیم . دستش را گرفتم و گفتم :
-چرا این کارها را می کنی مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي می کنی؟!
باریکه اشکی از کنار چشمهایش بیرون زد که دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد .
-برگرد خانه مادر ! برگرد سر زندگیمان .هنوز هم خیلی دیر نشده .
-دیگه فایده نداره ! من نمی توانم با آبرو و حیثیت کاریم بازي کنم.
از این حرفش ناراحت شدم . حالا دیگه من بودم که صدام رو بلند کردم .
-حالا فهمیدین چرا من از کارتون خوشم نمی آد ؟! براي این که این کار لعنتی ، شما رو
از ما جدا کرده ، به خاطر اینکه مادرم رو از من جدا کرده به خاطر این که شما رو از پدر جدا کرده ، حالا هم داره باعث میشه که خانواده ما کاملًا از هم بپاشه .
مادر لبخند تمسخر آمیزي زد، جمله اول را هم به آرامی گفت :
-نه دختر ! اشتباه تو همین جاست !
وبعد از آن بود که او هم فریاد زد:
-مسئله کار من فقط یه بهانه ! پشت اون چیزهاي خیلی مهم تر دیگه اي هست که سال هاست در دل هامون مخفی بوده و ما ندیده گرفته بودیمش . اما حالا وقتشه که هر کس تکلیف خودش رو روشن کنه. اون پدر خودخواهت باید بفهمه که یه من ماست ، چقدر کره داره .
من از جایم بلند شدم . مادر داشت ادامه می داد :
-باید بفهمه که منم براي خودم شخصیت دارم . براي خودم کسی هستم . چیزي دلم را چنگ می زد . مادر هنوز هم حرف می زد :
-باید بفهمه منم وجود دارم .منم"هستم . "منم براي خودم حق تصمیم گیري دارم .
دیگر طاقت نیاوردم . نه فریادي کشیدم و نه صدایم شبیه جیغ هاي دخترانه بود، حتی آهسته تر و فرو خورده تر از همیشه بود. بغض بود که باعث می شد صدایم درست از حنجره خارج نشود :
-باشه مادر! باشه! هر جور که دوست دارین رفتار کنین . شما برین دنبال کار و شهرتتون . پدر هم بره دنبال رفقا و کامپیوترش ! ... اصلًا یه کبریت بردارین و با یه کمی بنزین هم زندگیتون و هم منو آتش بزنین . این طوري هر دو تون راحت می تونین به علاقه ها و شخصیت تون برسین .
جمله آخر را در حالی گفتم که تقریباً در حال دویدن بودم . با چنان سرعتی از مادر دور شدم که هاج و واج ماند . حتی برنگشتم تا نگاهی به پشت سرم بیندازم . بیرون از پارك نفسی تازه کردم و دوباره راه افتادم ؛ این بار آهسته تر و بی هدف تر.
جایی براي رفتن نداشتم ......
پایان فصل اول
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
"برخورد درست هنگام عصبانیت!"
🍃 این تکنیک به شما کمک میکند تا عیب جوییهای بیدلیل را دفع کنید. چون عیب جویی باعث میشود عصبانیت همسرتان اوج گرفته و اوضاع بدتر شود...😐
👈 به جای بحث کردن با همسرتان درباره موضوع پیش آمده سعی کنید او را از فضای عصبانیتش منحرف کرده و وارد جاده مه آلود کنید.👌
👈 به طور مثال وقتی او به خاطر خودپسندی شما عصبانی است به او بگویید: «موافقم بعضی وقتها درباره عواقب کارها فکر نمیکنم اما در این راه سعی خودم را بیشتر میکنم»😃
👈 یا اگر او به خاطر تأخیرتان عصبانی است به جای دلیل آوردن تنها به او بگویید: «میدانم تأخیر داشتهام سعی میکنم همین امروز این مسئله را طور دیگری جبران کنم.»😊
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
نکات #همسرداری
#چگونه_همسرتان_را_صدا_بزنید
❣️وقتی همسرتان شما را صدا میزند با علاقه به او جواب بدهید ! 👌
مثلا به جای گفتن :
“هااان !؟” یا گفتن یک “بله” خالی به او بگویید : 👇
“بله عزیزم”، “جان دلم” یا “جانم”. ❤️
مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن، خودتان هم احترام می بینید.👍
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانوما_بدونن
❌گوش شنوا و سنگ صبورش باشید :
مردا وقتی مشکلی ذهنشون رو درگیر میکنه مخصوصا اگه خودشون #مقصر باشن خیلی گیج و #سردرگم میشن
اگه خواستن باهاتون صحبت کنن اصلااااا #سرکوفت نزنید، جوری رفتار کنید که غرورش نشکنه و بهش بگین که هیچ اشکالی نداره اگه اشتباهی کرده و شما #همراهیش میکنید تا باهم اون مشکل حل بشه
مردا خیلی علاقه دارن که بشنون زنشون بگه که همراهیشون میکنه مخصوصا در برابر #مشکلات - این رو به شخصه تجربه کردم و خیلییی اهمیت داره که به زبون و با #مهربانی بگید که عزیزم #اشکالی نداره با هم حلش میکنیم😍
حالا شاید اصلا شما کاری هم از دستتون بر نیاد و همسرتون به تنهایی مشکل رو حل کنه ولی همینکه این جمله رو به #زبون بیارید انگار روحش رو در آرامش قرار دادید و اینجوری #راحتتر میتونه فکر کنه و مساله رو حل کنه...👌
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
اگر دیگران با شما
با #عشق و #احترام رفتار نمی کنن
برچسب قیمت خود را بازنگری کنید.
احتمالا قیمت ناچیزی
برای خود قائل شده اید.
این شما هستید که
با پذیرش رفتار آدم ها به آنها
ارزشتان را گوشزد می کنید.
از بخش اجناس تخفیف دار جدا شده
و در پشت ویترین اجناس گران بها قرار بگیرید!
نتیجه اینکه
بیشتر برای شخصیت خود ارزش قائل شوید!
اگر شما برای خودتان این ارزش را قائل نشوید، هیچ کس دیگر هم ارزشی برایتان قائل نمیشود.
#اعتماد_به_نفس
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همیشه و #هیچ_وقت گفتن ممنوع
👈تو هیچ وقت سروقت نیستی!
👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم
👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی
👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند.
🔵وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند.
❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود.
👈چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند.
وقتی با جای اینکه بگویید:
⭕️«لطفا زباله ها را بیرون ببر»
می گویید:
❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟
⚠️نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود!
❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.»
اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#والدین بخونن
امیرالمؤمنین علیه السلام:
كسى از شما نبايد دخترش را شوهر بدهد تا اين كه نظر او را در باره خودش جويا شود؛ چرا كه او خواسته خودش را بهتر مى داند… و اگر رضايت نداد، نبايد او را به ازدواج [آن فرد ]در آورد
لا يُنكِح أحَدُكُمُ ابنَتَهُ حَتّى يَستَأمِرَها في نَفسِها ، فَهِيَ أعلَمُ بِنَفسِها … وإن أبَت لَم يُزَوِّجها
دعائم الإسلام ج 2 ص 218
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴 ابتکار قهر نکردن
💠 وقتی روابط شما خوب و صمیمی است چند دقیقه وقت بگذارید و از تمام صفات زیبا و مثبتی که در همسرتان وجود دارد و به ذهنتان میرسد فهرستی تهیه کرده و روی کاغذ بنویسید.
💠 اگر روزی در زندگی مشترکتان در برخی شرایط از دست او دلخور و ناراحت شدید و روابط شما تیره شد این فهرست را خوانده و بر روی صفات خوبش در لحظات دلخوری خود، تفکّر کنید تا به تدریج و به آرامی ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او نرم گردد.
💠 با اینکار جلوی جولان دادن شیطان را گرفته و از ایجاد کینه، تنفّر و #قهر جلوگیری مینمایید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_ششم چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . ه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_هفتم
فصل دوم
... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بود ، پس چرا به خانه بروم ؟! مادر که به خانه مادربزرگ می رود . پدر هم یا در شرکت است یا با رفقایش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم . سرگردان در خیابان ها قدم می زدم . حتی چند بار هم به فکرم رسید که فرار کنم . از این خانه لعنتی فرار کنم و بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد . دست هیچ کس هم به من نرسد .
اما وقتی که چند جوان با ماشین هاي شیک شان برایم می ایستادند یا بوق می زدند، این راه هم به نظرم مناسب نیامد . عواقبش از همین حالا معلوم بود . حالا دست کم اگر پدر و مادر نداشتم ، اما شخصیت ، شرافت و آبرو داشتم . بعد از فرار حتی این ها را هم از دست می دادم . آن وقت دیگر هیچ چیز نخواهم داشت !
وقتی به خانه رسیدم شب بود . نمی دانم چگونه به خانه رسیدم ، فقط زمانی سرم را
بالا آوردم و متوجه شدم که جلوي خانه ایستاده ام . هوا تاریک بود و خانه خالی و سوت و کور . با همان لباس ها افتادم روي تخت . چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم . در همین موقع ، به یاد اطلاعیه اردوي دانشگاه افتادم .
از بس اعصابم ناراحت و افکارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش کرده بودم . شاید هم به همین علت بود که وقتی اطلاعیه اردو را دیدم ، توجهم را جلب نکرد. اصلًا آن موقع چنین سفري برایم مهم نبود . اما حالا نه! بیش تر از همیشه به چنین اردویی احتیاج داشتم ! جایش برایم مهم نبود . فقط دلم می خواست بروم .
بالاخره هم این قدر به فکرم فشار آوردم تا این که یادم آمد تاریخ حرکت صبح فرداست . بعد از آن بود که با خیال راحت و فکري آسوده خوابیدم .
این آسودگی با خوابی که دیدم ، ادامه پیدا نکرد . عجیب و تکان دهنده بود .
ترسیده بودم ؛ انگار از مادر فرار می کردم . هیچ راهی براي فرار نداشتم . به جز یک بالن.
دلم می خواست می توانستم سوارش شوم . می توانستم پرواز کنم و از زمین دور شوم . میان آن ابرهاي پشمکی و آسمانی که متعلق به پرنده ها بود بروم . ترس مثل
بندي پاهایم را بسته بود . چیزي بود که دلم را آشوب می کرد. اگر دچار حادثه شوم چه؟ راه دیگري هم نداشتم ، باید سوار می شدم . باید می رفتم . باید پرواز می کردم . از این زمین دور می شدم . حتی از پدر و مادر هم دور می شدم .
دلم می خواست بدانم در آسمان بودن چه حسی دارد . بی معطلی خودم را به بالن رساندم . به محض رسیدن و سوار شدن ، بالن از جایش حرکت کرد . هر چه بالن بالاتر می رفت، احساس ترس و تردید من هم کمتر می شد . آن پایین همه چیز کوچک کوچک بود. حتی فاصله ها هم کم می شد . بخصوص فاصله بین پدر و مادر که هر لحظه کمتر می شد . خورشید را دیدم که مرتب به او نزدیک می شدم ؛نزدیک تر و نزدیک تر . هر چه بالن بالاتر می رفت به خورشید نزدیک تر می شد . دلم از شادي و خوشحالی مالش می رفت .
کاش مادر می دید که چقدر به خورشید نزدیک شده ام . دوباره پایین را نگاه کردم . مادر داشت از جلوي چشمانم محو می شد. ترس برم داشت . دلم می خواست مادر کنارم بود ، اما او پایین بود و دستم به او نمی رسید .
هر لحظه بیشتر از جلوي چشمانم محو می شد می شد . با تمام قدرت فریاد زدم
« ! مادر ! مادر »
از صداي خودم بیدار شدم . صبح وقتی که بیدار شدم، پدر رفته بود.
آشفتگی تخت نشان می داد که پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است . با عجله ساك و لباسهایم را جمع و جور کردم .
خواستم در یادداشتی همه چیز را شرح دهم . اما حس خاصی مانعم می شد :«حالا که آنها به فکر تو نیستند ، تو هم به فکر آنها نباش .بگذار نگرانت شوند؛ بلکه کمی تنبیه شوند » .
ساکم را برداشتم و با عجله از خانه بیرون زدم . یادداشتی هم گذاشتم « من به مسافرت می روم» فقط همین !
وقتی به دانشگاه رسیدم ، فقط مسئولان اردو آمده بودند . به یکی از آن ها گفتم که براي ثبت نام اردو آمده ام . کمی جا خورد .
- امروز که دیگه روز حرکته ؛ نه روز ثبت نام ! ثبت نام ده روزه که تموم شده.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
امام على عليه السلام:
خوشرفتارى، بر محبّت دلها مىافزايد
حُسنُ الصُّحبَةِ يَزيدُ في مَحَبَّةِ القُلوبِ(غررالحكم، حدیث4812)
💠 یه دستور العمل خوب!
خیلی وقت ها شده خانم ها از این گله مند هستند که چرا محبت همسرمون کم شده.
وقتی دقیق بررسی می کنیم و روی عواملش تامل می کنیم، می بینیم بخش زیادی از این بی مهری بر میگرده به خود خانمها!
چون بخاطر مشغله و خانه داری، فرزند داری و کم بودن تفریح و ... اونجوری که باید با شوهرانشون خوش رفتار نیستند و به این نکته هم توجه ندارند.
از طرفی هم آقایون در طول زندگی فکر می کنند که همسرشون محبت لازم رو ندارند باید به رفتار خودشون نگاه کنند. چرا که خوش رفتاری ، محبت رو در دل زن و مرد تثبیت میکنه و نگه میداره و از این مهمتر، خوش رفتاری محبت رو شاداب و سرزنده نشون میده.
خانوما آقایون
با هم خوشرفتار باشیم 🌸
حجت الاسلام #مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_هفتم فصل دوم ... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بو
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_هشتم
- حالا اگر امکان داره لطفی بکنین ، ببینین راهی هست که من برنگردم .
- باشین تا ببینم می شه فکري براتون کرد یا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخیره ها می نویسم ، اگر شانس بیارین و دو نفر از کسانی که ثبت نام کردن ،نیان، آن وقت می تونین با بقیه همراه بشین .
- چرادو نفر؟
- براي این که یه نفر دیگه هم قبل از شما اسمش را در ذخیره ها نوشته . شما یه گوشه منتظر باشین تا ببینم چی می شه!
ساکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . روي یکی از نیمکت هاي محوطه نشستم تا ببینم سرانجامم چیست . فکر زندگی گذشته و آینده مبهم چنان مرا مشغول کرده بود که اصلًا متوجه گذشت زمان نشدم . کم کم ، دیگران هم آمدند. مسئولین اردو به همه طرف می دویدند. در آن میان یکی بود که خیلی از کارها به او ختم می شد. همیشه هم اطرافش شلوغ بود. یکی صدایش کرد « فاطمه»!
فهرست اسامی هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمی آمد که منهم جلو بروم. ولی دلم می خواست زودتر وضعیتم مشخص شود. دلشوره عذابم می داد. تصمیم خودم را گرفتم و رفتم جلو.
- بالاخره تکلیف من چی شد؟ این را بلند گفتم.
آن قدر بلند که خودم هم از صدایم تعجب کردم. اما فاطمه اصلًا از صداي بلندم جا نخورد.
- چی شده عزیزم؟
از این همه خونسردیش لجم گرفت.
- بالاخره منو می برین یا نه؟
خانم « مریم عطوفت » ؟- چند لحظه اجازه بدین!
و بعد برگشت به سمت دختري که تا قبل از رسیدن من باهاش حرف می زد.
- سمیه جان! منم می دونم که راننده گفته ماشین مشکل داره. گفته اگر عیبی هم پیدا کنه مسئولیتش با اون نیست. ولی چیکار می شه کرد؟ دیگه حالا براي عوض کردن ماشین یا هر کار دیگه اي دیره!
دختري که اسمش سمیه بود، همان طور که به حرفهاي فاطمه گوش می داد، کمی چادرش را جمع کرد. پسري از کنار ما رد می شد که نگاهش بیشتر به یک مگس مزاحم می رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت.
- و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخیره هاست. باید منتظر بشین تا بچه ها سوار شن. اون وقت مشخص می شه که جاي خالی داریم یا نه! اگر جاي خالی داشته باشیم، خوشحال میشیم که در خدمت شما باشیم.
صداي تند و عجولانه یک نفر دیگر، صحبتهاي فاطمه را قطع کرد.
- فاطمه! آقاي پارسا می گن پس چرا معطل هستین؟ بچه ها سوار شن راه بیفتیم. اگر دیرتر بشه، ممکنه به اشکال بخوریم.
فاطمه در حالی که زیر لب غرغر می کرد از کنار من رفت: «خوبه که همه تقصیرها هم به گردن خودشونه!»
دوباره تنها شدم. ساکی را که روي شانه ام بود پرتاب کردم روي زمین. همان وقت بود که دختري توجهم را جلب کرد. نمی دانم به خاطر تنهایی اش بود یا رنگ و مدل مانتویش. من خودم یک مانتوي این مدلی داشتم که براي عروسی دختر دایی رضا خریده بودم. بابا هیچ وقت نمی گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. می گفت این مانتوها مخصوص مهمانی رفتنه نه دانشگاه! نگاهش به جاي مبهمی خیره بود.نگاهش برایم آشنا بود. اما چیزي به یاد نیاوردم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_نهم
دختر هم خیلی زود از جلوي نگاهم رد شد.
فاطمه جلوي در اتوبوش ایستاده بود و با حرارت با کسی حرف می زد. رفتم جلوتر و رسیدم به او. گفتم:
- خانم تا کی باید صبر کنم؟ این بار دیگر صدایم بلند نبود. بغض کمی هم صدایم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمی زد و گفت:
- الان وضعیتتون مشخص می شه. اون خانمی هم که اسمش جلوي شما بود، آمده!
- ولی من الان سه ساعته که این جا معطلم! اون تازه آمده!
- به هر حال اسم ایشان جلوي شماست. در صورتی که تا پیش از این اسمتون در ذخیره ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري که کنار دستش بود.
- بیا عاطفه جان! شما این فهرست رو بگیر ببر توي اتوبوس، یه آمار از بچه ها بگیر. ببینم کیا نیومدن تا تکلیف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من.
- راضی شدي عزیزم؟ الان همه چیز معلوم می شه.
عاطفه، دختري که رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ایستاد و از همان جا فریاد زد:
-فقط یه نفر نیامده. و خیلی تند از پله هاي اتوبوس جست زد پایین، با آن قد و قامت ریزه اش، حرکاتش بیشتر به پسرها می رفت تا دخترها...دوید و آمد کنار ما.
- خاله جون! یه نفر جا داریم. براي اولین بار از وقتی دیده بودمش، فاطمه ناراحت شد. این را از نگاهش فهمیدم و چروك هاي پیشانیش. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. البته خیلی هم طول نکشید،
فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخیره داریم و فقط یه جاي خالی.
عاطفه همان طور که با فهرست اسامی بازي می کرد، ادامه داد :
- پس فقط یکیشون رو می تونیم ببریم! انگار نمی توانست آرام بگیره:
- بله؛ ولی کدوم یکی رو؟!
سکوت عاطفه و فاطمه نشانگر این بود که هر دو به حل این مشکل فکر می کنند. اما این سکوت زیاد هم طولانی نشد. صداي عصبی و لحن ناراحت سمیه آن را قطع کرد.
- فاطمه! فاطمه! مگر این خانم که اینجا ایستاده، این همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتین اون خانمی که تازه اومده جاي ایشون رو بگیره ؟
از این که بالاخره کسی پیدا شده بود که مرا تحویل بگیرد، مرا نادیده نگیرد، خوشحال شدم،اما جواب فاطمه بازهم ناامیدم کرد.
- می گی چه کار کنم؟
- برو پیادش کن!
- زائر امام رضارو؟!
- اما فاطمه جان! این خانم از ظهر تا حالا این جا ایستاده، کلی ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همین راحتی ردش کنیم؟
- نه!
- پس چی؟
سکوت فاطمه نشانگر استیصال او بود.
دختري که از ظهر تا حالا این قدر دویده بود، حرف زده بود، حرف شنیده بود و مرا معطل کرده بود، داشت مستاصل می شد. عاطفه می خواست با ارائه یک راه حل مسخره، مشکل را حل کند:
- بد نیست اون خانم رو هم صدا بزنیم بیاد پایین. بگیم خودشون دو تا با همدیگه توافق کنن تا یکیشون رو ببریم. سمیه بازوي فاطمه را گرفت و کشید طرف اتوبوس.
- تو اصلًا بیا و ببین اون با چه وضعی و چه شکلی توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببین اصلًا ما تا آخر اردو می تونیم با اون کنار
بیاییم؟!
بی اختیار به دنبال آن ها کشیده شدم. از پله هاي اتوبوس بالا رفتیم. فاطمه و سمیه جلویم ایستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلی راننده. احتیاجی به جستجو نبود؛ کسی که جاي من نشسته بود، همان دختر تنهایی بود که مانتویش مدل دار بود. ردیف پنجم، کنار شیشه نشسته بود. یک آینه گرد جیبی دستش گرفته بود و با دست دیگرش هم موهایش را به دور انگشت هایش می پیچاند و رها می کرد. داشت فیلم بازي می کرد. می خواست خودش را خونسرد و بی خیال نشان بدهد. یعنی که اهمیتی به حضور ما نمی دهد، ولی اهمیت می داد. یک بار سعی کرد نگاهی به سمت ما بیندازد. همان موقع بود که شناختمش. از نوع نگاهش!
نگاهش تیز و برنده بود، مثل تیغ! همان نگاه بود که به یادم آورد او جسورترین دختري است که دیده ام و این که من به او مدیونم. به خاطر روزي که از دانشگاه بر می گشتم و پسري مزاحمم شده بود.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚