8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
از لحظهای که قرص خورشید در افق پایین میرود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو میشود.
این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#اللّهمَّعَجِّللِولیِّکَالفَرَج
حاج اقا رحیم ارباب :
آسيد جمال نامهاي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که:
در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی
@tareagheerfan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه دیدن امام زمان عجل الله
🎙#استادعالی
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از :صلوات
#ابوالحسن_ضراب_اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
اخبار💯
نیازمندیها♨️
اطلاعرسانیها✅
حواشی💥
و مصاحبههای اعضای باغ انار را اینجا بخوانید🎙🍃
برای ارتباط با خبرنگار، به آیدی زیر پیام دهید👇🍃
🆔️ @Amirhosseinss1381
در ضمن، هریک از شما میتوانید خبرنگار باشید😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم میکند:
#تا_آخرین_نفس 🍃
داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوستهاند... 🖇
قسمت دوم: #حبیب_دل✨
شیخ به چه قیمتی از اهل و عیالش میگذرد و راهی این سفرِ شاید بی بازگشت میشود؟ برای دیدن ادامهٔ ماجرا، همراه ما باشید🌻
#درختانه_سخنگو
#درختان_سخنگو
#باغ_انار
@anarstory
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 47
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به حضرت ام کلثوم سلام الله علیها
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
#تو_مجنون_نیستی💔
#صدویازده
قرار بود آخر ماه اسفند اسباب کشی کنند. خانه جدیدشان را دیده بود و از حیاط طرح زدن برای آن را شروع کرده بود. کار با خانم میرزایی سرش را شلوغ کرده بود، همکارش، طراحی مشهور بود و بیشتر کسانی که دنبال طراحی خانه و دکراسیون بودند او را می شتاختند و بخاطر همین سفارش های زیادی را قبول می کرد. می گفت:
- من دستم فرز شده، تو دو هفته یه خونه تقریبا بزرگ رو تحویل می دم! تو هم باید همین بشی!
افراد زیادی را هم می شناخت و بدون حسادت و در نظر گرفتن اینکه روزی شاید تمنا رقیب سرسختش شود، او را به همه معرفی می کرد. خانم میرزایی برایش توضیح داد:
- برای خودت یه سبک خاص، یه امضاء خاص داشته باش! بذار کسی که دوبار کارت رو دیده بار سوم نگفته بگه: عه این که طرح تمنا جوادیه!
لحن جمله را انقدر زیبا تقلید کرد که تمنا به خنده افتاد. میرزایی چشم گرد کرد و پشت لبش باد جمع کرد.
- نخند بچه! یاد بگیر...
تمنا دست بلند کرد و گفت:
- چشم خانم؛ ولی امضا یعنی چجوری؟
میرزایی دستی به گونهاش کشید و لب هایش را به داخل جمع کرد.
- ببین می تونه یه سری رنگ ها یا مثلا یه نوع و سبک کاغذ دیواری خاص باشه! پیداش می کنی کم کم شاید هم یه سری لوازم تزیینی باشه!
تمنا مدادش را توی موهایش فرو برد و گفت:
- خب واسه این کار جدیدمون چیکار کنیم؟ امروز ۱۵ست باید ۳۰ تحویل بدیم؟
میرزایی سر تکان داد و گفت:
- آره، قول دادم! خدا کنه تموم بشه...
تمنا شانه بالا انداخت و گفت:
- می دونی؟ من اصلا دوست ندارم واسه اینایی که ماهی یه بار دکور عوض می کنن و وسایل، کار کنم؛ اسرافه اصلا!
میرزایی چیزی نگفت. تمنا شانه بالا انداخت و بیشتر توضیح داد:
- بچه که بودم یه برنامه می ذاشت یادم نیست اسمش رو ولی با وسایل دور ریختنی دکور می زدند! من واسه اونا اومدم تو این کار!
همکارش خندید و گفت:
- خب برو تو کار دکور مغازه و شرکت و مطب... خونه رو هم شرط بذار برای هر نفر فقط یه بار طرح می زنی! سعی کن خیلی خاص کار کنی تا برای همون یه بار به سختی وقت بدی!
تمنا ایستاد و کش و قوسی به بدنش داد:
- نمی ترسی که جاتو بگیرم!
میرزایی قهقهه زد و گفت:
- عزیزم، من مشتری های خاص خودمو دارم! نه نمی ترسم... کسی که به کار من اطمینان داره، به بهتر از من هم کار نمی ده! امتحان کردم دیگه.
میرزایی چه اعتماد به نفسی داشت. چقدر به کارش مطمئن بود. چقدر محکم بود و در عین غرور متواضع بود. تمنا فکر کرد پس او هم می تواند بهترین خودش شود. از این جا که ایستاده می توانست بهتر باشد.
- خب...
میرزایی بود درحالی که می ایستاد گفت:
- خونه اون رو خودم طرح می زنم؛ اما برای تو یه کار دیگه دارم! بریم تا بگم!
توی ماشین میرزایی نشست و نگاهی به دست و پای او که با مهارت رانندگی می کرد انداخت:
- منم از اسفند می رم کلاس رانندگی مثل شما حرفهای میشم؟
- آره چرا نشی؟ فقط تمرین نیاز داره! من اولا انقدر داغون رانندگی می کردم که دلت بخواد! تازه الان یه ماهه خیلی خوب پارک دوبل یاد گرفتم!
توی راه باهم صحبت می کردند و میرزایی بازهم از فنون کارشان می گفت و تمنا گوش می کرد. استاد خوب کسی را همکارش کرده بود. لحظاتی بعد توی یک کوچه و زیر یک درخت سرو پارک کرد و با لبخند گفت:
- بپر پایین!
پیاده شد و پشت سر میرزایی از جوی گذشت و وارد یک کودکستان شد. ابروهایش بالا پریدند یعنی اینجا چکار داشت؟
صدای شعر خواندن بچه ها حیاط مهدکودک را برداشت بود. تعحب جای خودش را به لبخند داد. دنیای بچه ها خیلی پاک و دوست داشتنی بود. مگر می شد کسی صدای زندگی بشنود و لبخند نزند؟
- اینجا یه مهدکودک خیریه است، برای کسایی که یکم مشکل مالی دارن، حتی تا پول سرویس رو نمیگیرن! خیلی کادر فعال، مهربون و خوبی هستن!
سرش را تکان داد و وارد راهروی مهد کودک شد. لبخند روی لب هایش عمیق تر شد. تم راهرو برف زده و زمستانی بود. جذاب حتی برای او که از نوجوانی هم گذشته بود.
- هر فصل دکورشون عوض می کنن، نمی دونم دقت کردی یا نه، بچه ها بعد یه مدت از مهدکودک و مدرسه و اینا دلزده میشن و نمی رن! ولی با کار اینا بچه ها مشتاق میشن.
تمنا سرش را تکان داد و هر دو وارد دفتر مهد کودک شدند. جالب بود بر عکس همه مدرسه ها و مهدکودک ها دفتر آن هم کودکانه و زیبا بود. میز و صندلی های رنگی، به رنگ میوه های زمستانی.
دو زن پشت میز نشسته بودند، ایستادند و با لبخند خوش امد گفتند. میرزایی روی صندلی نشست و گفت:
- خانم قاسمی، تمنا جان همکارم! امسال با شما همکاری می کنن!
قاسمی سر تکان داد و گفت:
- چه عالی!
میرزایی سر تکان داد و گفت:
- تمنا جان ذوق زیادی داره و قول می ده با وسایل تو انباری براتون یه تم بهاری زیبا طراحی کنن! اگه راضی بودید ازشون دیگه باهاش قرار داد ببندید!
قاسمی با ذوق گفت:
- اگه اینطوری باشه خیلی خوبه!
#سراب_م✍🏻
🥀@hayateghalam🥀