eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
828 عکس
376 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم. احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت. فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد. قلبم به تپش افتاده بود. لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد. از خجالت داغ شدم. وسط بیابان جای این کار ها بود؟ احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود. با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت: خیلی دوست دارم رقیه. قلبم دیوانه وار می تپید. از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم. این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟ به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم. من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد. به صورتم دست کشید و گفت: چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت. انگار خواب و رویاس هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده. او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟ در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم. بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم. این سکوت و این خجالت حق او نبود. ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم. هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟ این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟ باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم. باید برایش دلفریب می بودم. به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم. آرامش زندگی خودم بیشتر می شد. وقتش بود که برایش دلبری کنم. حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم. من زنش بودم. از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد. آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم. سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم. سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم: شما خواب نیستی بیدار بیداری من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته احمد از حرفم به خنده افتاد. گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت: الهی قربونت برم عروسک من ببخشید اگه دردت اومد. قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم. حرف بدی زدم؟ مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم. لبخند خجولی زدم و گفتم: نه منظورم این نبود. زیاد دردم نمیومد. بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای جان کندم ... چقدر گفتن این حرف ها سخت بود. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️