eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
836 عکس
380 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 179 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به بانوی گرانقدر حضرت ام‌البنین ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر از اتاق بیرون آمد و تمنا در را پشت سرش قفل کرد. نگاهی به دور و بر انداخت. جز سوئیت آن‌ها یک سوئیت دیگر هم بود و یک خوابگاه پنجاه تخته. به سمت راه پله راه افتاد. نگهبان همان حالت قبل را داشت و جدول حل می‌کرد. با شنیدن صدای پای حیدر سر بلند کرد و لبخند زد: - چیزی لازم دارید؟ آخرین پله را پایین آمد و رو به روی او ایستاد. پلک زد و گفت: - رستوران این نزدیکی هست؟ نگهبان سر تکان داد و گفت: - هست، شما بفرمایید بالا، من زنگ می‌زنم میارن. صدای اذان توی سالن پیچید و نگهبان ادامه داد: - تا نماز بخونید شامم می‌رسه. حیدر تشکر کرد و برگشت طبقه بالا. کوتاه به در زد. چند لحظه بعد صدای جدی تمنا از پشت در آمد: - بفرمایید؟ حیدر گفت: - منم تمنا جان. در آهسته باز شد و حیدر پا به داخل سوئیت گذاشت؛ در که بسته شد، تمنا مقابل چشمش ظاهر شد. به دیوار چسبیده بود و نگاهش به حیدر بود. شوهرش توی این یک هفته او را با این لباس‌ها ندیده بود. بلوز کوتاه یاسی و شلوار دم‌پای همرنگش. روی بلوز یک زنجیر طلایی خورده بود و یقه‌ی آن پاپیون خورده بود. چادر سفید آزادانه روی سر تمنا بود. آنقدر نگاهش را به او دوخت که تمنا خجالت زده سر پایین انداخت. دستانش ناخودآگاه بالا آمدند؛ پایین چادر را بهم نزدیک کرد. - چرا زود اومدی؟ - برم بعدا بیام؟ تمنا سر بلند کرد؛ وقتی می‌خواست حیدر را نگاه کند گردنش درد می‌گرفت. خندید و رک گفت: - می‌شه تو سرویس بیرون وضو بگیری و بیای؟ - باشه... هرچی تو بخوای. تمنا لب بهم فشرد و گفت: - کلیدم ببرید. در از اون سمت بدون کلید باز نمیشه. حیدر کلید را از پشت در برداشت و دوباره بیرون رفت. در که بسته شد، تمنا چادر را از سر برداشت و رو جا لباسی پرت کرد. خودش هم دوید سمت سرویس. صورتش را آب زد و با سرعت وضو گرفت و چادرش را برداشت و دوید سمت اتاق خواب. شانه‌اش را از روی تخت برداشت و تند تند کشید میان موهایش. قلبش تند تند می‌زد. صدای باز شدن در پیچید توی سرش، هین بلندی کشید و شانه را پرت کرد روی پاتختی. دور خودش چرخید. دستش شروع کرد به لرزیدن. دست روی قلبش گذاشت و توی ذهنش گفت: - یادت باشه، تو باید محکم باشی... آروم باش. تل پارچه‌ای یاسی‌اش را روی مویش گذاشت. صدای اذان گفتن حیدر نزدیک می‌شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی عباس داشته باشی و بگویی از حسین چه خبر؟
4_5918012841335459536.mp3
2.96M
اشک نم نم به فرمان ام البنین وقتی عباس به فرمانش شک نکن کل عالم به فرمانشه ▪️[أَوْلادی وَ مَـنْ تـَحْـتَ الــْخَـضْـراء کُلُّهُمْ فِداءٌ لِأَبی عَبْدِاللهِ الْحُسَیْن] ▪️ام البنین که باشی؛ زیباترین سرمشق را برای تاریخ می نویسی.... ♡ فرزندانم و هر چه زیر آسمـــانِ کبود است، فــــدایِ حسـین♡ سلام الله علیها سلام الله علیها
سلام به همراهان گرامی رمان ۴۲۹ صفحه‌ست و در کانال ویژه به اتمام رسیده. رمان در این کانال هم تا انتها قرار می‌گیرد؛ اما عزیزانی که می‌خواهند سریع‌تر رمان را بخواند، می‌توانند با پرداخت 30 هزار تومان عضو کانال ویژه شوند: @sarab_z 6037998231978718 به نام مسعودی
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 لا اله الا الله را که گفت وارد اتاق شد. تمنا تای چادر سر عقدش را باز کرد. توی این یک هفته با همین چادر نماز خوانده بود. حیدر نزدیکش شد. تمنا چادرش را تکاند. سرش را بالا نیاورد. قلبش تند می‌زد و دستش می‌لرزید. چادر را از دستش گرفت و روی سرش انداخت. - زود نماز بخون، خیلی خسته‌ام. تمناچادر را دور سرش پیچید و جانمازها را از چمدان درآورد و پهن کرد. جهت قبله را روی دیوار زده بودند. حیدر جلو ایستاد. تمنا دست روی شانه او گذاشت و گفت: - می‌خوام بهت اقتدا کنم. حیدر خندید و گفت: - ازم مطمئنی؟ تمنا به جان حیدر آرامش تزریق کرد با حرفش: - بیشتر از خودم به تو مطمئنم! سه قدم عقب رفت. حیدر اقامه گفت. نماز را باهم شروع کردند و تمنا در هر دو نماز ماموم حیدر بود. الله اکبر آخر نمازشان همزمان با صدای در شد. حیدر سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا سجده شکرش را سریع گفت و جانمازش را جمع کرد. چادرش را از سر برداشت و به موهایش دست کشید. رژ لبش را از کیفش بیرون کشید و چشمش را با سرمه آرایش کرد. کمی عطر زد و از اتاق بیرون رفت. سر و صدای حیدر از آشپزخانه می‌آمد. بی اینکه سر بلند کند گفت: - شما برو لباس عوض کن، من میزو می‌چینم. لباس برات رو تخت گذاشتم. حیدر باشدی گفت. از کنار تمنا که گذشت نفس عمیقی کشید. لبخند نشست به لب‌های تمنا. از کابینت ها بشقاب پیدا کرد و ظرف های غذا را خالی کرد. نصف پلوی خودش را هم کشید برای حیدر. و کباب ها را روی پلوها گذاشت. دوغ‌ها را روی میز گذاشت. کتری را شست و آب کرد و گذاشت روی گاز. حیدر برگشت و هر دو نشستند پشت میز. حیدر نگاهی به بشقاب ها انداخت و چشم ریز کرد: - غذای تو چرا کمتره؟ - خودم کم کردم. سرش را بلند کرد و با حیدر چشم در چشم شد. ادامه داد: - زیاد بود. نسبت به قدمون باید تو بیشتر بخوری! حیدر خندید و زل زد به تمنا. اولین قاشق را به دهان گذاشت. هر بار نگاه از بشقاب می‌گرفت تمنا را می‌دید و لبخند می‌نشست روی لبش. کمی دوغ نوشید و گفت: - تمنا، یادته خونه محمد کار می‌کردیم، برنج و قرمه سبزی آوردید؟ تمنا دستی به گوشه لبش کشید و گفت: - آره یادمه. پلو رو من درست کردم. - آره. اون روز یه دونه برنج برداشته بودم هی نگاهش می‌کردم، هی می‌خندیدم! تا یه مدت نگهش داشتم. بعدش گم شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 180 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به بانو اسما بنت عمیس ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دل تمنا زیر و رو شد. چشمش برق زد. لبش به خنده باز شد و قهقهه بلندی زد. حیدر هم همراهش خندید. تمنا بشقابش را کمی به جلو هول داد و سرش را گذاشت روی میز. شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزیدند. - غش نکنی! تمنا بلندتر خندید. سرش را از روی میز برداشت و میان خنده گفت: - دیوونه بودی... حیدر لبش را بهم فشرد و گفت: - معلومه؟ هنوزم دیوونه‌ام. تمنا خندید و گفت: - وای... دونه برنج؟ وای... - تازه نمی‌دونی، هر برنجی رو که می‌خوردم دلم چجوری زیر و رو می‌شد. نمی‌دونی چه بلایی سرم آوردی. خبر نداری تا یه مدت قلبم چطوری می‌کوبید که آصف منو برد دکتر و دکترم گفت درد این جسمی نیست. کلی بهم خندید دکتره! تمنا خنده‌اش را خورد. گونه‌هایش سرخ شد و لب بهم فشرد و سر به زیر شد. حیدر گردن کج کرد و گفت: - غذاتو بخور. تمنا بشقابش را جلو کشید و یک قاشق پر کرد و به دهان گذاشت. نگاه حیدر را حس می‌کرد. صدایش پیچید توی گوشش. - هنوز باورم نمی‌شه عروس من شدی. تمنا لبخندی زد. دستش می‌لرزید. قلبش با تمام قدرت می‌زد و پوستش می‌سوخت. - نمی‌دونم چرا انقدر تو رو عالی می‌بینم. امشبم خیلی خوشگل شدی. تمنا سر بلند کرد. حیدر اخمی به چهره نشاند. از اخمش تمنا لبخند زد. لب پایین حیدر کمی جلو پرید و صدای جدی‌اش تمنا را دوباره به خنده انداخت: - روتو بگیر ببینم! قهقهه تمنا بالا رفت. حیدر تشر زد و تمنا بیشتر خندید: - هیس! می‌خنده برای من... صداتو بیار پایین. - وای... آخ... آخ دلم حیدر! از کی رو بگیرم آخه اخم حیدر غلیظ‌تر شد. تمنا دست گذاشت روی شانه‌های لرزان از خنده‌اش. درد پیچیده بود توی فک و شکم و شانه‌اش! - از یخچال! تمنا محکم دست به دهان گرفت و دست دیگرش را مقابل حیدر. - حر...ف... وای... حرف نزن... یه دقیقه! چشمش را گرفت که حیدر و آن اخم حیدر را نبیند. بعد از یک دقیقه که خوب خندید؛ دست از چشمش برداشت. حیدر هنوز اخم داشت: - من اخم می‌کنم تشر می‌زنم تو می‌خندی؟ تمنا باز به خنده افتاد: - اخمت آخه با نمکه‌... اصلا به چشم مهربون و براقت اخم نمیاد. تو رو خدا بسه، منو نخندون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞