eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
840 عکس
382 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 180 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به بانو اسما بنت عمیس ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دل تمنا زیر و رو شد. چشمش برق زد. لبش به خنده باز شد و قهقهه بلندی زد. حیدر هم همراهش خندید. تمنا بشقابش را کمی به جلو هول داد و سرش را گذاشت روی میز. شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزیدند. - غش نکنی! تمنا بلندتر خندید. سرش را از روی میز برداشت و میان خنده گفت: - دیوونه بودی... حیدر لبش را بهم فشرد و گفت: - معلومه؟ هنوزم دیوونه‌ام. تمنا خندید و گفت: - وای... دونه برنج؟ وای... - تازه نمی‌دونی، هر برنجی رو که می‌خوردم دلم چجوری زیر و رو می‌شد. نمی‌دونی چه بلایی سرم آوردی. خبر نداری تا یه مدت قلبم چطوری می‌کوبید که آصف منو برد دکتر و دکترم گفت درد این جسمی نیست. کلی بهم خندید دکتره! تمنا خنده‌اش را خورد. گونه‌هایش سرخ شد و لب بهم فشرد و سر به زیر شد. حیدر گردن کج کرد و گفت: - غذاتو بخور. تمنا بشقابش را جلو کشید و یک قاشق پر کرد و به دهان گذاشت. نگاه حیدر را حس می‌کرد. صدایش پیچید توی گوشش. - هنوز باورم نمی‌شه عروس من شدی. تمنا لبخندی زد. دستش می‌لرزید. قلبش با تمام قدرت می‌زد و پوستش می‌سوخت. - نمی‌دونم چرا انقدر تو رو عالی می‌بینم. امشبم خیلی خوشگل شدی. تمنا سر بلند کرد. حیدر اخمی به چهره نشاند. از اخمش تمنا لبخند زد. لب پایین حیدر کمی جلو پرید و صدای جدی‌اش تمنا را دوباره به خنده انداخت: - روتو بگیر ببینم! قهقهه تمنا بالا رفت. حیدر تشر زد و تمنا بیشتر خندید: - هیس! می‌خنده برای من... صداتو بیار پایین. - وای... آخ... آخ دلم حیدر! از کی رو بگیرم آخه اخم حیدر غلیظ‌تر شد. تمنا دست گذاشت روی شانه‌های لرزان از خنده‌اش. درد پیچیده بود توی فک و شکم و شانه‌اش! - از یخچال! تمنا محکم دست به دهان گرفت و دست دیگرش را مقابل حیدر. - حر...ف... وای... حرف نزن... یه دقیقه! چشمش را گرفت که حیدر و آن اخم حیدر را نبیند. بعد از یک دقیقه که خوب خندید؛ دست از چشمش برداشت. حیدر هنوز اخم داشت: - من اخم می‌کنم تشر می‌زنم تو می‌خندی؟ تمنا باز به خنده افتاد: - اخمت آخه با نمکه‌... اصلا به چشم مهربون و براقت اخم نمیاد. تو رو خدا بسه، منو نخندون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر هم این‌بار خندید. تمنا با دست، خودش را باد زد و ریز خندید. با هر دو دست شانه‌اش را لمس کرد و گفت: - آخ حیدر... تو که اخم می‌کنی نمی‌دونی که چه حالی می‌شم. تو حرمم هربار می‌گفتی روتو بگیر دلم می‌خواست بخندم! چشمت برق می‌زنه و تشر می‌زنی... اصلا یه وضعی... - تمنا... تمنا چشم دوخت به حیدر. نفس عمیقی کشید که دیگر نخندد. اما لبخند روی لبش بود: - جان دلم؟ - میشه این خنده‌هات فقط واسه من باشه؟ تمنا لبخندی زد و پلک زد: - مطمئن باش حتی لبخندمم فقط واسه توعه. چه برسه به این خنده‌ها... برعکس بقیه دلم نمی‌خواد با خنده‌ام گوش فلکو کر کنم و چشم حسودا رو کور... من با خنده‌هام لبخند فرشته‌ها رو می‌خرم و برق چشم بهشتی‌ها رو! - عزیزم... تمنا تکانی به بدنش داد و گفت: - خب دیگه. غذا بخوریم... ولی عالی هستی حیدر... از یخچال رو بگیرم؟ - بخور غذات رو. الان باز حرف بزنم میزنی زیر خنده! این بار در سکوت غذا خوردند. ظرف ها را توی سینک گذاشتند و بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدند. تمنا تلش را برداشت و خودش را روی تخت انداخت و گفت: - آخیش... حیدر پتو را روی تنش انداخت. تمنا به پهلو چرخید و گفت: - گفتم اخمت بانمکه... ولی فقط وقتی برای من اخم می‌کنی. تو قطار وقتی چشم غره می‌رفتی به اونا من می‌گرخیدم! - چی؟ میگرخیدی؟ تمنا خندید و گفت: - آره... گرخیدن، یعنی: ترسیدن! تو مشهدی بلد نیستی حیدر؟ حیدر سر بالا انداخت و گفت: - زیاد نه، دوست داری؟ تمنا چند بار پلک زد. به پهلو چرخید و چشم بست: - لحن حرف زدن تو رو بیشتر دوست دارم... صدات مثل لالاییه... - بخواب عزیزم... این سفر رو می‌کنم بهترین سفر زندگیت. به شرطی که روتو بگیری! تمنا بیحال و خوابآلود خندید. حیدر دست کشید به موهای تمنا و لب زد: - خوب بخوابی. نفس‌های تمنا آرام و منظم شد. حیدر لبخندی زد و به او زل زد. - انقدر همه چیز رو با هم داری که... نفس عمیقی کشید و چشمش را بست. - کی می‌تونه جز تو، هم پررو باشه هم سرخ و سفید بشه... تمنا توی خواب و بیداری با صدای گرفته لب زد: - حیدر! - جان؟ تمنا با صدای کشیده گفت: - می‌گم... حیدر... در عین پررویی... سرخ و سفید میشه! بیشتر از تمنا! حیدر خندید. خمیازه‌ای کشید و گفت: - می‌رم چراغ‌ها رو خاموش ‌می‌کنم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 181 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به بانوی با شهامت سهله دختر ملحان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهفتادوپنج✨ ✍🏻 صبح که چشم باز کرد، حیدر هنوز خواب بود. روی تخت نشست و لبخندی زد. کش و قوسی به بدنش داد و از تخت پایین آمد. صورتش را شست و موهایش را شانه کشید. لباسش را عوض کرد و توی آشپزخانه مشغول شد. نگهبان راست می‌گفت. توی یخچال همه چیز پیدا می شد. تخم مرغ ها را بیرون آورد و گذاشت روغن داغ شود و آب جوش بیاید. وسایل صبحانه را بانظم و سلیقه چید روی میز. قرمزی مربای آلبالو و زردی مربای به و عطر تخم مرغ، پیچیده بود توی سوئیت. با صدای در نگاه از میز گرفت و به سمت اتاق رفت. لب به دندان کشید. صدای آرام در دوباره آمد. باید حیدر را بیدار می‌کرد؟ روی تخت نشست، آهسته صدا زد: - حیدر؟ حیدر خمار چشم باز کرد. تمنا لبخندی زد و گفت: - صبح به خیر آقا! در می‌زنن! حیدر از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا سرمه‌اش را دوباره توی چشمش کشید و از اتاق بیرون رفت. حیدر داشت نان داغ را روی میز می‌گذاشت. تمنا چنگی به دلش انداخت و گفت: - وای نون داغ... با تخم مرغ. با مربا... با پنیر... وای... حیدر لبخندی زد و گفت: - می‌دونی از حرفت چی برداشت می‌شه؟ تمنا سر تکان داد و پشت میز نشست. پشت هم آب دهانش را فرو می‌برد. نگاهش بین میز و حیدر جا به جا شد. - یعنی، حیدر جان عزیزم، قربونت برم، جنابعالی هر روز باید بری برام نون تازه بگیری! تمنا دوباره قهقهه زد. مثل دیشب. دستش را بهم کوبید و گفت: - احسنت! باریک الله... فهمیدی منظورم رو! حیدر همانطور که از آشپزخانه بیرون می‌رفت گفت: - ولی متاسفم. حیدر از این کارها نمی‌کنه... تمنا خنده‌اش را‌ خورد و اخم کرد، بلند گفت: - باشه! بهت یاد می‌دم! حیدر چند دقیقه بعد برگشت. بالای سر تمنا ایستاد و شانه‌اش را فشرد: - داد زدی؟ تمنا چشم بست. حیدر محکم‌تر شانه‌اش را فشرد و سرش را خم کرد. تمنا گفت: - بشین صبحونه بخوریم بریم حرم! - چی می‌خواستی یادم بدی؟ تمنا خندید: - نون داغ خریدن! حیدر فشاری به شانه او آورد. چهره تمنا درهم رفت‌. بدنش سست شد. خندید. انگار خستگی‌اش در می‌ رفت. حیدر سر پیش برد و لبش را گذاشت گوشه چشم تمنا و لحظه‌ای بعد برداشت. - اینا رو چرا اینطوری می‌کنی؟ از این زاویه جذاب میشه! نکن... - واسه تو و خریدن لبخند فرشته‌ها! حیدر خندید بلند و توی گوش تمنا، دخترک ولی آزرده نشد. دلش لرزید و او هم بلند خندید. لحظه‌ای بعد میز را دور زد و رو به روی تمنا نشست. اصلا صبحانه و ناهار و شام با دیدن صورت تمنا می‌چسبید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
سلام به همراهان گرامی رمان ۴۲۹ صفحه‌ست و در کانال ویژه به اتمام رسیده. رمان در این کانال هم تا انتها قرار می‌گیرد؛ اما عزیزانی که می‌خواهند سریع‌تر رمان را بخواند، می‌توانند با پرداخت 30 هزار تومان عضو کانال ویژه شوند: @sarab_z 6037998231978718 به نام مسعودی