💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_514✨
#سراب_م✍🏻
تمنا به ستون مقابل اتاق محمد یاسین تکیه زد و زل زد به آنها. پسرک مقابل حیدر ایستاده بود و دستش را توی هم گره زده بود. حیدر روی دو پا مقابلش نشست و دست انداخت زیر چانهاش.
پسرک با ترس سر بلند کرد و زل زد به چشمهای پدر. صورت پدر وقتی لبخند نداشت و ابروهایش بهم گره میخورد دل پسرک را میلرزاند.
- دوباره دعوا؟ چند بار بهت گفتم نباید موهای کسی رو بکشی، گاز نگیری، هوم؟
- خب زیاد؛ ولی خب...
حیدر اخمش را بیشتر کرد و سرش را تکان داد:
- هوم؟
محمد یاسین پایش را به زمین کوبید و دستش را مشت کرد.
- ماشین چوبی که برام درست کرده بودی رو شکست.
اخم حیدر غلیظتر شد. نگاهی به سر تا پای محمد یاسین انداخت و گفت:
- دلیل میشه تو موهاش رو بکشی؟ موهای رایحه، دختر عموت رو؟ عمو بفهمه ناراحت نمیشه؟
- ببخشید!
حیدر لبش را تر کرد و چانه پسرش را رها کرد.
- من که میبخشم، ولی تو باید بری تو اتاقت، تصمیمتو میگیری، بازم دعوا میکنی یا نه، درست رفتار میکنی!
صدای محمد یاسین پر از بهت شد جلو رفت و دست پدرش را گرفت:
- بازی نمیکنی باهام؟ باباا؟
صدای حیدر یک پرده بالا رفت تا خندهاش بیرون نریزد. پسرک توی این وضعیت دنبال بازی بود؟
- انتظار داری بازی کنم باهات؟ نکنه جایزه هم میخوای! میری تو اتاقت، ناهار امروز رو تنها میخوری، ببین کیف میده و بازم دعوا میکنی یا نه... کشیدن مو و گاز گرفتن از سرت میندازی و میای کنار خانوادت.
پسرک بغض کرد و اشک ریخت. همین که خواست هق بزند حیدر چشم بست و دست گذاشت روی لبش:
- هیس... هیس! نشنوم صدای گریه. یالا... برو.
پسرک با شانههای افتاده به سمت اتاقش رفت. حیدر پشت سرش راه افتاد. پسرک رفت و روی تختش نشست.
- تا نگفتم بیرون نمیای!
پسرک چشم آرامی گفت و روی تخت دراز کشید. نگاه حیدر روی ماشین و چسب کنارش افتاد.
- وسایلتم از روی زمین جمع کن.
در را تا آخر باز کرد و برگشت و به تمنا نگاه کرد:
- ناهارش رو تو اتاقش میخوره! گذشتی تو کار نیست!
تمنا خواست اعتراض کند. حیدر دستش را بالا گرفت و اخم کرد. تمنا لب بست و نفس لرزانی کشید:
- برو چایی بیار... اینجا واینستا!
تمنا دستی به موهایش کشید و با بیقراری رفت سمت آشپزخانه.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین الساجدی سوره انسان_5938544722040587513.mp3
زمان:
حجم:
10.53M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ۳۲۲
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_515✨
#سراب_م✍🏻
از سماور دو لیوان چای ریخت و روی میز گذاشت. حیدر دخترکش را به آغوش کشید و وارد آشپزخانه شد.
تمنا با خواهش نگاهش کرد و آهسته گفت:
- گناه داره حیدر. حالا یه کاری کرده...
حیدر اخم کرد و گفت:
- یه کاری کرده؟
دخترک را روی میز گذاشت و انگشتش را سمت تمنا گرفت:
- تمنا این جمله رو جلوی خودش بگی، بخوای ازش حمایت کنی، بخوای لوسش کنی من میدونم و تو ها...
- من آخه...
دخترک سعی داشت با کمک تیشرت حیدر روی میز بایستد، حیدر به آغوشش کشید. به تمنا اشاره زد و گفت:
- شیر کاکائوش رو ببر براش سریع بیا. نشینی به حرف زدن باهاش.
تمنا لیوان شیر کاکائو را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. حیدر دخترش را زیر بغل زد. صدای خندهاو بلند شد. حیدر با برداشتن سینی به نشیمن رفت و مقابل تلویزیون نشست.
صدای گریه پسرش و غر زدنش می آمد. پوفی کشید و دخترک دوسالهاش را بین اسباب بازیهایش گذاشت.
- بشین همینجا، جایی نریا!
سه اتاق خانه با سه ستون از پذیرایی و نشیمن جدا شده بودند. رفت و به ستون مقابل اتاق پسرش تکیه داد و دست به سینه زد:
- همش... تقصیر توعه... چرا به بابا... گفتی... دیگه...
سرش را بالا گرفت. با دیدن حیدر، حرفش را خورد و لیوان را از دست تمنا گرفت. تمنا از روی تخت بلند شد.
از کنار حیدر گذشت. حیدر دوباره دخترش را به آغوش کشید و صورتش را نرم بوسید.
- بابا؟!
حیدر روی مبل نشست و به موهایش دست کشید:
- جان بابا؟
دخترک پیشانی او را با انگشت فشرد و گفت:
- اخم نه!
حیدر لبخند زد. انگشت دخترک را توی دست گرفت و بوسید:
- چشم!
حیدر خودش را سمت تمنا کشید و گفت:
- فکر نکن من خوشم میاد... ولی لازمه! سفره رو یه جا بنداز که ما رو ببینه!
- که دلش بیشتر بسوزه؟
- نه، اینکه خیالش راحت باشه دور همیم.
تمنا سرش را تکان داد و گفت:
- من که از کارت سر در نمیارم!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
4.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مسجد جمکران به استقبال میلاد امام رضا(علیه السلام) رفت
#امام_رضا #دهه_کرامت
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین الساجدی سوره انسان_5938544722040587513.mp3
زمان:
حجم:
10.53M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ۳۲۳
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_516✨
#سراب_م✍🏻
سر بشری را به سینه چسباند و او آهسته گفت:
- این گاز گرفتن رو از شما ارث برده و یاد گرفته ها!
تمنا چشم گرد کرد و مثل حیدر لب زد:
- من؟ به من چه؟ من کی گاز گرفتم کسی رو!
حیدر با شیطنت ابرو بالا انداخت:
- شما موقع بارداری، ویار گـ...
تمنا سرخ شد و محکم کوبید به گونهاش.
- هیس، خدا مرگم بده زشته!
حیدر بلند خندید و آستین کوتاه تیشرتش را بالا کشید و گفت:
- ببین، هنوز بعد چند سال ردش مونده. بعد میگی از من یاد نگرفته؟ خبرم دارم بچه محمد و خدیجه رو هم دندون گرفتی!
تمنا باز رنگ به رنگ شد. آن روز آنقدر حرصش گرفته بود که چنان بازوی حیدر را به دندان کشیده بود که خون افتاده بود و زخم شده بود.
- ردش نمونده دیگه... اذیت نکن. بعدم تقصیر خودت بود حرص منو در آوردی! بعدم بچه با نمک رو باید گاز زد.
حیدر بلند خندید و گفت:
- باشه، بعد بگو محمد یاسین به من نرفته، تو همه چیز رو گاز میگیری، والا من ساندویچم گاز نمیزنم.
خودش بلند خندید و تمنا مشتش را چند بار به بازوی او کوبید:
- نخند... زشته عه...
بشری مبهوت خندههای پدرش بود و تمنا از یادآوری آن دوران و حرف های حیدر هی حرص میخورد و آخر هم خود داریاش شکست و به خندههای حیدر خندید.
موقع ناهار سفره را جایی پهن کردند که محمد یاسین آنها را ببیند. تمنا، توی ظرف مخصوص او ناهار را کشید و به اتاقش برد.
- بیا محمدم.
محمد یاسین با غصه گفت:
- خب مامانی من تنها از گلوم پایین نمیره! اونم قرمه سبزی.
تمنا سفره را نشانش داد و گفت:
- تنها نیستی که! من از اونجا نگات میکنم.
محمد یاسین گردنش را کج کرد و گفت:
- پس تو بشین رو به روم خب؟ بابا نشینه، وقتی ناراحته، نمیتونم نگاهش کنم.
- باشه مامانی.
دور سفره نشستند. دقیقا جای محمد یاسین خالی بود.
ناهارشان را درسکوت خوردند و حیدر سعی میکرد به دخترش هم توجه نکند.
ناهارشان تمام شد. محمد یاسین ظرفش را توی دست گرفت و جلوی در اتاق ایستاد. آبدهانش را فرو برد و گفت:
- بابایی!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞