eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا به ستون مقابل اتاق محمد یاسین تکیه زد و زل زد به آن‌ها. پسرک مقابل حیدر ایستاده بود و دستش را توی هم گره زده بود. حیدر روی دو پا مقابلش نشست و دست انداخت زیر چانه‌اش. پسرک با ترس سر بلند کرد و زل زد به چشم‌های پدر. صورت پدر وقتی لبخند نداشت و ابروهایش بهم گره می‌خورد دل پسرک را می‌لرزاند. - دوباره دعوا؟ چند بار بهت گفتم نباید موهای کسی رو بکشی، گاز نگیری، هوم؟ - خب زیاد؛ ولی خب... حیدر اخمش را بیشتر کرد و سرش را تکان داد: - هوم؟ محمد یاسین پایش را به زمین کوبید و دستش را مشت کرد. - ماشین چوبی که برام درست کرده بودی رو شکست. اخم حیدر غلیظ‌تر شد. نگاهی به سر تا پای محمد یاسین انداخت و گفت: - دلیل میشه تو موهاش رو بکشی؟ موهای رایحه، دختر عموت رو؟ عمو بفهمه ناراحت نمی‌شه؟ - ببخشید! حیدر لبش را تر کرد و چانه پسرش را رها کرد. - من که می‌بخشم، ولی تو باید بری تو اتاقت، تصمیمتو می‌گیری، بازم دعوا می‌کنی یا نه، درست رفتار می‌کنی! صدای محمد یاسین پر از بهت شد جلو رفت و دست پدرش را گرفت: - بازی نمی‌کنی باهام؟ باباا؟ صدای حیدر یک پرده بالا رفت تا خنده‌اش بیرون نریزد. پسرک توی این وضعیت دنبال بازی بود؟ - انتظار داری بازی کنم باهات؟ نکنه جایزه هم می‌خوای! می‌ری تو اتاقت، ناهار امروز رو تنها می‌خوری، ببین کیف می‌ده و بازم دعوا می‌کنی یا نه... کشیدن مو و گاز گرفتن از سرت می‌ندازی و میای کنار خانوادت. پسرک بغض کرد و اشک ریخت. همین که خواست هق بزند حیدر چشم بست و دست گذاشت روی لبش: - هیس... هیس! نشنوم صدای گریه. یالا... برو. پسرک با شانه‌های افتاده به سمت اتاقش رفت. حیدر پشت سرش راه افتاد. پسرک رفت و روی تختش نشست. - تا نگفتم بیرون نمیای! پسرک چشم آرامی گفت و روی تخت دراز کشید. نگاه حیدر روی ماشین و چسب کنارش افتاد. - وسایلتم از روی زمین جمع کن. در را تا آخر باز کرد و برگشت و به تمنا نگاه کرد: - ناهارش رو تو اتاقش می‌خوره! گذشتی تو کار نیست! تمنا خواست اعتراض کند. حیدر دستش را بالا گرفت و اخم کرد. تمنا لب بست و نفس لرزانی کشید: - برو چایی بیار... اینجا واینستا! تمنا دستی به موهایش کشید و با بی‌قراری رفت سمت آشپزخانه. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین الساجدی سوره انسان_5938544722040587513.mp3
زمان: حجم: 10.53M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۳۲۲ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 از سماور دو لیوان چای ریخت و روی میز گذاشت. حیدر دخترکش را به آغوش کشید و وارد آشپزخانه شد. تمنا با خواهش نگاهش کرد و آهسته گفت: - گناه داره حیدر. حالا یه کاری کرده... حیدر اخم کرد و گفت: - یه کاری کرده؟ دخترک را روی میز گذاشت و انگشتش را سمت تمنا گرفت: - تمنا این جمله رو جلوی خودش بگی، بخوای ازش حمایت کنی، بخوای لوسش کنی من می‌دونم و تو ها... - من آخه... دخترک سعی داشت با کمک تیشرت حیدر روی میز بایستد، حیدر به آغوشش کشید. به تمنا اشاره زد و گفت: - شیر کاکائوش رو ببر براش سریع بیا. نشینی به حرف زدن باهاش. تمنا لیوان شیر کاکائو را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. حیدر دخترش را زیر بغل زد. صدای خنده‌او بلند شد. حیدر با برداشتن سینی به نشیمن رفت و مقابل تلویزیون نشست‌. صدای گریه پسرش و غر زدنش می آمد. پوفی کشید و دخترک دوساله‌اش را بین اسباب بازی‌هایش گذاشت. - بشین همینجا، جایی نریا! سه اتاق خانه با سه ستون از پذیرایی و نشیمن جدا شده بودند. رفت و به ستون مقابل اتاق پسرش تکیه داد و دست به سینه زد: - همش... تقصیر توعه... چرا به بابا... گفتی... دیگه... سرش را بالا گرفت. با دیدن حیدر، حرفش را خورد و لیوان را از دست تمنا گرفت. تمنا از روی تخت بلند شد. از کنار حیدر گذشت. حیدر دوباره دخترش را به آغوش کشید و صورتش را نرم بوسید. - بابا؟! حیدر روی مبل نشست و به موهایش دست کشید: - جان بابا؟ دخترک پیشانی او را با انگشت فشرد و گفت: - اخم نه! حیدر لبخند زد. انگشت دخترک را توی دست گرفت و بوسید: - چشم! حیدر خودش را سمت تمنا کشید و گفت: - فکر نکن من خوشم میاد... ولی لازمه! سفره رو یه جا بنداز که ما رو ببینه! - که دلش بیشتر بسوزه؟ - نه، اینکه خیالش راحت باشه دور همیم. تمنا سرش را تکان داد و گفت: - من که از کارت سر در نمیارم! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
4.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مسجد جمکران به استقبال میلاد امام رضا(علیه السلام) رفت
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین الساجدی سوره انسان_5938544722040587513.mp3
زمان: حجم: 10.53M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۳۲۳ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سر بشری را به سینه چسباند و او آهسته گفت: - این گاز گرفتن رو از شما ارث برده و یاد گرفته ها! تمنا چشم گرد کرد و مثل حیدر لب زد: - من؟ به من چه؟ من کی گاز گرفتم کسی رو! حیدر با شیطنت ابرو بالا انداخت: - شما موقع بارداری، ویار گـ... تمنا سرخ شد و محکم کوبید به گونه‌اش. - هیس، خدا مرگم بده زشته! حیدر بلند خندید و آستین کوتاه تیشرتش را بالا کشید و گفت: - ببین، هنوز بعد چند سال ردش مونده. بعد می‌گی از من یاد نگرفته؟ خبرم دارم بچه محمد و خدیجه رو هم دندون گرفتی! تمنا باز رنگ به رنگ شد. آن روز آنقدر حرصش گرفته بود که چنان بازوی حیدر را به دندان کشیده بود که خون افتاده بود و زخم شده بود. - ردش نمونده دیگه... اذیت نکن. بعدم تقصیر خودت بود حرص منو در آوردی! بعدم بچه با نمک رو باید گاز زد. حیدر بلند خندید و گفت: - باشه، بعد بگو محمد یاسین به من نرفته، تو همه چیز رو گاز می‌گیری، والا من ساندویچم گاز نمی‌زنم. خودش بلند خندید و تمنا مشتش را چند بار به بازوی او کوبید: - نخند... زشته عه... بشری مبهوت خنده‌های پدرش بود و تمنا از یادآوری آن دوران و حرف های حیدر هی حرص می‌خورد و آخر هم خود داری‌اش شکست و به خنده‌های حیدر خندید. موقع ناهار سفره را جایی پهن کردند که محمد یاسین آن‌ها را ببیند. تمنا، توی ظرف مخصوص او ناهار را کشید و به اتاقش برد. - بیا محمدم. محمد یاسین با غصه گفت: - خب مامانی من تنها از گلوم پایین نمیره! اونم قرمه سبزی. تمنا سفره را نشانش داد و گفت: - تنها نیستی که! من از اونجا نگات می‌کنم. محمد یاسین گردنش را کج کرد و گفت: - پس تو بشین رو به روم خب؟ بابا نشینه، وقتی ناراحته، نمی‌تونم نگاهش کنم. - باشه مامانی. دور سفره نشستند. دقیقا جای محمد یاسین خالی بود. ناهارشان را درسکوت خوردند و حیدر سعی می‌کرد به دخترش هم توجه نکند. ناهارشان تمام شد. محمد یاسین ظرفش را توی دست گرفت و جلوی در اتاق ایستاد. آب‌دهانش را فرو برد و گفت: - بابایی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞