eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
806 عکس
363 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🔹در محضر شهدا خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! علی اصغر، در عملیات محرم سال ۶۱ ، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد! شهید 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کلیپ تصویری♨️ 🎥 ببینید | صلۀ‌رحم و افزایش عمر 🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 @haerishirazi
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸بیکاری، اتلاف وقت و فرار از سهم خود در کارها، مایۀ دلمردگی است🔸 بطالت و ، دلمردگی می‌آورد. هر جا که انسان احساس بیهودگی کند دل می‌میرد. و فرار از کار و تلاش و در کارهای خانوادگی، فردی و اجتماعی و زرنگی دانستن آن آفت بزرگی است. @haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭435‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت. آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند. مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت: پاشو قربونت برم چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون راضیه با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا غش کرده؟ مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت: غش نکرده از خوشحالی سجده رفته. سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید: از احمد آقا خبری شده؟ حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید: پیداش کردین؟ حاج علی گفت: یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت: خدا کنه راست باشه ... پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟ حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت: حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره مادر وا رفته گفت: پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه حمیده گفت: بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ... وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت: امید واهی ندادم حاج خانم ... با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: بابا جان تو نگران هیچ چی نباش حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت بهت قول میدم تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم: دست تون درد نکنه ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه _احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت: ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید. اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت: خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت. رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷 ‭‭435‬‬ *مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیرو‌های پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند. ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭436‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم. از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم. انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود. با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم. بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند. همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم. حاج علی گفت: باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید: خیر باشه کجا میخواین برید؟ حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت: خیره ان شاء الله امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه گفت اسم احمد هم جزء هموناست ... قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند. حاج علی سر به زیر گفت: بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن خانباجی محکم در سرش زد و گفت: با جده سادات خودت کمک کن... اشک در چشمم جوشید. تمام ذوق و شوقم از بین رفت. دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود. حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید. آقاجان شانه اش را فشرد. مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد: خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ... آقاجان گفت: هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟ مادر با گریه گفت: دیگه چه امیدی هست حاجی؟ آقاجان گفت: حاج علی بگو دیگه حاج علی آه کشید و گفت: حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه دیگه نمی دونستم چه کار کنم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
💠 🔹امام حسن علیه السلام: با مردم به گونه اى رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند. ⚜️ صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یُصاحِبوکَ بهِ. 📚 اعلام الدین/ص297 ✍🏼نرمش و ملایمت در کلام، استفاده از کلمات و جملات مثبت و محبت آمیز و سخن گفتن با لحن خوب، توقع ما از مردم است. pay.eitaa.com/v/p/
44.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | (شرح ابیات حافظ) 🔹 آیت الله حائری شیرازی🔹 قسمت 9 () @haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭437‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم. راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند. تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم. بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم. هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند. سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم. آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت: حاجی شما تو ماشین بمون فکر نکنم قبول کنن بیای آقاجان گفت: حالا میام قبول نکردن بر می گردم. حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت: نه حاجی نیای بهتره ... حاج علی به ریشش دست کشید و گفت: ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت: خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه همه مون یک حال داریم. آقاجان به سمت من چرخید و گفت: باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون. زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت: اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم. از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
عزیزانم سلام رمان در حال اتمامه ممنونم که همراهی می کنید نمی خواستم مجدد گروه نقد بذارم ولی چون احتمال داره طی یک سال آینده بخوام فصل دوم این رمان رو بنویسم نیاز دارم بازخوردهاتون رو نسبت به رمان و مطالبی که در اون بیان شد رو بدونم تا بهتر از اون چیزی که الان نوشتم و در بضاعتم بود ان شاء الله بتونم بنویسم. هر کس می تونه با نقد واقعی و به چالش کشیدن درست رمان منو یاری کنه بسم الله👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/181338529C5081d94465
بسم الله الرحمن الرحیم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭438‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی کنار گوشم گفت: باباجان روت رو محکم بگیر. یه سوره توحید هم بخون چهار طرف خودت فوت کن خدا از شر این ستمگرا و وحشی ها حفظت کنه زیر لب چشم گفتم و سوره توحید را خواندم. حاج علی گفت: تو این کنار وایستا من برم بگم با سرهنگ قرار داریم بذارن بریم بالا قدمی از من دور شد که دوباره به سمتم برگشت و گفت: بابا این بچه رو بگیر علیرضا را به بغلم داد و نگاه به دستش دوخت. دستش به شدت می لرزید. چادرم را از زیر دندانم رها کردم و پرسیدم: حالتون خوبه؟ حاج علی نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: به دلم بد افتاده ... همه اش حس می کنم یه اتفاق بد میخواد بیفته چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: خدا نکنه ... ان شاء الله طوری نمیشه حاج علی زیر لب ان شاء الله گفت که پرسیدم: احمد همین جا زندونیه؟ حاج علی ابروهایش را بالا داد و گفت: نمی دونم بابا ... نمی دونم مرد درشت هیکلی از پشت سر حاج علی به سمت مان آمد و پرسید: شما این جا چه کار دارید؟ حاج علی به سمتش برگشت و گفت: با سرهنگ هژبری قرار داریم به علیرضا که در بغلم بود اشاره کرد و گفت: اونم با سرهنگ قرار داره؟ ببریدش بیرون این جا اداره است مهد کودک و خونه خاله نیست حاج علی گفت: کجا ببرم این بچه رو ... نمیشه که بذاریمش پشت در خودمون بیاییم تو _همین که گفتم ... بچه رو ببرید بیرون خودتون برید پیش سرهنگ حاج علی با استیصال گفت: ولی سرهنگ خودشون گفتند بچه رو هم بیاریم مرد ابرو در هم کشید و گفت: سرهنگ هژبری با بچه قنداقی چه کاری می تونه داشته باشه که بگه بچه رو هم بیارید؟ حاج علی شانه بالا انداخت و گفت: شما برید بپرسید با خود سرهنگ هماهنگ کردیم که بچه رو هم آوردیم مرد نگاه به من دوخت که از ترس رویم را محکم گرفتم و سر به زیر انداختم که گفت: خیلی خوب ... بیایید برید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نعمة الله ملیحی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️