#بینفس😷
#صدوبیستوچهار
عرفان به سرش دست کشید. گفت:
- عزیزم خانم من قرار نیست این حرفا رو بشنوه؛ پسر باید سالم باشه!
آیه بغض کرد و گفت:
- الان به نظرت داداشم الان چیزی ازش مونده؟ بیخیال خودشم قبول نمی کنه. اون آقای دکتر هم قبول نمی کنه!
عرفان لب زد:
- آیه!
صدای در اتاق او را از عرفان جدا کرد. دستی به صورتش کشید. لب گزید. ریحانه را تنها گذاشته بود اینجا نشسته بود. آه کشید و ایستاد.
در اتاق را باز کرد و با صدای خش دارش گفت:
- جانم مامان؟ ببخشید تنهاتون گذاشتم!
ریحانه آهی کشید. وقتی حسین نبود، بقیه به چه دردش می خوردند. انقدر بیحوصله بود که به چشمان خیس آیه توجه نکند. حال خودش گرفته و نذار بود:
- ابراهیم اومده!
- ابراهیم ما؟
دستی به چشمش کشید. برادرش آمده بود؟ از کی یک دل سیر او را ندیده بود. خش و بغض صدایش از بین رفت:
- حتما با دایی کار داره! برم ببینمش.
با ذوق به سمت پذیرایی رفت. ابراهیم نبود. صدای ریحانه پشت سرش آمد.
- هرچی گفتم داخل نمیاد!
آیه سرش را تکان داد و در چوبی خانه را باز کرد:
- داداشی، عشق آبجیش!
ابراهیم از روی پله ها بلند شد. با چشمانی که خستگی را فریاد میزد، لبخند به روی آیه پاشید:
- جون داداشی؟ داداش پیش مرگت بشه فسقلی...
آیه اخم کرد. جلو رفت و به بازوی او کوبید و گفت:
- بیخود کرده پیش مرگ بشه عه...
ابراهیم آه کشید و آیه توی آغوشش فرو رفت. ابراهیم سعی کرد او را جدا کند.
- نکن آیه... از صبح سرکارم!
آیه دستش را پشت کمر او بهم گره زد و محکم نگهداشت:
- نکن، اینقدر کم می بینمت که دلم برات پر می کشه! چقدر خودتو اذیت می کنی؟ نمی گی من دق میکنم این چشای خسته تو می بینم؟
- خدا نکنه!
- دلم تنگ شده برات
موهای آیه را بوسید و دستش را دور شانه او حلقه کرد.
- فکر کردی دل من پر نمی کشه برات؟ دلم تنگ نمیشه؟ قربونت برم... زندگی خرج داره...
آیه نفسش را بیرون فوت کرد و غر زد:
- اگر پر می کشید می اومدی سر می زدی نمی خوام قربونم بری برو درستو ادامه بده. جان ایه!
ابراهیم لب زد:
- شوهرت خوشش نمیاد...
آیه خودش را از آغوش او بیرون کشید. با اخم و عتاب ابراهیم را نگاه کرد و گفت:
- عرفان خوشش نمیاد؟ خودش گفته این حرفو؟ یا تو ازش دوری می کنی؟ اهل قضاوت کردن نبودی داداش اونم به ناحق
سرش را پایین انداخت و گفت:
- پسر مجرد... نمی ره خونهای که توش دختر مجرد هست... عرفان شاید مستقیم نگفته باشه؛ ولی... بارها شنیدم که چقدر بدش میاد... از من نه ها... از اینکه با خواهرش رو در رو بشم... از اخم روی صورتش معلومه...
آیه دندان بهم سایید. طاقت نداشت این حرف ها را از زبان برادرش راجع به شوهرش بشنود.
- واقعا عرفان منو اینطور شناختی؟ اخمش برای چیز دیگهس
- قربون شکلت برم؛ ولی من خودمم اینجوری راحت ترم...
باز اخم کرد و گفت:
- نمی خوام قربونم بری! هر طور راحتی زندگی کن. در ضمن اون دختر جوون ده روزه نیست! یعنی نفهمیدی؟
ابراهیم آهی کشید و گفت:
- من فکر بدی راجع به شوهرت نکردم!
آیه باز گفت:
- عرفان دوستت داره ابراهیم بیشتر از چیزی که فکر شو کنی
باز بی حوصله شد. دلش می خواست از بی حوصلگی در بیاید. باید روی خودش کار می کرد. این چه وضعیتی بود که داشت؟ خجالت آور بود.
- باشه... دایی نیستن؟
آیه لبش را گزید
- نه!
- میای تو حیاط یکم صحبت کنیم؟ اگه... اگه اذیت میشی که...
این هم نمونه دیگرش! از کی با خواهرش میان رودربایسی گیر کرده بود؟ تصمیمش را گرفته بود. دیگر بس بود. خواهرش حرص خورد:
- چه اذیتی اخه؟ بریم
با اخم نگاهش کرد و گفت:
- برو یه چی بپوش... راه نیفت اینطوری...
آیه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به ابراهیم:
- چمه مگه؟ نامحرمم نداریم؛ هوام خوبه!
ابراهیم گفت:
- شاید داییا مهمون داشته باشن... یوسف و زهرا شاید بیان... بعدم همسایه ها چی؟ یهو یکی بیاد رو پشت بوم من کجا قایمت کنم؟ جواب عرفان چی بدم؟
چشم گرد کرد تا کجا فکر می کرد این برادرش!
- اوووو خیلی خب! برو تا بیام! اصلا بیا بریم تو والا بچه منم دایی میخواد!
- نمیام برو بپوش!
به بازوی ابراهیم کوبید و حرص خورد:
- باشه ابراهیم می رم می پوشم. تو هم نیا چطور دایی که هستن میای؟
ابراهیم خندید و گفت:
- شرایط الانم فرق داره.
آیه چشم غره ای رفت و پشت به او کرد. وارد خانه شد و به عرفان و علی سر زد. ریحانه هم کنار آنها بود و باهم حرف می زد. بی سر و صدا چادر رنگی اش را سر کرد و وارد حیاط شد. روی تخت گوشه حیاط کنار ابراهیم نشست
- خب؟
ابراهیم ابرو بالا انداخت و با شیطنتی که خیلی وقت بود همه فراموش کرده بودند گفت:
- خب به جمالت!
آیه ذوق کرد و گفت:
- با دایی چکار داشتی؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- خبرهای خوب داشتم. می خواستم اول به دایی بگم! یه تصمیمی گرفتم.
آیه با ذوق گفت:
- چی تو رو خدا اول به من بگو.
ابراهیم بلند خندید و آیه را به خود فشرد. توی چشم خواهرش نگاه کرد و گفت.
@hayateghalam
#بینفس😷
#صدوبیستوپنج
- می خوام درس بخونم؛ می خواستم بهتون بگم!
آیه از سر ذوق جیغی کشید. دستش را بهم کوبید و نیم خیز شد:
- جون من؟
- اوهوم؛ ولی نه تو دانشگاه!
- پس کجا؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- حوزه!
آیه خندید و دو دستش را دور بازو و شانه ابراهیم انداخت و شانه اش را بوسید. خبر بهتر از این چه بود؟ از همان اول هم به دروس حوزوی علاقه داشت و اگر دانشجو شده بود، بخاطر توصیه های مشاوره تحصیلی اش بود. معتقد بود مدرک حوزه فایده ندارد و بی ارزش است.
- باریک الله! خیلی خوبه آخر کار خودتو کردی. داداش؟
- جونم؟
آیه من و من کرد و از ابراهیم کمی فاصله گرفت نمی دانست که عکس العملی نشان می دهد برای همین نگران بود؛ ولی باید می پرسید.
- نمی خوای... نمی خوای ازدواج کنی؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- تو یه زن بساز پیدا کن...
آیه به تردید پرسید:
- پیدا کنم... قبول می کنی؟
- بله!
کمی توی صورت آیه خم شد و گفت:
- اینم خبر خوب دوم بود
آیه لرزان به چشمش خیره شد و گفت:
- بگو جون آیه؟!
ابراهیم اخمی کرد و دلخور گفت:
- آیه؟ قسم چرا بخورم آخه؟
لب زد:
- که خیالم تخت بشه
ابراهیم خندید و شمرده شمرده گفت:
- جون آبجی... دل کندم... قلبم خالیِ خالیه
آیه جایی میان قفسه سینه او را بوسید. سرش را به شانه او تکیه داد و گفت:
- قربون قلبت برم! دایی اومدن راجع به ادامه تحصیل بهشون بگو؛ منم می گردم یه خانم برای قلب داداشم پیدا می کنم.
دستش را دور آیه حلقه کرد و محکم فشارش داد:
- چشم ابرو مشکی و سبزه باشه!
خواهرکش خندید و داشت فکر می کرد ابراهیم دختری را ضد عسل می خواهد:
- ای جان من! میشه تو رو تو رخت دومادی ببینم من؟
- ببینیم چی قسمت میشه! آیه؟
- جان؟
آهی کشید و فکر می کرد چه ساده زیر پا له شد. آن موقعی که باید غرورش را له می کرد نشده بود و قلبش لگد مال شده بود. این اتفاق برایش درس بود. یک درس بزرگ و او یاد گرفت هیچگاه به خودش، به غرورش تکیه نکند وگرنه بیم فرو ریختن که هیچ، نابودی اش حتمی است. آه کشید و گفت:
- خیلی مغرور شده بودم!
آیه بازویش را فشرد و لب زد:
- برای هر کسی ممکنه پیش بیاد عزیزم
- اوهوم... ولی بد خوردما... ولی فهمیدم غرور چقدر آفت داره... بیخیال داشتم از زن آیندهم می گفتم...
- بگو برام خوش به حال دایی که هر شب میای باهاشون حرف می زنی
- نمی دونم چجوری بگم...
- چیو؟
با خجالت خندید و صورتش سرخ شد و اخ که آیه می مرد برای این گونه های رنگ گرفته برادرش.
- خصوصیاتی که دوست دارم!
محکم گونه برادر دوقلویش را بوسید و گفت:
- برام بنویس لیست کن! به دایی بگم؟
- باشه... نه خودم میخوام بگم بهشون. مامان بودن خوش می گذره؟
- وای ابراهیم نمی دونی... خیلی سخته ها؛ ولی خیلی شیرینه
ابراهیم با نگرانی برادرانه لب زد:
- با شوهرت خوبی؟ مشکلی نیست؟
- نه داداش، چه مشکلی!
ابراهیم سر به زیر انداخت و گفت:
- من نباید بگم این چیزا رو آیه؛ ولی خیلی هوای زندگیت رو داشته باش... با عرفان حرفاتون بزنید، اگه دلخور بودید سنگاتون وا بکنید، مشکلاتتون حل بشه! اگه خیلی هم حاد بود بگو خودم عرفان بشونم سرجاش! فقط لطفا، خواهشا! دعواتون رو نگذارید جلو اون بچه! صدات جلوی دایی نکنه بلند بشه ها خب؟ این روزا دایی خیلی حساسن...
آیه خندید. دلش گرم برادرش بود. پسرک نگران روحیه خواهرزادهاش هم بود که می گفت از حالا جلوی چشمش بحث نکنید:
- چشم داداش. چشم! گفتی دایی، راستش دایی فعلا دلخورن؛
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- چرا چی شده مگه؟ اصلا کجان؟
- حرمن با دایی محسن البته یکم مشکوک بود دایی محسن
- عه... بذار یک زنگ بزنم... همین الان بهشون می گم زن می خوام اگه اینطوری باشه دلخوری یادشون میره!
آیه لب زد:
- گوشی نبردن! شماره دایی محسن رو بگیر کاش با تو حرف بزنن!
شماره محسن را گرفت و منتظر ماند. صدای آهسته و گرفته محسن توی گوشش پیچید:
- جانم دایی
ابراهیم خندید. انگار نیرو و روحیه گرفته بود. سر شوخی را با محسن باز کرد. دیگر همه فهمیده بودند قلب مهربانش، مشکلی دارد و فقط زینب بی خبر بود.
- بیخیال آقا محسن. شما جای رفیق مایی...
محسن با شنیدن صدای شاد و پر شیطنت ابراهیم خوشحال شد. عزیز خواهش داشت خودش را به دست می آورد. بعد پدرش او خیلی ضعیف و حساس بود. خدا را شکر که داشت شیطنت می کرد. اصلا هرچه می خواست محسن را صدا کند؛ فقط روحیه داشته باشد.
- آخ قربون خندهت برم من! خیلی خب؛ آقا ابراهیم، جونم رفیق؟
ابراهیم خندید.
- سلام، جونت بی بلا آقا! با دایی کار دارم محسن!
محسن نفس عمیقی گرفت و لب زد:
- علیک السلام، نمی تونم گوشی بدم بهشون!
همیشه با عرفان سر به سر محسن می گذاشتند. محسن آن ها را عمو جان و دایی جان صدا می زد و آن دو می خندید و می گفت:" بیخیال محسن جون؛ کدوم دایی؟ کدوم عمو؟" فاصله سنی کمشان، رابطهشان را خیلی صمیمی و گرم کرده بود. حالا خیلی وقت بود که
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
ادامه ۱۲۵
- آخ قربون خندهت برم من! خیلی خب؛ آقا ابراهیم، جونم رفیق؟
ابراهیم خندید.
- سلام... جونت بی بلا آقا... با دایی کار دارم محسن!
محسن نفس عمیقی گرفت و لب زد:
- علیک سلام، نمی تونم گوشی بدم بهشون!
همیشه با عرفان سر به سر محسن می گذاشتند. محسن آن ها را عمو جان و دایی جان صدا می زد و آن دو می خندید و می گفت:"بیخیال محسن جون... کدوم دایی کدوم عمو" فاصله سنی کمشان رابطهشان را خیلی صمیمی و گرم کرده بود. حالا خیلی وقت بود ابراهیم او را اینگونه صدا نزده بود:
- محسن جون اذیت نکن!
- جانِ محسن، نمی تونم!
به لحنش التماس داد و خواهش:
- دایی خواهش کنم؟ بذارید یه کوچولو حرف بزنم باهاشون...
محسن جدی شد و معلوم بود صورتش در هم رفته. همین دقایق پیش عرفان غم داشت التماس می کرد که با پدرش صحبت کند:
- نمی تونم به جانِ دایی! خواهش نکن!
ابراهیم نگاهش را به خواهرش دوخت و شانه بالا انداخت. چند قدمی از تخت دور شد و گفت:
- چرا؟ من فقط یه جمله می گم بهشون
محسن چارهای نداشت جز اینکه بگوید:
- خوابن فدات شم می دونی چقدر سخت می تونن بخوابن که
اخم درهم رفت و گفت:
- کجا؟
- چی کجا؟
ابراهیم پوفی کشید. "خوابیده است" یعنی: درد و بیمارستان! یعنی حرم بودند. یعنی...
- الان آیه اینجاست گفت دایی انگاری خیلی دلخورن
محسن نفسش را فوت کرد و گفت:
- نمی دونم دلخورن یا نه!؟
- گفت رفتید حرم!
محسن کلافه و عصبی بود. از این بی خبری و سکوت برادرش داشت دیوانه می شد. معلوم نبود توی خانه چه اتفاقی افتاده که برادرش این گونه داغان شده و دردمند است.
- آره، حرم...! ابراهیم آیه که رفت از پیشت زنگ بزن، الانم بگو داداش حسین نخواستن حرف بزنن! خب؟
- چشم، ببخشید دایی.
- قربونت برم!
- خدانکنه!
- خدا بکنه! منتظر تماستم
ابراهیم اخم کرد و لبش جلو فرستاد و با لحن شوخی گفت:
- نه خیر! ببین تازه قول دادم داییم باشی؛ کاری نکن محسن بمونیا!
محسن ریز خندید. کاش این پسر الان کنار دست بود و آن گونه هایش را محکم و با تمام قدرت می کشید:
- خیلی خب... جوش نیار دایی جون!
- خداحافظ...
- یا علی
آیه نا امید نگاهش کرد. چه روز بدی بود و چقدر سخت تر بود برای حسین! تاب و تحمل را از او گرفته بود و حسرت به دلش نشسته بود. حسرت دیدن بین الحرمین. آیه گفت:
- با تو هم حرف نزدن؟
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
#بینفس😷
#صدوبیستوشش
نگاه نگرانش را به آیه داد و با صدای خش افتاده گفت:
- نه... می گی چی شده؟
آیه هر چه اتفاق افتاده بود را برای ابراهیم تعریف کرد. لبش را گزید و ادامه داد:
- بعد از اینام، فکر کنم، با زندایی بحث کردن البته من کامل خبر ندارم!
ابراهیم سر تکان داد. متفکر لب زد:
- پس دایی مهربون به مرز انفجار رسیدن!؟
- نمی دونم؛ ولی صبح خیلی دلخور شدن!
ابراهیم بی حواس شده بود. امیدوار بود قضیه بیمارستان نباشد و سید حسین توی آسایشگاه خادمین خواب باشد. امیدوار بود. سری تکان داد و گفت:
- خب، برو یکم علی رو بیار اینجا!
ایستاد و چادرش را به سرش کشید و گفت:
- برم هم شیرشو بدم هم جاشو تمیز کنم منتظر می مونی؟ یا بیارمش بالا؟
- تو برو من میرم دوش می گیرم!
- پس میام بالا. مواظب خودت باش!
شانه ابراهیم را بوسید و از او جدا شد. با رفتن آیه شماره محسن را گرفت. قلبش بی قرار بود. زیر لب از خدا می خواست که او توی آسایشگاه خادمین خواب باشد. محسن سریع جوابش را داد:
- جانم ابراهیم؟
صدایش رنگ التماس گفت؛
- دایی چی شده؟ بگید تو رو خدا!
محسن نفس عمیقی کشید. باید به این پسر می گفت، وگرنه از خودخوری خودش را از بین می برد:
- اروم باش! می گم بهت، تو حرم حالشون بد شد، بیمارستانیم!
قلبش از تپش ایستاد. به سینه چنگ زد و لب زد:
- یا خدا... وای... یا امام زمان
محسن مشوش و مضطرب شد. نکند بلایی اینبار سر ابراهیم می امد:
- ابراهیم، چیزی نیست دایی! اروم باش؛ الان خوبن؛ تازه تونستن بخوابن.
با درد و غم لب زد:
- دایی... آخ... آروم باشم؟
محسن سعی کرد لحنش اضطراب آور تر نباشد. سعی کرد با لبخندی که از پشت تلفن قابل رویت است بگوید:
- اره دایی! اروم باش، چیزی نیست! می خوای بیدارشون کنم حرف بزنی؟
نفس زنان و بی تاب گفت:
- من میام... کجا...کدوم...کدوم بیمارستان؟
محسن تحکم کرد. همین مانده بود با آن قلب راه بیفتد و حسین را روی تخت ببیند.
- شما می مونی خونه استراحت می کنی من هستم اینجا
رنگ صدایش، لحنش، اصلا تمام وجودش رنگ التماس گرفت. بعد پدرش همین دایی مانده بود که بوی پدر را بدهد و پدرانهی خالص خرجش کند:
- دایی بگید، خوبن؟ واقعا؟ من بیام دیگه! ها؟
- واقعا خوبن عزیزم! شما نمی خواد بیای! حالشون خوبه بیدار شدن میگم حرف بزنن باهات خوبه؟
- اگه بیام...
زانو هایش خم شد و سینه اش را چنگ زد:
- بچه ها شک می کنند... بیدارشدن... بگید ابراهیم خوش خبری داره!
- ابراهیم... داروهاتو خوردی؟ اروم باش دایی... به خدا حالشون خوبه چیزیت بشه خشمشون منو می گیره ها!
صاف ایستاد و با بغض شوخی کرد:
- عب نداره دایی، یکم کتک بخورید!
محسن خندید. خندید تا ابراهیم همان شوخی را ادامه دهد. خندید تا آرامش بدهد. برادرش خوب بود، واقعا خوب بود:
- کجایی تو الان؟ کتک رو که میخورم چون بهت گفتم
عه! صبر کن؛ بیدار شدن.
- تو حیاط نوش جونتون دایی
باز خندید و تهدیدوار گفت:
- تو رو ببینم دارم برات اروم بگیر بتونم تلفنو بدم بهشون
- خوبم دایی!
- پشت خط بمون، گوشی رو میدم حسین. شانسش رو ببین تو رو خدا!
نفس عمیقی کشید و به طرف تخت رفت.
- چشم؛ چی شده مگه؟
- نمی دونم بوت رو شنیدن؟! بیدار شدن!
صدای محسن توی گوشش پیچید:
- داداش ابراهیم پشت خطه؛ حرف می زنین؟
ابراهیم حرص خورد:
- آقا محسن گوشی رو میدی دایی یا یه کاری کنم تا یه هفته کتک بخوری جای غذا؟
حسین پر درد خندید:
- الو... دایی... جان! ابراهیم؟
نفسی گرفت و با هیجان گفت:
- دایی، چی شدید؟ بمیرم من!
حسین نفس عمیقی گرفت و گفت:
- چیزی... نیست... که... عادی... نشده... براتون هنوز؟ اول... کاری...حرف... مرگ نزن، دایی!
ابراهیم، خودش را لوس کرد و گفت:
- دایی، این داداشت اذیتم می کنه چرا دعواش نمی کنی؟
سید حسین، باز خندید و چشم غرهی با نمکی به محسن رفت و گفت:
- گوشش... رو می پیچونم! تو... خوبی؟ داروهات رو... خوردی؟
ابراهیم لبخند زد و گفت:
- دایی خبر خوب دارم!
- ای جان... چی... هست؟ خیره؟
نگاهش را به آسمان دوخت و لب زد:
- دوتاست دایی... هر دو خیره... یکیش خیر تره!
سید حسین دست روی سینه گذاشت و با شوق گفت:
- آخ چی هستن... استین... باید... بالا... بزنم؟
ابراهیم گفت:
- می خوام درس بخونم دایی و... دایی یه دختر خوب... یعنی...
سید حسین با شوق خندید. درد را فراموش کرد. نیم خیز شد و گفت:
- من... همین... الان... پا میشم... میام!
ابراهیم خندید و تند تند گفت:
- نه... نه دایی... اصلا فکرشو نکنید! بمونید... فردا صحبت می کنیم... گفتم باهاتون صحبت کنم یکم از گرفتگی در بیاین... واجب که نیست!
حسین انگار که قرار باشد شکار از دستش در برود ترسیده گفت:
- تو تا فردا از... حرفت... برنگردی؟ دختر خوب... سراغ... دارم! خیلی... خوب و نجیبه
ابراهیم با لبخند گفت:
- بر نمی گردم دایی جون!
- استراحت کنید دایی...
روی تخت جا به جا شد و لب زد:
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
ادامه ۱۲۶
- من... خیلی... خوبم به... مادرت... همین... الان... بگو!
- چشم...
- چشمت بی بلا
- مواظب خودتون باشید
- تو..بیشتر
- چشم... کاری ندارید؟ خیلی ممنون هستید...
سید حسین باز خندید وای که چقدر خوشحال شده بود. باز هم توی بدترین شرایط یک خبر خوب حالش را جا آورده بود:
- قابل... دار... نیست... پسرم!
ابراهیم خندید و گفت:
- واای دایی... من برم! الان آیه میاد علی بیاره برام گفتم میرم دوش بگیرم هنوز اینجام.
حسین دوباره خندید:
- برو، در پناه حق!
- قربونتون برم خداحافظ
تلفن را قطع کرد و آن را سمت محسن گرفت و گفت:
- بگیر داداش!
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
#بینفس😷
#صدوبیستوهفت
محسن موبایل را گرفت و روی میز گذاشت. دست حسین را محکم گرفت و بوسید:
- ابراهیم با همه براتون فرق داره ها!
- چطور؟
- با هیچکس صحبت نکردید!
نفسی گرفت. ابراهیم با بقیه فرق داشت و محسن درست فهمیده بود.
- ابراهیم... تنهاست... مثل... خودم!
لبخندی زد و بازوی برادرش را فشرد:
- من پس چیکارم؟
سید حسین خندید و گفت:
- تو عشق... داداشتی؛ ولی کم... میای... پیشم!
محسن شرمگین لبخندی زد و گفت:
- ببخشید داداش از این به بعد تند تند میام خب؟
- بفرما... زن... گرفتی... بیمعرفت... شدی!
لبخند محجوبی روی لب های محسن نشست.
- قربونتون برم داداش... شما عفو کنید. شما جای پدریید برای من...
- قربونت... برم... راضی ای از زندگیت؟
محسن سر به زیر انداخت و گفت:
- هی... می گذره داداش...
حسین اخم کرد. این" هی" دلش را می لرزاند. نگرانش می کرد. می لرزید:
- محسن... مشکلی... هست؟
محسن نفس عمیقی گرفت و لب زد:
- نه... چه مشکلی داداش
- پس ..چرا میگی...می گذره؟
- می گذره دیگه... چی بگم؟
چپ چپ به محسن نگاه دوخت و لب زد:
- خیلی، خب...
- داداش، اعصاب نداریدا!
حسین اخم کرد و محسن گفت:
- ای بابا...
- بابا چی؟
محسن مظلوم شد. می دانست تنها سلاحش همین است:
- هیچی، ببخشید اصلا!
چشمش را بست و گفت:
- حرفت رو بزن!
محسن مظلومانه گفت:
- حرفی نبود. اصلا امشب شما می خواید دعوام کنید
حسین کمی قفسه سینه اش را ماساژ داد
- چه... دعوایی... آخه!
دست به سینه نشست و اخمی کرد:
- من حرف نمی زنم اصلا...
تهدید آمیز و با چشم غره نگاهش کرد و با جدیت صدایش زد:
- محسن!
محسن قهقههای زد.
- عاشقتم داداش...
حسین سرش را تکان داد:
- اره... می دونم!
محسن شقیقه او را بوسید و لب زد:
- داداش؟
- جان
سرش را پایین انداخت و گفت:
- می دونید...
حسین با شیطنت میان حرفش پرید و گفت:
- نه... چیو؟
محسن سر بلند کرد. لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده بود. دست حسین را گرفت و گفت:
- می دونم، نمی دونید!
تک خندی زد و گفت:
- بگو بدونم
من و من کرد و لب گزید:
- چیزه...
صورتش سرخ شده بود. درست مثل وقتی که می خواست بگوید می خواهد ازدواج کند. شرم از چشمان معصومش پیدا بود. حسین موشکافانه نگاهش کرد. فهمید و گفت:
- ببینم ....نکنه...
تند تند سرش را تکان داد و گفت:
- پنج/شش ماهه!
حسین دلخور نگاهش کرد
_پنج... ماه؟ الان... میگن؟
تند تند با چشم هایی که می ترسید حسین دلخور بماند گفت:
- هیچکس... هیچکس نمی دونه! باور کنید شما اولین نفرید.؛حتی مامان و بابای فرشته جان نمی دونن
حسین لبخند زیبایی زد:
- بیا... جلو... ببینمت!
صندلی را جلو کشید. سر به زیر نشسته بود و نگاهش به تخت بود حسین به زحمت خودش را سمت محسن کشید و گونه او را بوسید:
- الهی دورت.... بگردم... من! مبارکت... باشه!
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
ادامه ۱۲۷
محسن لب گزید و گفت:
- خدا نکنه!
گرم دست محسن را فشرد و گفت:
- حتما... باید... قربونی... بدم! حواست... به زنداداش... باشه
هین بلندی کشید و دستش را تند تند تکان داد:
- نه تو رو خدا...
پلکش بالا پرید و گفت:
- چرا... نه؟
محسن لبش را به دندان کشید و شرمنده لب زد:
- قرار بود تا دنیا اومدنش کسی نفهمه
لب های حسین کج شد و لب زد:
- آهان پاشو برو... خونه پاشو... داداش!
محسن متعجب گفت:
- خونه چیکار کنم؟
- پیش... خانمت!
محسن لب زد:
- شیفته...
اخم کرد و غرید:
- واقعا... که... شیفته... یعنی.. چی؟
محسن لب آویزان کرد و گفت:
- داداش...
حسین باز مورد عتابش قرار داد:
- داداش، نداره! زن... شیش... ماهه... باید... استراحت... کنه!
محسن خندید و گفت:
- خب حالش خوبه...
نگاهش چپ چپ شد و گفت:
- باشه... من از کار... شما... جوونا... سر در... نمیارم... مواظبش... باش!
- چشم...
- بی بلا
پشت دست حسین را نوازش کرد و لبخند پر شرمی زد و با آهسته ترین صدای ممکن گفت:
- من تو این موارد تجربه ندارم... هیچ وقت هم کنجکاو نبودم داداش... آیه که بیشتر موقع ها میدیم ضعف داره... خب... راستش برام وضع فرشته خانم خیلی تازه است.
حسین لبخندی به رویش پاشید و دستش را فشرد:
- قربونت... بره... داداش... از زینب... می پرسیدی... یا از ریحانه! نمی دونم... چرا... این همه... کناره... گرفتی؟! یا از مادر خانمت!
محسن برای بار چندم لب گزید و گفت:
- خجالت می کشم! آخه داداش... مسئله نیست که... بشه جار زد.
- جار... زدن... نداره... که... قربون... پسر خجالتیم... برم!
- خدا نکنه...
سید حسین کمی جا به جا شد و نصحیت وار شروع به صحبت کردن کرد:
- گاهی... باید خجالت... رو کنار گذاشت. مگه... من... مثل... پدر نیستم... برات؟ خودت... میگی... همیشه!
محسن با سر و زبان و چشم تایید کرد:
- هستید! شما به آبجی بگید
حسین خندید و گفت:
- مگه... نگفتی... نمی خواید... کسی... بدونه؟
- چرا داداش... نمی خوایم! گفتم شاید شما طاقت نیارید اینطوری
سید حسین اخمی کرد و گفت:
- یعنی... دهن... من لقه؟
محسن محکم به گونهاش کوبید و گفت:
- هییی... چیزه... نه داداش...
حسین چشم هایش را بست ...
- چیه؟
محسن دلجویانه گفت:
- منظورم اینه شما دوست دارید همه از یک خبر خوب با خبر بشن! مژدگونی نمی دید بهم؟
- بریم... خونه... برات... دارم! اینجا... همراهم... نیست که!
محسن لب زد:
- داداش کوچولو داشتن سخته داداش؟
خندید، طولانی شیرین.
- شیرینه
محسن لب زد:
- گفتم شاید خجالت بکشید که من فقط چهارسال از پسرتون بزرگ ترم... تازه از یوسف کوچیک ترم...
حسین آرام روی تخت نشست
- تو... عشق منی... چر... خجالت... بکشم؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم اینطوری فکر کردم
حسین صورتش را بوسید و گفت:
- بودنت... خیلی... خوبه! خیلی
محسن خندید و گفت:
- پسرا هر وقت بهشون می گم دایی یا عمو سر به سرم می ذارن... کلا از همون بچگی منو اذیت می کردن
حسین هم خندید. وقتی کنار محسن بود فقط و فقط باید می خندید. پسرکش معلوم نبود سر به حواست یا سر به زیر، شیطان است یا آرام و مظلوم. همه خصوصیت ها را به جا و باهم داشت.
- گوششونو... می... پیچونم!
محسن ایستاد و کنار حسین روی تخت نشست:
- نه داداش... بذار راحت باشن... من خودم از پسشون بر میام... حالا به یوسف شاید نتونم چیزی بگم ولی از پس اون سه تا بر میام
کم کم باز ضعف می کرد
- قربون... تو برم... من... یوسف... با من! دکتر... چی... گفت؟ کی... می تونم... برم... خونه؟
محسن گفت:
- شاید فردا...
- چرا...شاید؟ چی... گفته... مگه؟
محسن شانه بالا انداخت و گفت:
- گفت فردا دوباره میاد معاینه می کنه... یکم بخوابید داداش
- اوووف! من... فردا باید... برم... خونه! به... بچه ها... نگفتم... بیشتر... بشه... چه... کنم؟
محسن شانه هایش را گرفت و وادارش کرد دراز بکشد:
- ابراهیم می دونه حالا کم کم بهشون می گه
حسین شبیه بچه ها غر زد:
- من... اینجا... نمی مونم
سرش را به نشانه تایید حرف های حسین تکان داد. همیشه همین بود. همیشه دل به دل حسین می داد و به تمام حرف هایش گوش می داد:
- باشه داداش... با دکتر صحبت می کنم! من یک دقیقه تا پایین برم... خب؟
حسین لبخندی زد. حتما میخواست احوال خانمش را بگیرد. چه بهتر از این؟
- برو... راحت... باش!
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
🌸✨دعای معرفت
حضرت صادق علیهالسلام این دعا را تعلیم زراره فرمود تا در زمان غیبت هر روز بخواند:
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى.
📚مفاتیحالجنان
#دعای_معرفت
https://eitaa.com/sarbaze_sahebazaman
حاج اقا رحیم ارباب :
آسيد جمال نامهاي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که:
در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی
@tareagheerfan