eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
805 عکس
361 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین وقتی دید عرفان بیرون آمده به اتاق رفت. با دیدن رنگ پریده لب های بی رنگ آیه شوکه جلو رفت: - آیه؟ نگاهی به دستان کبود آیه انداخت. تنش از سوزش رگش لرزید. انقدر قلبش فشرده شده که گمان برد تمام آن سوراخ های ریز روی دست خودش ایجاد شده‌اند. کنار آیه روی زمین زانو زد. آیه بی حال تر از آنی بود که به احترام حسین بنشیند. با شرم لب گزید: - دایی! دست روی کبودی های دستش گذاشت. - چی شدی بابا؟ سعی کرد لبخند بزند. سعی کرد به حال حسین رحم کند - چیزی نیست دایی‌ یکم فشارم افتاده شما نگران نباشین نگاه حسین لرزید. - یکم فشارت افتاده و اینه وضع دستت؟ آیه به سختی خودش را بالا کشید و نشست: - دلم‌ تنگ شما بود! حسین هم ری تخت نشست و او را به آغوش کشید. آیه دستش را دور کمر حسین انداخت و توی آغوش پدرانه‌اش ترسش از بین رفت. هرچند عرفان مثل کوه بود، اما دختر ها آغوش پدرانه را می پرستند. بغض گلویش را فشرد: - دوستتون‌ دارم دایی‌ هیچ وقت خودتونو‌ از ما دریغ نکنید، نمی دونین‌ اون‌ چند روز چی به ما گذشت! - قربون دخترم برم... - خدا نکنه سست و بی حال بود. آنقدر فشار عصبی تحمل کرده بود که بدنش‌ دیگر رمقی نداشت. ریحانه و عرفان وارد اتاق شدند. ریحانه با دیدن حالتشان لب گزید و نرم گفت: - آقا حسین، آیه سرما خورده... بهتره شما برید بیرون! حسین مهربان خندید‌ - بابا ها از دختراشون‌ سرما نمی گیرن‌ که! ریحانه سر تکان داد و دستگاه فشار را روی دستش بست حسین دست دیگر آیه را بوسید - قربون‌ دخترم‌ برم من! مواظب خودت نبودی‌ بابا؟ ریحانه صورتش را درهم کرد و با ناراحتی چسب را از دور بازوی او کند. نگران گفت: - فشارش بازم پایین عرفان... عرفان از جا جهید و گفت: - ببرمش‌ بیمارستان مامان؟ سرم برم بخرم؟ چیکار‌ کنم؟ چشم های آیه پر از اشک شد. دیگر جان نداشت سرم بزند. سرش را توی آغوش حسین مخفی کرد. - نمی خوام... حسین سر‌ او را بوسید: قربونت‌ برم من! بغض نکن بابا پیراهن حسین را محکم گرفت و صورتش را مخفی کرد. شبیه بچه‌ای شده بود که از - دیگه سرم نمی خوام دایی؛ نمی خوام! دیگه نمی خوام! ریحانه سر تکان داد و‌ گفت: - برو بخر عرفان. حسین به نشانه نه، برای عرفان سر تکان داد و دستش را دور شانه آیه محکم تر کرد و گفت: - باشه دخترم، سِرم نمیزنیم! ریحانه سرم‌ نمیخواد‌! براش شربت درست می کنیم! هوم‌ بابا؟ سرش را تند تند تکان داد و گفت: - اوهوم لبخندی به روی آیه زد و گفت: - مثلا بابا حسین درست کنه‌ هوم؟ دستش‌ را روی پیشانی آیه گذاشت - ریحانه تبم‌ داره! آیه از شدت بغض نمی تونست صحبت کند. دلش خوش بود به برادر و دایی و همسری که پشتش را گرم و محکم نگهداشت بودند. این همه توجه ناخودآگاه باعث می شد بغض کند. ریحانه گفت: - تب بر دارم بهش می زنم! - خوراکی نداری؟ چیزی تزریق نکنی‌ به دختر من - نه، شربت ندارم. خاکشیر دم کنم؟ صورتش را به حسین فشرد. این مدت آنقدر به او سرم و آمپول تزریق شده بود که دیگر می ترسید به علی شیر دهد. حتی از اسم آمپول هم وحشت داشت. - خاکشیر‌ میخوری‌ عشق بابا؟ بغضش را فرو برد و گفت: - هرچی باشه می خورم... فقط داروی شیمیایی نباشه - ریحانه جان زحمتشو‌ می کشی خانمم؟ - چشم، درست می کنم براش! تو بیرون نمیای؟ حسین دوباره آیه را بوسید - فعلا نه! پنج دقیقه‌ای از رفتن ریحانه گذشته بود و حسین آیه را محکم نگهداشته بود و پدرانه خرجش می کرد. ریحانه به او گفته بود که کسی مزاحم آیه شده، اما از جزئیات خبر نداشت. زیر گوشش او را دلداری می داد و نوازش می کرد. آیه آرام گرفته بود و دلش از قبل قرص تر شده بود. شاید تاثیر همین حرف ها و زمزمه ها و نگاه های عرفان بود که تبش سرد شد و سردردش فروکش کرد. همین بین بود، علی با صدای گرفته شروع به گریه کرد. آیه خودش را حسین جدا کرد و او را در آغوش گرفت. چشم هایش آنقدر آب زده بودند که مژه هایش بهم چسبیده بودند. علی را به سینه اش‌ چسباند تا بوی تن‌ خودش را حس کند - جانم مامانی؟ جانم پسرم‌؟ سرش را بلند کرد و به عرفان گفت: - یه شال از کمد بهم میدی؟ ببخشید! عرفان لبخند تلخی زد - چشم شال سبز رنگی از کمد بیرون کشید و به دست آیه داد - بیا عزیزم شال را روی شانه اش انداخت تا به راحتی بتواند علی را شیر دهد. حسین با دیدن شرایط او بلند شد - من بیرونم‌ بابا تو راحت باش! کاری بود صدام‌ بزن به تاج تخت تکیه داد و چشمش را بست. - ببخشید دایی! - راحت باش! از اتاق بیرون رفت. علی بخاطر بسته بودن بینی اش نمی توانست شیر بخورد برای همین عصبی شروع به گریه کرد. - آیه، چرا شیر نمی خوره؟! آیه نالید: - بینی ش‌ کیپه بغضش‌ گرفته بود. - جانم مامانی‌؟ گریه نکن! پیشانی‌ پسرکش‌ را ماساژ داد و دوباره به شیردادنش مشغول شد. با شنیدن صدای گرفته عرفان سر بلند کرد - من میام آیه. مواظبش باش! نگران پرسید: - کجا میری؟ - میام این را گفت و از اتاق بیرون رفت 🚫 @hayateghalam
لحظه‌ای بعد عسل کنارش نشست. توی دستش یک شیشه کوچک بود. لبخند نگرانی زد و به علی چشم دوخت: - آبجی... - جانم عزیزم شیشه کوچک را مقابل آیه گرفت و گفت: - اینو از دوستم گرفتم! آیه ابرو بالا انداخت و لبان خشکش را تر کرد - چی توشه‌ عزیزم؟ - روغن بنفشه... برای سرماخوردگی و تبش خوبه... بابای دوستم خودش روغن رو می گیره... آیه از مهربانی او خندید و گفت: - ممنونم عزیزم اتفاقا بینی ش‌ کیپه‌ نمی تونه‌‌ شیر بخوره باید بریزم‌ تو بینی ش؟ - آره... پیشونیش هم چرب کنید... آیه باز خندید و گفت: - مامانی‌ عمه چی آورده - من بریزم براش؟ سرش را تکان داد. دستش حتی انقدری جان نداشت که شیشه را درست نگهدارد. - اره بریز من دستام‌ می لرزن با کمک هم قطره را توی بینی علی ریختند. عسل چند قطره روی پیشانی اش ریخت و گفت: - زن داداش ماساژ بدید... من دستم کثیفه... اینم می زارم رو میز توالت... دست علی و صورت آیه را بوسید و گفت: - راستی ازش دم نوش گل گاوزبان و به لیمو گرفتم برای تقویت اعصاب آخه وقتی به باباش گفته بود گفته بودن از اعصابتونه! لبخندی به توجه و نگرانی دخترک زد. بزرگ شده بود و پا به پای تمام خانواده توی حل مشکلات کمک می کرد و این برای آیه که شبیه خواهر بزرگ تر بود، حسابی دلچسب می آمد. - ممنونم عزیزم با رفتن عسل مشغول ماساژ پیشانی علی شد. کارش که تمام شد علی را روی تخت گذاشت و از روی پاتختی دیگه ای برداشت و دستش را تمیز کرد. خودش هم کنار علی دراز کشید تا شیرش دهد. موهای‌ خیس از عرق علی را کنار زد - قربونت‌ برم مامان، مریض شدی؟ علی با چشم های درشتش مادر را نگاه کرد و غر ریزی زد. آیه خندید و موهایش را نوازش کرد. انگار تنفس برایش راحت ترشده بود کمتر حین شیر خوردن غر می زد. ریحانه با سینی بالای سرش ایستاد و گفت: - پاشو اینو بخور آیه جان... آیه معذب نگاهی به ریحانه انداخت و گفت: - ممنون مامان، علی شیرشو‌ بخوره‌ چشم - سرد نشه ها آیه... _چشم دستتون‌ درد نکنه‌! عرفان کجا رفت؟ ریحانه نفس عمیقی گرفت و روی تخت نشست. لب زد: - تو پذیرایی نشسته! آیه اخم کرد - آهان! ریحانه زبانش را توی دهانش چرخاند و گونه علی را آرام نوازش کرد: - بهش گفتی؟ - بله مامان گفتم ریحانه متاسف گفت: - سراغ پسره رو می گرفت... - یا خدا ... تو‌ رو خدا‌ نگین‌... بهش‌ هیچی‌ نگین ریحانه او را با چشم به آرامش دعوت کرد و گفت: - می گه، می رم برای رضایت! دخترک لرزید و با نگرانی گفت: - برای رضایت نمیره! - نمی ذارم بره عزیزم آروم باش بچه داره شیر می خوره! مادر جوان لب آویزان کرد و با ناراحتی گفت: - بچه‌م‌ خیلی ضعیف شده... بمیرم من ریحانه حرفش را تایید کرد. پسرکی که تازه لپ درآورده بود، آب شده بود. انگار چشم خورده باشد. - خودت ضعیفی... دیگه بچه هم ضعیف شده - نمی دونم‌... یعنی بخاطر اینه‌ که من ضعیفم؟ ریحانه لبخند زد. این مادر جوان زود نگران علی می شد. حق هم داشت. ریحانه می فهمید مادر شدن چقدر شیرین است. - وقتی استرس داشته باشی شیرش بدی لاغر میشه آیه سرش را تکان داد - درست میگین‌‌ مامان ریحانه لبخند زد و موهای آیه را پشت گوشش زد و آن ها را که به گردنش چسبیده بودند را عقب زد. - قبل شیرش بدی وضو بگیر تا خودت آروم بشی! بسش نیست؟ کمکت کنم بشینی؟ ایه لب گزید. - همیشه سعی میکنم وضو بگیرم... شیرشو‌ بخوره‌ می شینم. نبود عرفانم‌ اذیتش‌ کرد ریحانه خندید. آیه تا علی دست از خوردن نمی کشید اقدام به کاری نمی کرد. بلند شد و گفت: - من بیرونم صدام بزن... ببینم به کجا رسیدن... شام حاضره! - ببخشید مامان ... دستتون‌ درد نکنه - خواهش می کنم موهای‌ پسرش‌ را نوازش‌ کرد - اره مامانی‌ شیر مامانو‌ خوردی ضعیف شدی؟ دلت برای بابایی تنگ شده بود؟ اره پسری‌ من؟ پسرک چشمش را بسته بود و آهسته مک می رد. کمی که گذشت دست از مک زدن برداشت و سرش را کمی چرخاند. سیر شده بود. نفسش با صدا بود. همان موقع که آیه داشت موهای پسرکش را نوازش می کرد، عرفان وارد اتاق شد و گفت: - ایه؟ آیه نگاهش را از پسرش‌ گرفت: - جانم خشدار گفت: - اون یارو... تو همین محله؟ چهره درهم برد و نگران و با دلهره گفت: - عرفااان! میخوای‌ بری سر وقتش؟ جان من نرو - غلط می کنه به زن من چپ نگاه می کنه! باز بغض گلویش را چسبید. - من طاقت ندارم! بخدا نمی تونم! ابراهیمو‌ ببین! دق می کنما‌ عرفان. نگاهش را به پاتختی دوخت و با همان لحن خشنش گفت: - چرا اینو نخوردی؟ آیه اخمی کرد و با غرغر گفت: - بچه داشت شیر می خورد - بهونه نیار... پاشو! یه هفته ولت کردم! اخمش برای آیه با نمک بود. بلند خندید و چشمگی زد: - اخمتو‌ بخورم؟ عرفان خودش را کنترل کرد تا لبخند نزد: - پاشو زبون نریز - بخورم‌ یا نخورم؟ عرفان حالت جدی اش هنوز پا برجا بود. - اول جوشنده رو بخور - خب اول... عرفان میان حرفش پرید و لیوان را مقابل او گرفت. - اول این! آیه سرش را تکان داد 🚫 @hayateghalam
😷 حسین و پسرش برای پرس و جو از حال ابراهیم راهی بیمارستان شدند و به سختی اجازه گرفتند تا ابراهیم را ملاقات کننتد. ابراهیم به بالش تکیه داده بود. در فکر بود و به تلوزیون خیره شده بود. حسین پا تند کرد - ابراهیم ابراهیم دایی چشمان بی روح ابراهیم شوق گرفت و حسین را نگاه کرد. بی حال گفت: - سلام... کنار تختش ایستاد و خم شد، سر او را بوسید: - سلام عزیزم ... قربونت‌ برم‌ دایی - خدا نکنه... سرش را پایین انداخت. بغض کرده بود. تمرکز نداشت. حواسش پرت پرت بود. صحنه‌ای که دیده بود، از جلوی چشمش کنار نمی رفت: - نگران هیچی‌ نباش بابا! درست میکنم همه چیو باشه؟ کلافه بود. شوق اولیه دیدن حسین را نداشت. بی تمرکز گفت: - نیستم دایی... چرا ناراحت باشم؟ - میدونم‌ عزیزم... حالت چطوره؟ ناگهانی انگار چراغی توی سرش روشن شده باشد پرید و بدون تمرکز تر از قبل ناگهانی گفت: - خوبم دایی... می گید این افسر بیاد تو؟ حسین از لحن او جا خورد - باشه‌ دایی میگم‌ بیاد‌ تو فکرش مشغول بود. هربار یاد آوری وضعیت آیه خونش را به جوش می آورد. اگر جلویش را نگرفته بودند گردن مردک را شکسته بود. وقتی افسر وارد شد ابراهیم از جا جهید و با اخم غلیظی گفت: - می خوام شکایت کنم جناب! عرفان مداخله کرد: - درست میگه‌ من همسر اون‌ خانمم‌ که براش‌ مزاحمت ایجاد شده تصمیم داریم از اون‌ آقا شکایت کنیم افسر سری تکان داد د گفت: - من در جریان قضیه نیستم، فقط مامورم، اگر اتفاقی افتاده خود اون خانم باید شکایت ارائه بدن ابراهیم پوفی کشید و گفت: - مریض نیستم بپرم به مردم که... افسر سر تکان داد: خانم رو ببرین‌ شکایت کنن افسر که از اتاق بیرون رفت. ابراهیم نگاهش را به عرفان دوخت. - عرفان... تو رو خدا... ببرش... عرفان گفت - می برمش‌ داداش گردن اون‌ یارو‌ رو می شکنم سرش را به بالش کوبید. - خاک برسر من! حسین دست ابراهیم را گرفت - چه کاریه‌ دایی؟ نکن اینطوری! چشم هایش را محکم فشرد. بغض توی گلویش بالا و پایین می رفت. آتش گرفته بود وقتی موهای آیه بیرون ریخته بود. هنوز هم می سوخت. از اینکه کسی قصد چادر خواهرش را داشت. تند تند آه می کشید. دیگر کاملا روضه شام عاشورا را درک می کرد. عرفان نفس عمیق سنگینی‌ کشید. فک هردو به شدت می لرزید. حال ابراهیم به طبع بدتر بود. با چشم دیده بود و آتش به جانش افتاده بود. قلبش خاکستر شده و بی طاقت بود. - چقدر بسوزم دایی؟ حسین از غیرت او لبخند زد و گفت: - از چی دایی؟ تو از ناموست‌ دفاع کردی، مثل من، مثل بابات! بی تابی کرد: - چرا زنده‌ام هنوز؟ دوباره سرش را به بالش کوبید. حسین سر او را به آغوش کشید - قرار نبوده‌ بمیری دایی! کاری که کردی درست بوده صورتش سرخ شد. چشمانش رگ زد و به آنی گردنش ورم کرد. دست درگیر سرمش را این بار محکم به تخت کوبید و با درد و صدایی به شدت خش افتاده گفت: - دایی... کمه؟ چادرش کشید... چرا بعدش باید من زنده باشم؟ حسین هم سوخت اخم کرد. عقب کشید گردنش به درد افتاد: - چیکار‌ کرد؟ عرفان برای ابراهیم چشم دواند. ابراهیم لب بست و آن را محکم گزید. حسین نگاهش را میان عرفان ابراهیم چرخاند. از نگاه و رنگ و رویشان معلوم بود قضیه فراتر از مزاحمت است. بی حرمتی کرده بود؟ آن هم به دختر و عروس او؟ - مگه نشنیدید؟ می گم چیکار کرد؟ هرچه می گفتند، حسین متوجه دروغ بودن ماجرا می شد. سکوت کردند و حسین باز گفت: - ماجرا رو یکیتون تعریف کنه! درست بگه چی شده! چادر از سر دختر من کشیده؟ آره؟ شهر هرته؟ جنگیدم... برای... ناموسم... که راحت... بره و بیاد! آدرسش... به جملات اخرش که رسیده بود، نفسش هم میان سینه گره خورده بود و دم نداشت. عرفان سرش‌ را تکان داد پدرش حال خوشی نداشت‌.. نباید چیزی متوجه میشد‌ - بابا حسین سر تکان داد: - چیه؟ لب بهم فشرد و گفت: - اجازه میدین‌ منو ابراهیم حلش‌ کنیم؟ چیزی نشده! اگر واقعا و حتی دستش به چادر ناموس او خورده باشد، آن دست باید خورد شود! حالا چرا عرفان نمی خواست او متوجه شود؟ خون در سرش می جوشید. مشتی به سینه‌اش کوبید و ابراهیم چشم بست. حالا دقیقا حال حسین را درک می کرد، می دانست او چه صحنه‌ای را دارد مجسم می کند - من... نباید... بفهمم؟ عرفان نا آرام لب زد: - من براتون‌ تعریف می کنم بابا؛ این ماجرا‌ بخوابه، میگم‌ بهتون! خب؟ اصرار کرد. بغضش را فرو برد و اما توی ذهنش کربلا به پا بود - همین الان! عرفان اعتراض کرد‌. با نفسی که بالا نمی آمد چطور باید همه چیز را به او می گفت؟ - بابا - چی شده؟ پسرک مظلومانه گفت: - یعنی حتما باید تعریف کنم؟ اخم در هم کشید و نفسی گرفت: - میرم آگاهی شماره و ادرس اون‌ یارو‌ رو پیدا می کنم از روی صندلی بلند شد - تو پیش ابراهیم بمون! - بابا... - کوفت و بابا ابراهیم از نگاه عرفان فهمیده بود حسین نباید چیزی بفهمد. سختش بود. دردش را که کسی نمی فهمید. تصمیم گرفت بگوید: - من می گم 🚫 @hayateghalam
😷 عرفان و آیه به جرم مزاحمت از مرد شکایت کرده بودند و ابراهیم بعد از سه روز بیمارستان مرخص شده بود. حالا توی دادگاه نشسته بودند. فقط مشکل اینجا بود، زمان دادگاه را به حسین نگفته بودند. توانسته بودند شاهدی را هم پیدا کنند که مزاحمت را تایید می کرد. دادگاه آن مردک را محکم به حبس کرد. شکایات دیگری از مزاحمت در پرونده داشت و این بار حتی با یک وکیل گردن کلفت هم نمی توانست قصر در برود. دادگاه برای ابراهیم هم پرداخت دیه حکم کرد و خب خدا را شکر که مشکل مالی نداشتند و ابراهیم آزاد شد. ساعتی بعد با خیال راحت از دادگاه بیرون آمدند. هر سه فقط نگران عکس العمل حسین بودند. مطمئنا یا باید منتظر برخورد چکشی حسین می بودند یا حکم تحمل قهر او بود. عرفان راننده بود و آیه دلتنگ محکم برادر دوقلویش را به آغوش کشیده، صندلی عقب نشسته بود. - داداشی ابراهیم آیه را محکم به آغوش کشید. اگر برای خواهرکش می مرد هم کم بود. دادگاه که چیزی نبود. بخاطر خواهرش مقابل دنیا ایستادگی می کرد تا ضرری به او نرسد. - جان دلم؟ الهی من قربونت برم... نفس من... فدای تو بشم... چشم های آیه پر از اشک شد: - خدا نکنه‌... ببخشید خیلی اذیتت‌ کردم! ابراهیم خندید و چشم های او را بوسید: - عب نداره... من فدای تو هم میشم... حبس که چیزی نیست... عمر من آیه اخم کرد. - نمی خوام‌ فدام‌ شی ‌.‌.. دق کردم‌ تا بیای‌ پیشم - عزیز منی! آیه با لحن شیطانی گفت: - میدونم ابراهیم از تغییر ناگهانی او خندید و گفت: - همه زندگی منی... - اینم میدونم‌ هم‌ سلولی یه چیزی بگو‌ ندونم! باز شانه آیه را میان آغوش فشرد. سر او را بوسید و گفت: - تو همه چیز رو می دونی... دعا کن دایی کتکمون نزنه خب؟! - احتمال میدم‌ که حتی تو خونه‌ راهتون‌ ندن چونکه می خواستن‌ تو دادگاه باشن! ابراهیم؟ - جون آبجی؟ دو دل گفت: - مامان‌... چند روزه رو به راه نیستن - خب؟ لب گزید و گفت: - مدام‌ سر درد دارن‌.. یه برنامه بریز ببریمشون‌ مسافرت - چشم... - دکترم ببریم؟ - ببریم نفس داداش... آیه ابرو بالا انداخت و گفت: - چرا از عطیه چیزی نمی پرسی؟ کلی نگرانت بود. نمی دونی که چه حال بدی داشت. ابراهیم نفس عمیقی کشید. همسرش اول زندگی با چه بحرانی مواجه شده بود. محبوس شدن همسر و وحشتناک تر از آن گرفت قلب مهربان او. - حالش خوبه؟ الان؟ آیه سرش را تکان داد و گفت: - آره، خوبه... بهش زنگ زدم گفتم داریم میایم... کلی ذوق کرد. ابراهیم لبخند زد و آهسته لب زد: - قربون ذوقش برم! خواهرکش خندید و گفت: - خدا نکنه! بمونی برای همه‌مون! ناراحت نیستی ملاقات نیومد؟ ابراهیم باز آهسته لب زد: - بهتر، می اومد منو با دستبند می دید؟ خوبه که نیومد... اگه توهم نمی اومدی عالی تر می شد! مردک عوضی... دیدی که چرت و پرت می گفت! آیه لب گزید و سرش را به شانه ابراهیم تکیه داد سکوت کرد. با یاد آوری آن روز لرزید ماجرایی را که شب ها کابوسش را می دید، یک بار دیگر توی ذهنش مرور شد: از تاکسی پیاده شد. گلویش خشک شده بود. دست توی کیفش برد و بطری آب را بیرون کشید. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کوچه خالی از هرکس زیر تنه لخت درختی ایستاد و پوشیه‌اش را بالا زد. کمی آب خورد و با احساس سنگینی نگاهش سرش را چرخاند. با دیدن مردی که با نگاه تیز و هیز مقابل یک خانه ایستاده او را نظاره گر است. ترسیده بطری آب از دستش افتاد. پوشیه را پایین داد و چادرش را محکم چسبید و با قدم های بلند راه افتاد. صدای قدم های نحسی را پشت سرش حس می کرد. چادرش را محکم تر چسبید و به قدم هایش شتاب داد. قدم ها خیلی به او نزدیک بود. وحشت زده خودش را لعنت فرستاد و از اینکه بی موقع هوس آب کرده عصبانی بود. با کشیده شدن چادرش از پشت، سکندری خورد و روی زمین افتاد. صدای پاره شدن کمری چادرش توی گوشش پیچید. با یک دست چادرش را نگهداشته بود و با دست دیگر جلوی برخورد صورتش با زمین را گرفت. گیره شل شده روسری اش باز شد و چادرش کمی عقب رفت. باد خنک به به سرش پیچید متوجه بیرون ریختن موهایش شد وحشت زده شد و چادرش را محکم تر چسبید. موهایش را پوشاند. صدای نحسی تنش را لرزاند: - چرا صورت نازت رو قائم می کنی خانمی؟ حالش بهم خورد. بی اختیار عق زد و بغض کرد. نزدیک شدن مرد را حس می کرد و مگر همین افراد مریض نبودند که خدا می فرمود حتی با آن ها نباید صحبت کرد؟ صدای دویدن شنید و توی خود جمع شد. صدای مشتی آمد و صدای ابراهیم جان بخشید: - فقط بدو دختر، بدو برو! غرور به وجودش ریخت از غیرت این برادر که اسمش را نبرد تا بار دیگر سوژه دست و ذهن مرد بی غیرت شود چادرش را محکم چسبید و به سختی ایستاد، هر چند بار دیگر به زمین خورد؛ اما دوید و رفت. به خانه که رسیده بود یک فقط توانسته بود در اتاقش را قفل کند و زانو به بغل بگیرد. یک دل سیر اشک ریخته بود و برای بار دوم جان داده بود. سومین باری که جانش بیرون رفت وقتی بود 🚫 @hayateghalam
😷 عرفان او را جلو هول داد. ابراهیم چشم بست و گفت: - ببخشید دایی یادآوری می کنم جواب سلام خیلی واجبه، حتی اگه توی نماز باشیم... حرفش را زد و سر بلند کرد. حسین نگاه سردش‌ را به او دوخت. پسرک حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت. - دایی آخه... حسین بی هیچ حرفی تلوزیون را خاموش کرد و از کنار آنها گذشت. ابراهیم دنبالش رفت. دست دایی اش را گرفت و او را نگهداشت. انگار همه چیز تقصیر اویی که اصلا نبود افتاده بود. دستش را گرفت: - غلط کردم دایی... جز شما هیچ کس که ندارم... نمی خوام از دستتون بدم... حسین نفس عمیقی‌ کشید حالش خوب نبود. حس یک غریبه را داشت حس سربار‌ بودن! از دست همه دلخور بود، نمی دانست چرا این همه حساس شده است. با صدای گرفته لب زد: - برو استراحت کن! اه کشید. احساس می کرد همه از او دست شسته اند و حرفش دیگر برویی‌ ندارد. دکتر گفته بود شرایطش‌ حادتر‌ شده‌ ولی خواهش کرده بود که به گوش بچه ها نرساند. به خاطر همین درکشان‌ نمی کرد. این پنهان کاری را درک نمی کرد. همانطور که دست حسین را گرفته بود مقابلش ایستاد. قلبش تند تند می زد. طاقت دلخوری حسین را نداشت. دلش می خواست همه چیز را برای او تعریف کند. از اینکه دلش می خواهد از غصه خواهرکش بمیرد اما همه جز ممنوعات بود. مقابل پای حسین زانو زد و سرش را بلند کرد. - ببخشید... حسین او را از مقابل پایش‌ بلند کرد. با چشمان دلخور و تیز او را نگاه کرد. صدایش کمی فقط کمی خشونت داشت: - هیچ وقت برای هیچ کس زانو‌ نزن! من ناراحت نیستم که بخوام‌ ببخشم‌ برو پیش مادر و خانمت؛ برو استراحت کن! - مگه... شما... مگه شما هیچ کسید؟ من کسی رو دارم جز شما؟ حتما بابت این مدت پیش دوستاتون خجالتتون دادم... می رم حجره‌ای خوابگاهی چیزی می گیرم آینه دق نباشم برای هیچ کس... حسین اخم کرد و او را محکم به آغوش کشید. - کی گفته تو آینه دقی؟ تو عزیز دل منی... عزیز دل خود خود خود من! همیشه باعث افتخارم بودی، هیچ وقت فکر نکن‌ که بابت تو از کسی خجالت کشیدم‌ بلکه‌ همیشه افتخار کردم غرور گرفتتم‌ بابت داشتنت! مخصوصا حالا و با این اتفاق... می‌دونم چی کشیدی، چه حالی داشتی. هیچ کجا حق نداری‌ بری... دایی‌ یکم ریخته، بهم بهونه‌‌ گیر شده ... قول میده کار کنه رو خودش دلش می خواست به همین قضیه ادامه دهد. حسین داشت نرم می شد. - نمی خوام... اصلا منو کسی دوست نداره شانه های ابراهیم را گرفت. چشمش را کمی کج کرد و لبش را جلو فرستاد. با اخم روی صورتش با نمک شده بود. - کی گفته این حرفو؟ - من! اخم غلیظی کرد و گفت: - کوفت و من! من چغندرم‌ اینجا؟ چشم های ابراهیم گرد شد. خنده توی گلویش ماند و صورتش از هم باز شد: - عه دایی... - والا به شانه ابراهیم کوبید - انصاف داشته باش! این روزها سرفه‌هایش‌ بیشتر شده بود، سوزش ریه هایش‌ هم بیشتر شده؛ ولی کسی خبری نداشت. شب ها با اکسیژن می خوابید تا ریحانه را حساس نکند. برای همین سعی کرد محکم مقابل ابراهیم بایستد و خم از سوزش ریه به ابرو نیاورد. - دایی؟! - جان گردنش را کج کرد و گفت: - می‌شه با آیه و عرفانم آشتی بشید؟ به سختی لبخندی زد. عرفان و آیه هنوز مقابل در ایستاده بودند. - من با کسی قهر نیستم دایی مگه‌ بچم؟ گفتم که یکم بهم ریختم برای لحظه ای سرش گیج رفت دست ابراهیم را محکم گرفت - خوبید؟ بریم تو اتاق؟ توانش‌ کم شده بود. خودش خوب تر از هرکسی حس می کرد و نمی خواست کسی بفهمد - میرم‌ خودم دایی! دیگه‌ فکر بیخود نکنیا - قربونتون برم... چشم لبخندی زد. - خدا نکنه‌... آفرین دستش‌ را به دیوار گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد. وقتی وارد اتاق شد ابراهیم رو به آیه و عرفان کرد و گفت: - کاش می شد باهاشون صحبت کنم... عرفان اخم کرد. نگران پدرش بود، مگر می شد نباشد. رنگ پرش دیگر خیلی پریده بود و این صحنه برای عرفان سخت بود. - الان نه! خواهش می کنم ابراهیم هم اخم کرد. کاشی که گفته بد حسرت به دنبال داشت. - الان نه... هیچ وقت نه! خودم بهتر می دونم... عرفان جلو آمد و بازوی ابراهیم را گرفت با خواهش و تمنا گفت: - حالشون‌ خوب نیست ابراهیم - چیزی نگفتم... لب گزید. غم این پسر را جور تحمل می کرد؟ - باشه، هر وقت صلاح دونستی‌ بگو! ابراهیم به طرف در رفت و قبل اینکه از در خارج شود گفت: - عرفان... دردی که کشیدم... صحنه‌ای که اومده جلوی چشمام... تو هیچ وقت... هیچ وقت درکش نمی کنی! حال دایی هم خوب نیست. سر بزن بهشون! این را گفت و از خانه بیرون رفت. آیه دنبال ابراهیم راه افتاد. ابراهیم روی پله ها بود، صدایش زد و خود را به او رساند. - داداش دست ابراهیم را گرفت و بوسید: - به دایی بگو همه چیو‌! میتونن‌ آرومت‌ کنن! ببخش که این همه این مدت اذیت شدی. اصلا می‌خوای خودم براشون تعریف می‌کنم. - لازم نکرده چیزی بگی... خودم به وقتش می‌گم. 🚫 @hayateghalam
😷 پله ها را بالا دوید و نفس زنان پشت در ایستاد. نیشش باز شده بود و لبخند به لب داشت. زنگ در را فشرد و لحظه‌ ای نگذشته بود که توی آغوش مادرش فرو رفت. خندید و محکم دست دور مادرش انداخت. قربان صدقه‌ی مادرش رفت. صدای ریز گریه او را می شنید و خودش هم بغض کرده بود. مادر با گریه و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و بعد از پنج دقیقه که درست جلوی در ابراهیم را به آغوش داشت آرام گرفت و بلند گفت: - قربون پسرم برم! ابراهیم خندید. سر مادرش را بوسید و او را از خود جدا کرد. به مژه های خیس مادرش چشم دوخت و رد اشک او را بوسید - خدا نکنه حاج خانم! این را گفت و باز مادرش را به آغوش کشید. شانه او را بوسید و گفت: - دلم تنگ شده بود مامان جان! مادر به عادت قلب پسرش را بوسید و گفت: - فدای دلت بشم! پسرک از پشت شانه مادر همسرش را دید. چشمک محبتی نثار او کرد و هوا را بوسید. گونه های عطیه رنگ گرفتند دست روی قلبش از هیجان مشت شد. چند ثانیه بعد زینب از ابراهیم دل کند و تند تند گفت: - برو، برو مادر لباس عوض کن، حموم هم میخوای برو! ابراهیم در را ه هنوز باز مانده بود بست و دست پشت کمر مادر گذاشت و گفت: - حالا بخوابم یکم، بعد دوش می گیرم! زینب هم کمر او را گرفت ودگفت: - آره مادر اینطوری خوبه! وقتی از کنار عطیه می گذشتند کمی خم شد و گفت: - احوال عطیه جانم؟ عطیه ریز خندید و پشت سر آن ها راه افتاد. کاش مادر شوهرش، شوهرش را راه می کرد که دلش لک زده بود برای او! زینب ابراهیم را به اتاق فرستاد و رو به عطیه گفت: - توهم برو پیشش! گونه های عطیه باز رنگ به رنگ شدند و دستش را بهم پیچید. آهسته لب زد: - آخه... زینب دستش را گرفت و او را سمت اتاق هول داد و با شیطنت گفت: - برو ببینم! ناز می کنه برای من! با خجالت وارد اتاق شد و در را آهسته بست. از لای در دید که زینب به او چشمک زد. قلبش محکم کوبید و در بسته شد. وقتی برگشت. ابراهیم را دید و یک آغوش باز. صورتش رنگ به رنگ شد و اما پا تند کرد و خودش را به آغوش ابراهیم رساند. - آخیش! با این حرف ابراهیم به خنده افتاد. انقدر با مزه گفته بود و از ته دل که عطیه کامل حس کرد خستگی ابراهیم در رفته است. - قرص سکوت خوردی عطیه جانم؟ عاشق این "عطیه جانم" گفتن های ابراهیم بود. خندید و سرش را بالا گرفت ریز گفت: - سلام! ابراهیم خندید و انگشت به چال گونه او زد: - وعلیکم السلام عطیه جان ابراهیم! عطیه باز خندید و سرش را به او تکیه داد. نفس راحتی کشید و گفت: - کلی منتظرت بودم، مرد من! ابراهیم شیطنت کرد: - منم دوست دارم خانم من! عطیه فقط می توانست کنار ابراهیم بخندد. اصلا ابراهیم برایش بمب انرژی بود. باورش نمی شد، این همه شیطنت توی وجود ابراهیم اخمو روز خواستگاری و ابراهیم اشک ریز توی مراسم عقد باشد. گونه اش را به شانه او فشرد و لب زد: - ابراهیم، انقدر حرف دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم! اینبار نوبت ابراهیم بود بخندد. نگاهی به چشمان سیاه شده دخترک انداخت - دقیقا مثل من! چشماش رو! عطیه ذوق کرد و یک قدم از ابراهیم فاصله گرفت و گفت: - دیگه چی؟ ابراهیم خندید و گفت: - وجودت رو عشقه! عطیه لبخند زد. توی این مدت کوتاه حالات متفاوت ابراهیم، از سرد بودن، تا عاشق دلخسته بودنش را دیده بود. مخصوصا آن اوایل، هرچه می فهمید تمام سعی ابراهیم این است که خوب رفتار کند، اما مشخص بود که هنوز دل پیوند نخورده و کم کم ابراهیم شروع به محبت کرد. این حالت پر محبت را دوست داشت. خیلی دوست داشت. - ابراهیم، حالت عاشقت جذاب تره! مرد خندید، همسر جوانش سعی داشت او را روانشناسی کند؟ این را می گفت که ابراهیم همیشه قربان صدقه اش برود؟ چشمکی زد و گفت: - نمیشه، از فردا نه، از پس فردا می رم تو فاز اخمویی! عطیه پا به زمین کوبید و گفت: - نکن دیگه! - اخمم جذاب نیست؟ نگاهی به اخم ابراهیم انداخت و رویش را گرفت: - نه اخمت زشتِ زشته! - دلت میاد؟ تقه‌ای به در خورد و صدای زینب امد: - بچه ها دنبالم نگردید، دارم می رم به فرشته سر بزنم! - به سلامت مامان! عطیه نگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: - بچه‌شون... ابراهیم میان حرفش پرید و گفت: - دنیا اومده، اسمشم حلماست! عطیه اخم کرد و مشت آرامی به شکمم ابراهیم زد: - بذار من بگم! ابراهیم اخم کرد و بی اختیار چهره‌اش درهم شد: - مشت نزن به شکمم! عطیه رویش را گرفت. هنوز پس فردا نیامده تشر می زد؟ - باشه! سری بعد لگد می زنم! ابراهیم چیزی نگفت. مشغول عوض کردن لباسش شد و روی تخت دراز کشید. رو به عطیه که بلا تکلیف ایستاده بود گفت: - بیا بشین بالای سرم عزیزم! عطیه نشست. ابراهیم دستش را گرفت و روی سرش گذاشت‌. گفت: - محبت؟ - دعوام کردی! مرد خندید و دست او را بوسید و گفت: - آخه آدم به هرجا نباید مشت بزنه! دخترک سکوت کرد. ابراهیم نرم صدایش زد: - عطیه جانم؟ باز هم سکوت و ابراهیم نشست. - ده تا مشت بزنی بهم آروم میشی؟ 🚫 @hayateghalam
😷 روی مبل نشسته بود و به سال های گذشته فکر می کرد. زمان آنچنان سریع گذشته بود که باورش نمی شد. هرچند در گذشته ناراحت طولانی بودن روز ها و کش آمدن روز های سخت بود؛ اما حالا می فهمید عمر چنان چشم برهم زدن می گذرد و کم کم حسرت کم گذاشتن ها بر در دلش می ماند. نفس عمیقی گرفت. خس خس سینه اش همدمی بود که گاه از او خسته می شد و گاه باعث افتخارش بود. چشمش را بست که جسمی به زانوهایش چسبید و باعث لبخند عمیق شد. چشم باز کرد و پسر بچه‌ای را دید که زانوهایش را چسبیده و سرش را روی آنها گذاشته. - ببینمت بابا جان؟! پسرک سر بلند کرد و این حسین بود با هربار دیدن صورت او یاد میثم می افتاد. پسرک را به آغوش کشید و گونه اش را نرم بوسید و او را به سینه فشرد. - میثم کوچولوی من! پسرک نه تنها چهره میثم را ارث گرفته بود بلکه بوی او را هم می داد. دستش را محکم تر به او پیچید و لب زد: - قربونت برم! با صدای جیغ نگاهش را به سمت در چرخاند و این سید علی بود با داد، به سمت او می دوید. پسرک مقابلش ایستاد و اول نگاه طلبکاری به صورت پدربزرگش انداخت و بعد با صدای خوش آهنگش رو به پسرک توی آغوش حسین غرید: - کی گفته بری بغل باباییم؟ حسین خندید و گفت: - علی، بابایی! چشم غره‌اش نثار حسین شد. حسین از خنده ریسه رفت و گفت: - بیا یه بوس بده به بابایی! اخم در هم برو و پاهایش را به زمین کوبید. - الان بوس نمی دم! رو به پسرک غرید: - بیا پایین از بغل باباییم! پسرک ابرو بالا انداخت و نه غلیظی گفت. علی دست بلند کرد و محکم به پاهای او کوبید. پسرک خودش را لوس کرد و زیر گریه زد و بدی نثار علی کرد. حسین محکم به آغوشش کشید و صورتش را بوسید. نگاه ناراحتی به علی انداخت و لب زد: - گریه نکن میثمم... دوست باشید باهم علی با دیدن نگاه حسین و توجه بیشتر پدربزرگش به میثم کوچولو دهانش را باز کرد و زیر گریه زد. حسین نچی کشید و دست دیگرش را باز کرد و علی را به آغوش گرفت و او را روی زانوی دیگرش نشاند. سر هر دو را بوسید؛ اما انگار هیچ کدام قصد آرام شدن نداشتند. حالا مشکل اینجا بود هیچ کدام اشک نداشتند و بی خودی جیغ می کشیدند. فاصله سنیشان دوسال و توی یک روز متولد شده بودند. عرفان و ابراهیم هر دو وارد خانه شدند و به طرف آنها آمدند. پدربزرگ خانه با دیدنشان لبخندی زد و گفت: - بیاین ببرین اینا‌ رو... سر من دعواشون‌ شده! ابراهیم میثم را به آغوش کشید و با اخم به علی گفت: - تو باز پسر منو زدی؟ عرفان هم علی را در آغوش گرفت: - بله که می زنه... پسرت بابا بزرگش رو صاحب شده! حسین دوباره خندید: - شما... دوتام... دعوا؟ سرش را تکان داد و ادامه داد: - سر... من دعوا... نکنینا... به بچه هاتونم‌... بگین! ابراهیم با شیطنت گفت: - دایی پسرتون پر رو شده باید چندتا مشت بخوره... دست میثم را گرفت و جلو رفت و گفت: - مشت کن بابا... مشت... بعد مشت میثم را چند بار به گونه عرفان کوبید. حسین خندید و گفت: - امان... از شماها علی روی دست ابراهیم کوبید و با تخسی گفت: - نکن... حسین آرام علی را صدا زد: - سید علی! به طرف حسین چرخید و گردنش را کج کرد. چشم هایش مظلوم بود - یه بوس... به... دایی ابراهیم... بده... ببینم! سید علی شانه بالا انداخت و دست به کمر زد: - نمی خوام، بابام رو زد! حسین مهربان گردن کج کرد و گفت: - دوستن... باهم... بابا... دایی... تورو... خیلی دوست... داره! علی تخس به میثم خیره شد که به سینه پدر تکیه زد بود. - خودش بچه داره... حسین به رویش لبخند پاشید و گفت: - تو پسر... خواهرشی... خیلی... دوستت... داره! ابراهیم صورتش را جلو گونه علی را محکم بوسید: - دایی قربونت بره... بیا میثم ببر پیش مامانش! - من ببرم؟ ابراهیم لبخندی زد و میثمش را گفت: - آره عزیزم... دستش بگیر زمین نخوره هنوز بلد نیست راه بره... میثم را روی زمین گذاشت. عرفان هم روی زمین نشست و دست میثم را توی دست علی گذاشت و گفت: - برید بابا... تو حیاطن علی مثل برادر بزرگتر او را همراهی‌ کرد. قدم های اهسته‌یشان هر سه را به خنده انداخت بود. با رفتن بچه ها عرفان و ابراهیم دوطرف حسین نشستند. عرفان گفت: - بابا... حالا ما دعوا کنیم؟ رو به پسر عمه اش کرد و گفت: - پاشو از کنار بابام! ابراهیم با اخم دست پشت سر حسین برد و به گردن عرفان کوبید. - دایی‌ خودمه‌ تو چیکاره‌ای؟ با قلدری پایش را بلند کرد و طوری که به حسین نخورد به ساق پای ابراهیم زد: - پسرشم! حسین با خنده عصایش‌ را دست‌ گرفت و به زحمت ایستاد - من میرم... شما تا... شب‌ تو... سر هم... بزنین! عرفان با خنده و شیطنت گفت - عه، بابا! بدون شما که خوش نمی گذره یکی از ابرو هایش بالا پرید: - عه؟ ابراهیم تند تند سر تکان داد و گفت: - راست می گه دایی جون - بشینم... دعوا... نکنید! عرفان گفت: - چشم دعوا نمی کنیم حسین دوباره وسط آنها نشست. ابراهیم دست دور شانه دایی اش انداخت. 🚫 @hayateghalam
😷 بعد خوردن نهار به اتاقش رفته بود و روی تخت دراز کشیده بود. خانه تازه از سر و صدای بچه ها آرام گرفته و هنوز لبخند روی لب هایش بود. شور و شعف و شیطنت بچه ها درست همان چیزی بود که می توانست او را به وجد بیاورد. ریحانه پتو روی تنش کشید و موهایش را نوازش کرد. - اذیت شدی امروز؟ با آرامشی عجیب و صدای گرفته لب زد: - پیش... بچه ها... بودم...خیلی... خوبن! ریحانه لبخند زد و دستی به پیشانی حسین کشید. کمی داغ بود. - باهم که می افتن شلوغ می کنن! می گم می خوای برای عرفان خونه بگیریم؟ کمی جابه جا شد و ابرو بالا فرستاد. علی و آسنای عزیزش از او دور می شدند؟ دیگر محال بود اجازه دهد. پنج سال علی را و دوسال اسنا روی دست او بزرگ شده بودند. چطور از دو موجود کوچک دوست داشتنی و عزیزش دل می کند؟ - چرا؟خودش... خواسته؟ ریحانه سرش را تکان داد. آیه و عرفان که اصلا به روی خودشان نمی آوردند که جا تنگ است و هنوز توی خانه آن ها زندگی می کنند. توی این سال ها ریحانه سعی کرده بود عرفان را راهی خانه‌ی دیگری کند، اما پسرش زیر بار نمی رفت گاهی طعنه می زد: - آره دیگه، آب و برق و گاز، مفت گیرت اومده؛ نبایدم عین خیالت باشه! سرش را تکان داد و گفت: - نه می گم تو اذیت نشی... از سر صداهای بچه ها حسین از مهربانی همسرش لبخند زد - بچه ها... جون... منن... سر و صداشون رو... دوست دارم! برن، اذیت... میشم! لبخندی به حسینش زد. فقط خدا می دانست چه مهری به این مرد دارد. مهرش موهبت خدا بود دیگر. این مرد هدیه خدا بود. - یکم بخواب! حسین سر تکان داد _آره... باید... بخوابم... ماسک... رو میاری؟ باز لبخند زد. حسرت به دلش چنگ انداخته بود که کاش به جای بیمارستان رفتن های گذشته کنار این مرد می ماند. دلتنگ بود... عجب دلتنگ روز های گذشته بود. - چشم... ایستاد و ماسک را برای حسین آورد و روی صورتش گذاشت. چشم هایش‌ را بست و خانم موهای همسرش را نوازش کرد. خم شد و پیشانی‌اش را بوسید. سرش را کنار سر او گذاشت و بازوهای از پیش لاغرتر شده حسین را گرفت. بغض به گلویش چنگ زد. مردش پیش چشمش آب می شد. آه سینه‌اش را سوزاند و آتش زد. روزها ی‌ خوبی را نمی گذراند. دکتر هشدار داده‌ بود! یک هشدار جدی! سرش را به سر حسین چسباند: - خدایا نگهش دار... برام نگهش دار... اشک ریخت و به نفس های پر درد همسرش گوش سپرد. کاش حالش خوب می شد. کاش... نماز مغربش را خوانده بود. با کسالت بعد نماز دوباره در اتاق خوابشان‌ دراز کشیده بود. سر و صدایی که از بیرون می آمد باعث لبخندش شد. انگار دوباره همه خانه آنها بودند. سر و صدای بچه های کوچک را روست داشت. دلش برای همه آن ها ضعف می رفت. به زحمت روی تخت نشست‌ و به این فکر کرد: سید علی به سراغش نیامده و این عجیب بود. دو دستش را به صورتش کشید و از تخت پایین آمد. در اتاق را که باز کرد. دلش بیشتر ضعف رفت برای پنج بچه‌ای که خانه را روی سرشان گذاشته بودند. محسن دختر دومش را با فاصله کمتر از یک سال با اولی داشت. لبخند زیبایی زد و به پذیرایی‌ رفت. بلند سلام کرد. محسن بلند شد و به سمتش آمد. پشت سرش عسل بال بال می زد تا زودتر پدرش را ببوسد. - سلام داداش... خوبید؟ ببخشید بچه ها باز بهم رسیدن خونه رو گذاشتن رو سرشون... خندید بلند و با ذوق! صورت محسن را در دست گرفت و پیشانی اش را عمیق بوسید. - سلام عزیزم! الحمدلله... عشقای‌ منن، آزادن‌ اینجا! کسی نباید... بهشون‌... بگه... ساکت باشن! محسن چشمک زد و با شیطنت همیشگی اش گفت: - داداش شما خوشتون میاد به فکر ماهم باشید دیگه - شما؟ چرا؟ محسن دندان نما لبخند زد و چشمک زد: - سرسام می گیریم تو شلوغی... حسین خندید. معلوم بود که محسن شوخی می کند. پسرکش صبور تر از این حرف ها بود. - دلت... تنگ... میشه... برای... این... روزا‌! مثل خودش دلتنگ بود. دلتنگ شیطنت های محسن، عرفان و ابراهیم با یوسف که گاهی فاز بزرگ تری بر می داشت و امرو نهی می کرد. توی فکر بود که صدای دخترکش را شنید: - عمو برو کنار ببینم بابامو محسن خندید و بعد از اینکه گونه برادرش را محکم بوسید عقب کشید: - بیا‌ عمو‌... بیا عسل با چشمان براقش خیره به حسین و درحالی که دقیق او را نظاره می کرد گفت: - سلام بابا... عسل قربون نفست بره! حسین اخم کرد و دستهایش‌ را از هم باز کرد: - سلام عزیز دلم ... لازم نکرده... قربون‌ نفس... من... بری! دخترک توی آغوش حسین فرو رفت. نفس عمیقی از عطر نداشته پدر کشید. - دلم انقدر تنگ شده بود که حد نداشت. حسین محکم فشارش داد عجیب این سفر دوهفته‌ای دلتنگش کرده بود، اما ماه عسل بود دیگر و اگر چاره بود نمی گذاشت بروند. - دل من... بیشتر! خوش... گذشت؟ دختر صورتش را به پدر فشرد و باز، دم عمیقی گرفت: - اوهوم، خیلی خوب بود! خم شد و پیشانی‌ عسلکش را بوسید و به گونه‌اش دست کشید. - خداروشکر... اذیتت... نکرد که؟ عسل متعجب پرسید: - کی؟ 🚫 @hayateghalam
😷 اخم در هم کشید و گفت: - عسل... بیا بشین... بگو... چت شده... نمی‌گم، نداریم! عسل سرش را پایین انداخت و لب زد: - بابایی... به مامانش قول داده بریم اونجا! مامان می گه باید برم... من نمی خوام برم، دلم تنگ برای شما بعدم، باید قبلش به من میگفت! حسین لبخندی زد و به گونه دخترش دست کشید و گفت: - این... ناراحتی... داره... بابا؟ عسل تخس و شیطان شد: - آره... دوست ندارم برم اونجا حسین خم شد و سر دخترش را بوسید، نرم گفت: - امشب... برو خونه... مادر شوهرت! آخر شب به شوهرت، بگو... از کارش‌ ناراحت... شدی! عسل ابروهای خوش حالتش را بالا فرستاد و گفت: - نمی خوام برم... نمی رم - چرا ... بابا اخه؟ دخترک شانه بالا انداخت و خودش را باز توی آغوش حسین سر داد: - خودش قول داد خودش تنها بره پدر به موهای دخترش دست کشید و لب زد: _اگه... همه... بریم... اونجا‌...‌ چی؟ عسل جا خورده عقب کشید و با چشم های گرد شده گفت: - نه خیر! نمی خواد شما خودتون سبک کنید برید اونجا معلوم نیست چی درست می کنن حسین خندید: _بابا، چه سبک... کردنی؟ اون‌ بنده های... خدا، خیلی مردم... خوبین! غذامون رو بر میداریم... میریم... اونجا! - من می خوام تو خونه خودمون باشیم... اصلا چرا زنگ نزدن به من بگن؟ حسین زیرکانه پرسید: - تو به... شوهرت... گفتی بابا؟ عسل سر تکان داد. حسین نفس عمیقی گرفت و سر او را بوسید. خواست چیزی بگوید که حسنا و حلما به طرف حسین آمدند. هر دو به زانوهای حسین چسبیدند. - عمو عمو... حسین عسل را از خود جدا کرد و سرش را پایین گرفت. با مهربانی گفت: - جانم عمو؟ حلما گفت: - بیا بازی کنیم! خندید و برای عسل سر تکان داد و گفت: - چه بازی ای‌ عمو؟ با ناخون های کوچکش بقیه بچه ها را نشان داد و گفت: - بیا اونجا... - چشم! دخترهای محسن که این را شنیدند، به طرف پدر خودشان رفتند و او را هم از جا بلند کردند. حسین آرام به سمت بچه ها رفت. علی با دیدن حسین به سمتش دوید و پاهای سالمش را چسبید. خودش را به سمت پای دیگر او کشید و زانوی مجروح او را بوسید. حسین لبخند مهربانی زد - سید علی، بابا، این چه کاریه‌ قربونت‌ برم؟ علی چند بار دیگر حرکتش را تکرار کرد. همیشه دیده بود وقتی پدرش کنار پدر بزرگش می نشیند همین کار را می کند پس کار بدی نبود. حسین علی را از پایش‌ جدا کرد و به سختی روی زمین زانو زد: - سید بابا! امان‌ از تو، عرفان! علی مهربان به او زل زد و گردنش را کج کرد: - بله بابایی؟ دست های‌ کوچک‌ او را بوسید: - نکن بابایی‌ قربونت‌ برم من علی لب آویزان کرد و گفت: - چرا؟ بابایی؟ قربونت برم یعنی چی؟ حسین لبخندی به رویش زد گفت: - پای‌... منو... نباید... بوس کنی که! یعنی... فدات‌... بشم! - یعنی چی بازم؟ حسین پسرک را بوسید: - ولش...کن بابا! چه‌ بازی...‌ کنیم؟ علی بالا پرید و گفت: - قایم موشک... بابام و عمو حسن و دایی بازین؟ سر او را نوازش کرد و لب زد: - اگه... تو بخوای... هستن! - من می خوام... نفسی گرفت. - برو بهشون... بگو! - دعوام نکنن! لبخندی زد و سر او را بوسید: - دعوا... نمی کنن‌ بابا! علی بالا پرید و گفت: - پس من برم... دوید و به سمت عرفان رفت. به سختی از زمین بلند شد. محسن دست دور کمرش انداخت و گفت: - خیلی دوستتون داره داداش.. - اره ‌‌‌خیلی! بچم... محسن محکم صورتش را بوسید و گفت: - محسن قربون داداشش بره... حسین به شیرینی اخم کرد. دستت برد و مو های خوش حالت او را بهم ریخت. - خدا نکنه اخه! چه حرفیه‌ می زنی؟ محسن تنها خندید. قربان برادرش شدن آرزویش بود. لحظه‌ای بعد علی همه مردها را بلند کرده بود تا بازی کنند. حسین آنقدر با او صحبت کرده بود که در حرف زدن مشکل نداشت و حسابی شیرین زبانی می کرد. لحظه‌ای بعد زنگ در به صدا در آمد. عسل کنار حسین که مثلا پشت ستون مخفی شده بود ایستاد و گفت: - بابا؟ - جونم‌ بابا عسل خندید و گفت: - الان قایم شدید؟ - اره بابا قایم شدم عسل باز خندید و گفت: - صادق باید شما رو اینجوری ببینه... نیم نگاهی به عسل انداخت و گفت: _الان اونم‌ بیاد، سید علی... مجبورش‌..‌. میکنه‌ بیاد بازی زهرا حسین را پیدا کرد. بالا می پرید و می گفت: - دایی_عمو پیدات کردم... گرگ شدی بیا بریم بقیه رو پیدا کنیم... عسل دستش را کشید و گفت: - خاله شوهرم اومده بذار دایی_عموت بیاد مثل یه پدر زن مقتدر بشینه رو مبل... زهرای ۷ ساله اخم کرد: _نه نه خاله عسل کمی خم شد و گفت: - زهرا جون... بذار بیان با من... - زود بیاین‌ها عسل گفت: - قول نمی دم... بابا... شما بهش بگید امشب باید بمونیم... حسین نفس عمیقی گرفت. عسل هنوز کوتاه نیامده بود. - عزیزم عسلم! شام رو بخورین یه سرم... برین اونجا هوم‌؟ عسل لب آویزان کرد. - خب صادق می گه باید برای شام بریم! شما ببینید، مامان همه رو بخاطر ما دعوت کردن! بعد ما پاشیم بریم؟ زشت نیست؟ حسین دست دور شانه عسل انداخت و گفت: 🚫 @hayateghalam
😷 - عزیزم... هنوز دیر نشده... میگیم... مامانت‌، خانواده صادقم... دعوت کنه! عسل دلش تکان خورد این بهتر بود. - شلوغ میشه... حسین خندید و شانه‌اش را فشرد: - خب بشه بابا! برو مامانتو صدا بزن بیاد! چشمی گفت و به سمت ریحانه که داخل آشپزخانه با زینب صحبت می کرد رفت. دست مادرش‌ را گرفت - ببخشید عمه جون! مامان بابا کارتون‌ دارن ریحانه به دنبال عسل به سمت ستون کنار خانه کشیده شد که نزدیک میز تلفن بود. با دیدن حسین در حالت، نگذاشت حسین صحبت کند و گفت: - به پات فشار نیار حسینم! حسین لبخند زد اگر بازی کردن او را میدید‌ چه میکرد و روی صتدلی میز تلفن نشست‌. - خوبم‌ عزیزم! نگران نباش. میگم، زنگ بزن خانم... عباسی اینا، بیان اینجا! اگر بهونه... آوردن که... غذا پختن... بگو... با غذا بیان، بیان دور هم... باشیم! ریحانه لبخندی زد و گفت: - چشم، زنگ می زنم ببینم چی می گن! حسین دستش را گرفت و تکان داد، ابرو بالا فرستاد و گفت: - ریحانم، حتما بیان خب؟ عسل گفت: - بذارید خودم زنگ بزنم... من بگم میان... موبایلش را از جیب مانتو اش بیرون کشید و شماره گرفت. لبخندی زد و کمی بعد گفت: - سلام مامان جون... خوبید؟ خندید و گفت: - قربونتون برم منم خوبم... چشم های حسین و ریحانه گرد شده بود. این همه صمیمی صحبت می کرد و سر رفتن به خانه آن‌ها با شوهرش لج می کرد؟ - خدا رو شکر مامان... می گم چیزه... من به مامانم قول دادم شب خونشون باشیم... بعد صادق جان به شما قول دادن... کمی گوش کرد و گفت: - قربون دل مهربونتون مامان جون من می گم، شما بیاین خونه بابام؟! کمی گوش داد. چشمش تخس شد و اخم کرد و گفت: - نه خیر مزاحم نیستید مامان زهرا... بیاین حتمنا! غذای خوشمزه‌تون رو هم بیارید..‌. کمی بعد که گوشی را قطع کرد با دیدن نگاه متعجب مادر و پدرش بلند زیر خنده زد و میان خنده منقطع گفت: - دشمنشون... که نیستم... از دست... صادق دوباره خنده‌اش بالا رفت نمی توانست درست صحبت کند. حسین و ریحانه آن قدر با نمک شده بودند که حد نداشت. - از دست صادق... حرصی بودم... فقط! اونجوری می گفتم... ریحانه ویشگونی‌ به بازوی‌ او گرفت - ورپریده دست روی بازویش گذاشت و با اعتراض گفت: - ماماااان ریحانه اخم کرد و گفت: - کوفت و مامان اینقدر برای‌ ما قیافه گرفته بودی؛ خب اول این کار رو می کردی! برو از دل شوهرت‌ در بیار عسل با شیطنت گفت: - مامانش رو ببینه از دلش در میاد! ریحانه سرش را تکان داد: - عجب‌... من برم به غذا سر بزنم عمه تم‌ تنها‌ تو اشپزخونه‌س علی کنارش ایستاد و گفت: - بابایی؟ - جانم بابا علی لب آویزان کرد: - بقیه گم شدن... هرچی می گردیم نیستن... حسین آبرو بالا فرستاد. - عه‌ ... شاید رفتن زیر میز قایم شدن بابا علی پایش را به زمین کوبید: - نه خیر... دوباره ما رو بردن سرکار... - کجا بردنت‌ بابا؟ علی اخم با نمکی کرد و گفت: - سر کار... حسین خندید - منظورت... اینه...که... سرکارت...گذاشتن... پسرم؟ علی سر تکان داد: - آره، همون لبخندی زد و گفت: - قربونت... برم! عوضش تو اشپزخونه، مامان ریحان، یه چیز خوشمزه... برای...تو کنار گذاشته! با اخم بغ کرد و گفت: - نمی خوام قرار بود بازی کنیم! پدربزرگ صورتش را بوسید و گفت - اخم نکن‌... برو‌‌‌... چیز خوشمزه رو... بگیر، بیا بازی... می کنم باهات! علی لب زد: - پیداشون می کنید؟ با اطمینان گفت: - اره بابا، پیدا می کنم! علی آخ جانی گفت و به سمت آشپزخانه دوید. عسل گفت: - بابا بیاین بریم... به طرف مبل ها رفتند. صادق با دیدنش ایستاد و به سمتش آمد. - سلام آقاجون... حسین اخم کرد: - اقاجون...خودتی... علیک سلام! صادق نگاهی به عسل انداخت و دستش را سمت حسین گرفت دست صادق را فشرد عسل گفت: - بابا از کلمه آقاجون‌ خوششون‌ نمیاد‌ صادق لب گزید و گفت: - خب چی بگم دیگه... رو به حسین کرد و گفت: - ببخشید سید! عسل توضیح داد: - بابا ... پدر ... حسین آقا فقط اقاجون‌ نگو‌ بهشون حسین سرش را تکان داد: - دیگه‌ نگیا طلاق... دخترمو... می گیرم... والا صادق چشم گرد کرد و گفت: - در این حد؟ - بله در همین... حد... حواست باشه! صادق لبخند زد و گفت: - چشم می گم بهتون پدر... - آفرین کنار حسن روی مبل نشست. - چه خبر... داداش؟ علی راست می گفت. هیچ کدامشان نبودند. فقط حسن بود که او هم انگار خسته شده بود. - هیچی... این پسرا که رفتن گم شدن همشون... منو ول کردید با بچه ها... - ببخشید! کجا رفتن؟ بیرونن؟ حسن شانه بالا انداخت و گفت: - نمی دونم! - حتما.‌.. بیرونن! حسن نفس عمیقی گرفت و نگاه چرخاند. - آیه کو؟ - با آسنا درگیره! - اذیتتون نمی کنه؟ - کی؟ ایه؟ اسنا؟ حسن لب زد: - آیه! چشمان‌ حسین گرد شد: - داداش، ایه؟ برادرش چپ چپ نگاهش کرد. سوالش مگر موردی داشت؟ - مگه چیه؟! - طفل معصوم! چه اذیتی بکنه اخه؟ ما فقط اذیش می کنیم! حسن ابرو بالا انداخت: - بالاخره، دعوا عروس و مادرشوهر هست! 🚫
😷 چند روزی از شب میهمانی گذشته بود. روزهایش‌ را زیر ماسک اکسیژن سپری می کرد. توان راه رفتن حتی نداشت. شبها‌ اصلا نمی توانست بخوابد. تا به حال این شدت نفس تنگی را تجربه نکرده بود. خواب به چشمش نمی آمد. صدای جیغ های علی و آسنا همه خانه را برداشته بود. آیه و عرفان همه تلاشان را می کردند تا آرام شوند. عرفان مقابل علی زانو زد و صورتش را در دست گرفت: - چی شده بابا؟ هوم بگو به من... بابایی خوابن ها! علی با شنیدن نام " بابایی" بیشتر گریه کرد. - با..با هق هق گریه مجال صحبت نمی داد. عرفان او را به خود نزدیک کرد و سرش را به خود فشرد. روی پایش ایستاد و علی را به آغوش کشید. علی پیراهن پدرش‌ را چنگ زد - بابا... می ترسم... امشب... یه جوریه... مثل... شباییه... که میخوای... بری سفر! عرفان اشکش را گرفت. اما خیلی زود مرواریدهای جدید جایگزین قبلی ها شدند. چشم های خیس پسرکش را بوسید و گفت: - قربون چشمات بره بابا... گریه کنی منم آشوب می‌شم... آیه به نشیمن کوچک اتاقشان آمد. چشمان او هم از اشک لبریز بود. دختر کوچولوی دوساله‌اش محکم به او چسبیده بود. او هم بلند گریه می کرد و نمی فهمیدند مشکل این دو بچه چیست! - عرفان... آسنا خودشو هلاک کرد. مامان تو دیگه گریه نکن! عرفان علی را بوسید‌ و سعی کرد اشکش را بگیرد. - نمی دونم‌ چیشده‌ به خدا! من برم صدقه بذارم‌ راه نیفتاده بود که در کوبیده شد و ریحانه گفت: - عرفان مامان... بابا می گن علی رو بیار پیش ما... عرفان بهت زده گفت: - خواب نیستن‌ مگه‌ مامان؟ علی بابا‌... بیا بابایی صدات‌ می زنن - می خوام... برم پیش بابایی... آیه پسرش‌ را بوسید - برو مامان جان... گریه نکنیا...خب‌ پسرم؟ علی را به آغوش ریحانه سپردند. چیزی از رفتن علی نگذشته بود، آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد؛ اما آسنا هنوز اشک می ریخت. هرکاری برای آرام کردنش انجام دادند. - عرفان پدر اسنا را روی دستش خوابانده بود و گهواره وار و کلافه تکان می داد. خسته بود و گریه ها اجازه خواب به او نمی دادند. اسنا خواب آلود گریه می کرد. چشمش گرم می شد به دقیقه نمی رسید که از خواب می پرید و روزی از نو... - هوم؟ بازوی عرفان را گرفت گفت: - میخوای‌ آسنارم‌ ببریم‌ پیش دایی؟ علی دیگه‌ صداش‌ نمیاد‌ اروم شد آسنا را توی آغوشش جابه جا کرد و سر او را به شانه تکیه داد. دخترک بیچاره را لرز گریه گرفته بود و با اینکه خوابش برده بود، هنوز می لرزید. خدا می کرد و او تا صبح می خوابید. - چی بگم؟ اذیت نکنه... آیه نگران به لرز تن دخترک انداخت - اینجوری‌ بدتره‌ که - ببرش بالا پیش میثم شاید آروم بشه! آیه سرش را تکان داد: - ساعت رو‌ ببین ۱۲ شبه.. خوابن‌ مامانم اینا فعلا که خوابه انگار بیا بذارش رو تخت اگه شروع کرد می برمش حموم! - باشه! اسنا را رو تخت گذاشتند و دو طرفش خوابیدند. هردو مشغول نوازش موهای دخترک بودند که خودشان هم از خستگی از حال رفتند. علی را محکم میان بازو هایش نگه‌داشته بود. لباسش توی مشت علی فشرده می‌شد‌. لب های آویزان شده‌اش دل خون می کرد. خیره به چشمان‌ بسته و صورت خیس از اشکش بود. یادش نمی رفت که چگونه به اغوشش‌ خزید و لرز‌ تنش‌ آرام شد. دست بی جانش‌ را بالا آورد و موهای‌ خرمایی‌ علی را نوازش‌ کرد. مشت علی روی سینه‌اش لرزان شد: - بابایی... ماسک را پایین کشید و به زحمت جانمی‌ نثار علی کرد. علی با بغض و ترس بیشتر گوله شد و گفت: - بابایی... نرییا! به سختی و پر درد شبیه جان کردن پرسید: - کجا... بابا؟ پسرک با بغض گفت: - پیش بابا میثم... نفس لرزانی کشید و چشمش را بست: - همه... یه... روز... میرن... بابا! ثعلی چشمش را باز کرد و اشک ریخت. - نمی خوام بری... خواب دیدم باهاش رفتی نرو... حسین او را بوسید - گریه... نکن... بابا... الان که... جایی‌ نرفتم... علی پایش را تکان داد و گفت: - نمی خوام... حسین سر علی را روی قلبش‌ گذاشت پسرک حالا صدای‌ خس خس ریه های‌ او را با گوش خودش می شنید - سید... علی... گوش... کن! صدای... قلب... بابایی... رو... من... هر... جا که.... برم... قلبم... همیشه... برای...تو... می تپه... بابا! همیشه... تو قلبتم... مواظبتم... صدام... کنی... جواب... میدم همیشه... پیشت... می مونم! علی با بغض گفت: - من دیدم... اومد بردت... نمی خوام... نمی خوام دوست ندارم بری!من اصلا دوستش ندارم... حسین لبخند زد: - ولی....اون... تو... رو خیلی... دوست... داره ها! علی لب آویزان کرد: - نمی خوام دوسم داشته باشه! حسین نفس عمیقی‌ کشید. توی این حال هم نگران ناراحتی میثم بود. یعنی با شنیدن این حرف دلگیر نمی شد؟ - چرا... پسرم؟ احساس خفگی بدی داشت. دلش نمی خواست مقابل چشم های علی بد حال شود - بابایی... پیشانی علی را بوسید و گفت: - جان... بابایی - خیلی دوست دارم! حسین لبخند پر دردی زد. نگران علی بود. بعد او چه می شد؟ - من... خیلی بیشتر! 🚫 @hayateghalam
😷 چشمش را بست و دست حسین را که بازوی علی را گرفته بود گرفت. لب زد: - همیشه وقتی، کسی بهم می گفت ریحان، بدم می اومد! روزهای اول که بهم می گفتی... چشمش را باز کرد و گفت: - دلم می لرزید بس که جالب می گفتی! عاشق ریحان گفتن هاتم... اصلا وقتی می گی... خوشم میاد! مخصوصا ریحانم گفتن‌هات! وقتی می گی... حسین لبخند زد و ریحانه نتوانست ادامه دهد. چه شبی بود که خودداری ریحانه شکست و یک قطره اشک از چشمش چکید و سید دستش را فشرد. *. صبح علی بیدار شد. حسین سخت نفس می کشید. ترسیده او را صدا زد بغض به گلویش‌ چنگ انداخته بود - بابایی؟ مامان ریحانه، بابایی! ریحانه روی تخت نشست و دست روی سینه حسین گذاشت. چشم گرد کرد و با اضطراب گفت: - برو بابات صدا کن علی جون علی به طرف در اتاق دوید و از آنجا خارج شد - بابا عرفان... بابا عرفان... تو رو‌ خدا بیا! عرفان به اتاق حسین دوید. - چیشده‌ مامان؟ با دیدن صورت کبود و سینا حسین که به سختی نفس می کشید به سرش کوبید. زانوهایش خم شد و گفت: - یا خدا ریحانه گریه‌کنان گفت: - زنگ بزن دکترش... عرفان به سمت میز پا تند کرد و گفت: - دکتر... عرفان تلفن بی سیم را از روی عسلی برداشت و شماره دکتر را گرفت. علی مقابل اتاق ایستاده بود و آیه حریفش نمی شد. هر بار در آغوشش گرفته بود خودش را از آغوش او پایین پرت کرده بود. عرفان درجه شیر اکسیژن را زیاد کرد. - بابا آیه در اتاق را بسته بود ولی علی جلوی در گوله شده بود و گریه می کرد. حسین چشم باز کرد. - ع...ل...ی عرفان با نگرانی گفت: - پیش آیه ست... بابا تو رو خدا! تو رو خدا بابا! هینی کشید و دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: - گریه... می... کنه عرفان نگاهی به پدرش انداخت و دستش را بوسید: - آیه ارومش‌ میکنه... شما آروم‌ باشید... شیر کپسول را دوباره بیشتر باز کرد. دکتر که آمد بخاطر تشویش ریحانه و عرفان آن ها را از اتاق بیرون کرد. علی به طرف عرفان دوید. پسرکش‌ را به آغوش کشید. - جونم‌ بابایی... جونم علی با گریه گفت: - منو ببر... عرفان نفس عمیقی کشید و علی را از خود جدا کرد. - کجا ببرمت‌ بابا؟ علی پای کوبان گفت: - ببر منو حرم... - بذار دکتر از اتاق بیاد بیرون... ببینیم حال بابا حسین چطور میشه‌ میریم... باشه بابا؟ مشتش را به سینه پدرش کوبید: - نمی خوام... عرفان کلافه گفت: - علی بابا‌... حرم میریم‌ بذار دکتر بیاد، چشم بابا ... علی جیغ کشید و با گریه گفت: - نمی خوام... الان بریم... الان الان الان عرفان پوفی کشید و گفت: - حرم چیکار‌ داری بابا؟ همین جا کارتو‌ به امام رضا بگو علی بیشتر اشک ریخت: - منو ببر پیش امام رضا... منو ببر... نگاهی به مادر و همسرش انداخت و سرش را تکان داد: - باشه بابا... گریه نکن! برو لباس بپوش برو علی سرش را تکان داد. پایش را به زمین کوبید - بابا لباس نمی‌خوام‌... خوبه... بریم تو رو خدا دیر میشه‌ها! عرفان باز اشکش را پاک کرد و گفت: - من لباس نپوشم؟ علی هق زد و گفت: - اگه‌ نریم‌ میاد‌ می بره بابایی رو عرفان لبخند زد و گفت: - کی میاد قربونت بره بابا؟ - بابا میثم‌... میاد‌ می برتش‌ اگر نریم بابا تو رو خدا زود باش ریحانه دست جلوی دهانش گرفت و آیه عقب رفت: - مامانش سویچ بیار عزیزم... آیه سرش را تکان داد و به اتاق رفت - بابا ... بابایی جایی نمیره‌ نه؟ قول داد‌ دیشب به من گفت نمیره‌! ریحانه کنارش نشست و گفت: - کجا بره عزیز دلم... نمی ره... - پیش بابا میثم قلب ریحانه از تپش ایستاد و روی زمین ولو شد. آیه برایشان لباس آورد. عرفان پیراهنش تن کرد و دست علی را گرفت و با هم به سمت در رفتند. به حرم که رسیدند آنقدر علی بی قراری کرده بود که عرفان متعجب مانده بود با التماس از امام رضا( ع) می خواست که بابا میثمش‌، بابایی اش را با خودش نبرد. عرفان او را به آغوش کشید و صورتش را بوسید. علی با صدای گرفته گفت: - بابا - جون دلم علی لب زد: - نماز... امممم‌ نماز جاجت‌ بخونیم؟ پدر محکم او را به خود فشرد و گفت: - فسقلی بابا نماز حاجت رو از کجا بلدی؟ هوم؟ علی توضیح داد - بابایی‌ گفتن هر وقت چیزی خواستیم‌ از خدا نماز جاجت‌ بخونیم! عرفان لب زد: - تو بخون من نگاهت کنم بابا... علی غمگین شد - بابایی قول داده بود یادم‌ بده... بلد نیستم که! عرفان باز سرش را بوسید و گفت: - تو هر جور بلدی بخون... خدا قبول می کنه ازت... پسرک مهری‌ برداشت‌ و روی زمین گذاشت به سجده رفت کمی بعد سر از سجده برداشت. با لبخند گفت: - بریم‌ بابا؟ عرفان به سختی لبخند زد: - بریم عزیز دلم... آروم شدی؟ علی سرش را تکان داد: - بله بابا‌... بریم پیش بابایی دست علی را گرفت و از حرم خارج کرد. بغض داشت. چقدر پسرکش عاشق بود. چقدر به او ارادت داشت. چقدر خدا را قبول داشت که با یک سجده همه چیز را تمام شده می دید و اما او... * حسین تب کرده بود اما می لرزید. رنگش به شدت پریده بود و سینه اش 🚫 @hayateghalam