#بینفس😷
#صدوپنجاهودو
حسین و پسرش برای پرس و جو از حال ابراهیم راهی بیمارستان شدند و به سختی اجازه گرفتند تا ابراهیم را ملاقات کننتد. ابراهیم به بالش تکیه داده بود. در فکر بود و به تلوزیون خیره شده بود. حسین پا تند کرد
- ابراهیم ابراهیم دایی
چشمان بی روح ابراهیم شوق گرفت و حسین را نگاه کرد. بی حال گفت:
- سلام...
کنار تختش ایستاد و خم شد، سر او را بوسید:
- سلام عزیزم ... قربونت برم دایی
- خدا نکنه...
سرش را پایین انداخت. بغض کرده بود. تمرکز نداشت. حواسش پرت پرت بود. صحنهای که دیده بود، از جلوی چشمش کنار نمی رفت:
- نگران هیچی نباش بابا! درست میکنم همه چیو باشه؟
کلافه بود. شوق اولیه دیدن حسین را نداشت. بی تمرکز گفت:
- نیستم دایی... چرا ناراحت باشم؟
- میدونم عزیزم... حالت چطوره؟
ناگهانی انگار چراغی توی سرش روشن شده باشد پرید و بدون تمرکز تر از قبل ناگهانی گفت:
- خوبم دایی... می گید این افسر بیاد تو؟
حسین از لحن او جا خورد
- باشه دایی میگم بیاد تو
فکرش مشغول بود. هربار یاد آوری وضعیت آیه خونش را به جوش می آورد. اگر جلویش را نگرفته بودند گردن مردک را شکسته بود. وقتی افسر وارد شد ابراهیم از جا جهید و با اخم غلیظی گفت:
- می خوام شکایت کنم جناب!
عرفان مداخله کرد:
- درست میگه من همسر اون خانمم که براش مزاحمت ایجاد شده تصمیم داریم از اون آقا شکایت کنیم
افسر سری تکان داد د گفت:
- من در جریان قضیه نیستم، فقط مامورم، اگر اتفاقی افتاده خود اون خانم باید شکایت ارائه بدن
ابراهیم پوفی کشید و گفت:
- مریض نیستم بپرم به مردم که...
افسر سر تکان داد:
خانم رو ببرین شکایت کنن
افسر که از اتاق بیرون رفت. ابراهیم نگاهش را به عرفان دوخت.
- عرفان... تو رو خدا... ببرش...
عرفان گفت
- می برمش داداش گردن اون یارو رو می شکنم
سرش را به بالش کوبید.
- خاک برسر من!
حسین دست ابراهیم را گرفت
- چه کاریه دایی؟ نکن اینطوری!
چشم هایش را محکم فشرد. بغض توی گلویش بالا و پایین می رفت. آتش گرفته بود وقتی موهای آیه بیرون ریخته بود. هنوز هم می سوخت. از اینکه کسی قصد چادر خواهرش را داشت. تند تند آه می کشید. دیگر کاملا روضه شام عاشورا را درک می کرد. عرفان نفس عمیق سنگینی کشید. فک هردو به شدت می لرزید. حال ابراهیم به طبع بدتر بود. با چشم دیده بود و آتش به جانش افتاده بود. قلبش خاکستر شده و بی طاقت بود.
- چقدر بسوزم دایی؟
حسین از غیرت او لبخند زد و گفت:
- از چی دایی؟ تو از ناموست دفاع کردی، مثل من، مثل بابات!
بی تابی کرد:
- چرا زندهام هنوز؟
دوباره سرش را به بالش کوبید. حسین سر او را به آغوش کشید
- قرار نبوده بمیری دایی! کاری که کردی درست بوده
صورتش سرخ شد. چشمانش رگ زد و به آنی گردنش ورم کرد. دست درگیر سرمش را این بار محکم به تخت کوبید و با درد و صدایی به شدت خش افتاده گفت:
- دایی... کمه؟ چادرش کشید... چرا بعدش باید من زنده باشم؟
حسین هم سوخت اخم کرد. عقب کشید گردنش به درد افتاد:
- چیکار کرد؟
عرفان برای ابراهیم چشم دواند. ابراهیم لب بست و آن را محکم گزید. حسین نگاهش را میان عرفان ابراهیم چرخاند. از نگاه و رنگ و رویشان معلوم بود قضیه فراتر از مزاحمت است. بی حرمتی کرده بود؟ آن هم به دختر و عروس او؟
- مگه نشنیدید؟ می گم چیکار کرد؟
هرچه می گفتند، حسین متوجه دروغ بودن ماجرا می شد. سکوت کردند و حسین باز گفت:
- ماجرا رو یکیتون تعریف کنه! درست بگه چی شده! چادر از سر دختر من کشیده؟ آره؟ شهر هرته؟ جنگیدم... برای... ناموسم... که راحت... بره و بیاد! آدرسش...
به جملات اخرش که رسیده بود، نفسش هم میان سینه گره خورده بود و دم نداشت. عرفان سرش را تکان داد پدرش حال خوشی نداشت.. نباید چیزی متوجه میشد
- بابا
حسین سر تکان داد:
- چیه؟
لب بهم فشرد و گفت:
- اجازه میدین منو ابراهیم حلش کنیم؟ چیزی نشده!
اگر واقعا و حتی دستش به چادر ناموس او خورده باشد، آن دست باید خورد شود! حالا چرا عرفان نمی خواست او متوجه شود؟ خون در سرش می جوشید. مشتی به سینهاش کوبید و ابراهیم چشم بست. حالا دقیقا حال حسین را درک می کرد، می دانست او چه صحنهای را دارد مجسم می کند
- من... نباید... بفهمم؟
عرفان نا آرام لب زد:
- من براتون تعریف می کنم بابا؛ این ماجرا بخوابه، میگم بهتون! خب؟
اصرار کرد. بغضش را فرو برد و اما توی ذهنش کربلا به پا بود
- همین الان!
عرفان اعتراض کرد. با نفسی که بالا نمی آمد چطور باید همه چیز را به او می گفت؟
- بابا
- چی شده؟
پسرک مظلومانه گفت:
- یعنی حتما باید تعریف کنم؟
اخم در هم کشید و نفسی گرفت:
- میرم آگاهی شماره و ادرس اون یارو رو پیدا می کنم
از روی صندلی بلند شد
- تو پیش ابراهیم بمون!
- بابا...
- کوفت و بابا
ابراهیم از نگاه عرفان فهمیده بود حسین نباید چیزی بفهمد. سختش بود. دردش را که کسی نمی فهمید. تصمیم گرفت بگوید:
- من می گم
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam