eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
806 عکس
363 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین وقتی دید عرفان بیرون آمده به اتاق رفت. با دیدن رنگ پریده لب های بی رنگ آیه شوکه جلو رفت: - آیه؟ نگاهی به دستان کبود آیه انداخت. تنش از سوزش رگش لرزید. انقدر قلبش فشرده شده که گمان برد تمام آن سوراخ های ریز روی دست خودش ایجاد شده‌اند. کنار آیه روی زمین زانو زد. آیه بی حال تر از آنی بود که به احترام حسین بنشیند. با شرم لب گزید: - دایی! دست روی کبودی های دستش گذاشت. - چی شدی بابا؟ سعی کرد لبخند بزند. سعی کرد به حال حسین رحم کند - چیزی نیست دایی‌ یکم فشارم افتاده شما نگران نباشین نگاه حسین لرزید. - یکم فشارت افتاده و اینه وضع دستت؟ آیه به سختی خودش را بالا کشید و نشست: - دلم‌ تنگ شما بود! حسین هم ری تخت نشست و او را به آغوش کشید. آیه دستش را دور کمر حسین انداخت و توی آغوش پدرانه‌اش ترسش از بین رفت. هرچند عرفان مثل کوه بود، اما دختر ها آغوش پدرانه را می پرستند. بغض گلویش را فشرد: - دوستتون‌ دارم دایی‌ هیچ وقت خودتونو‌ از ما دریغ نکنید، نمی دونین‌ اون‌ چند روز چی به ما گذشت! - قربون دخترم برم... - خدا نکنه سست و بی حال بود. آنقدر فشار عصبی تحمل کرده بود که بدنش‌ دیگر رمقی نداشت. ریحانه و عرفان وارد اتاق شدند. ریحانه با دیدن حالتشان لب گزید و نرم گفت: - آقا حسین، آیه سرما خورده... بهتره شما برید بیرون! حسین مهربان خندید‌ - بابا ها از دختراشون‌ سرما نمی گیرن‌ که! ریحانه سر تکان داد و دستگاه فشار را روی دستش بست حسین دست دیگر آیه را بوسید - قربون‌ دخترم‌ برم من! مواظب خودت نبودی‌ بابا؟ ریحانه صورتش را درهم کرد و با ناراحتی چسب را از دور بازوی او کند. نگران گفت: - فشارش بازم پایین عرفان... عرفان از جا جهید و گفت: - ببرمش‌ بیمارستان مامان؟ سرم برم بخرم؟ چیکار‌ کنم؟ چشم های آیه پر از اشک شد. دیگر جان نداشت سرم بزند. سرش را توی آغوش حسین مخفی کرد. - نمی خوام... حسین سر‌ او را بوسید: قربونت‌ برم من! بغض نکن بابا پیراهن حسین را محکم گرفت و صورتش را مخفی کرد. شبیه بچه‌ای شده بود که از - دیگه سرم نمی خوام دایی؛ نمی خوام! دیگه نمی خوام! ریحانه سر تکان داد و‌ گفت: - برو بخر عرفان. حسین به نشانه نه، برای عرفان سر تکان داد و دستش را دور شانه آیه محکم تر کرد و گفت: - باشه دخترم، سِرم نمیزنیم! ریحانه سرم‌ نمیخواد‌! براش شربت درست می کنیم! هوم‌ بابا؟ سرش را تند تند تکان داد و گفت: - اوهوم لبخندی به روی آیه زد و گفت: - مثلا بابا حسین درست کنه‌ هوم؟ دستش‌ را روی پیشانی آیه گذاشت - ریحانه تبم‌ داره! آیه از شدت بغض نمی تونست صحبت کند. دلش خوش بود به برادر و دایی و همسری که پشتش را گرم و محکم نگهداشت بودند. این همه توجه ناخودآگاه باعث می شد بغض کند. ریحانه گفت: - تب بر دارم بهش می زنم! - خوراکی نداری؟ چیزی تزریق نکنی‌ به دختر من - نه، شربت ندارم. خاکشیر دم کنم؟ صورتش را به حسین فشرد. این مدت آنقدر به او سرم و آمپول تزریق شده بود که دیگر می ترسید به علی شیر دهد. حتی از اسم آمپول هم وحشت داشت. - خاکشیر‌ میخوری‌ عشق بابا؟ بغضش را فرو برد و گفت: - هرچی باشه می خورم... فقط داروی شیمیایی نباشه - ریحانه جان زحمتشو‌ می کشی خانمم؟ - چشم، درست می کنم براش! تو بیرون نمیای؟ حسین دوباره آیه را بوسید - فعلا نه! پنج دقیقه‌ای از رفتن ریحانه گذشته بود و حسین آیه را محکم نگهداشته بود و پدرانه خرجش می کرد. ریحانه به او گفته بود که کسی مزاحم آیه شده، اما از جزئیات خبر نداشت. زیر گوشش او را دلداری می داد و نوازش می کرد. آیه آرام گرفته بود و دلش از قبل قرص تر شده بود. شاید تاثیر همین حرف ها و زمزمه ها و نگاه های عرفان بود که تبش سرد شد و سردردش فروکش کرد. همین بین بود، علی با صدای گرفته شروع به گریه کرد. آیه خودش را حسین جدا کرد و او را در آغوش گرفت. چشم هایش آنقدر آب زده بودند که مژه هایش بهم چسبیده بودند. علی را به سینه اش‌ چسباند تا بوی تن‌ خودش را حس کند - جانم مامانی؟ جانم پسرم‌؟ سرش را بلند کرد و به عرفان گفت: - یه شال از کمد بهم میدی؟ ببخشید! عرفان لبخند تلخی زد - چشم شال سبز رنگی از کمد بیرون کشید و به دست آیه داد - بیا عزیزم شال را روی شانه اش انداخت تا به راحتی بتواند علی را شیر دهد. حسین با دیدن شرایط او بلند شد - من بیرونم‌ بابا تو راحت باش! کاری بود صدام‌ بزن به تاج تخت تکیه داد و چشمش را بست. - ببخشید دایی! - راحت باش! از اتاق بیرون رفت. علی بخاطر بسته بودن بینی اش نمی توانست شیر بخورد برای همین عصبی شروع به گریه کرد. - آیه، چرا شیر نمی خوره؟! آیه نالید: - بینی ش‌ کیپه بغضش‌ گرفته بود. - جانم مامانی‌؟ گریه نکن! پیشانی‌ پسرکش‌ را ماساژ داد و دوباره به شیردادنش مشغول شد. با شنیدن صدای گرفته عرفان سر بلند کرد - من میام آیه. مواظبش باش! نگران پرسید: - کجا میری؟ - میام این را گفت و از اتاق بیرون رفت 🚫 @hayateghalam